علی گودرزیان ع پایدار:
صبح «علیالطلوع» از خانه بیرون زدم، گاز ماشینرو گرفتم تا به پارک آبشار طلایی رسیدم. خودرو را در محوطه، پارک کردم، آرام، دَرِ خودرو را باز کردم و پیاده شدم.
هوا بهاری بود و شب گذشته، باران آمده بود و حالا یک هفته از اردیبهشت گذشته است و بهار، ششدانگ به شهر خرمآباد چهارمیخ، زده است.
باران باریده، همهجا بوی طراوت و تازگی میدهد. به سمت انتهای دره راه افتادم، هرچه به سمت بالا میرفتم به نبض زمین نزدیک میشدم. صدای تپش قلب طبیعت را حس میکردم.
زن و مرد با تمام حس و حال، خود را به آغوش هوای پاک پارک سپرده بودند. صدای زمزمه رودخانهای که از فراز آبشار آمده بود، در دره میپیچید از همه رؤیاییتر، آبشاری بود که زندهتر از همیشه، در آغوش کوه میرقصید! با آنهمه جای درنگ اما من، ماندنی نبودم، برگشتم و سوار خودرو شدم.
از مسیر بلوار ۶۰ متری رو به شرق حرکت کردم، آرام میرفتم و خیابان پر گسترهی ۶۰ متری را با حال و هوای شمیرانات تهران، سپری میکردم. از کنارگذر پل هوایی، به خیابان ولیعصر پیچیدم، خیابان ولیعصر به سمت میدان کیو با چشمانداز سروهای نازی که به قطار ایستادهاند، جلوهای از طبیعت شهر قشنگ شیراز است.
دور میدان کیو که رسیدم از خروجی دوم به سمت پارک کیو خارج شدم. شیشهها را پایین کشیدم. بوی اقاقی ها حجم کوچک اتاق ماشین را پر کرد و دامنم از دست برفت و کنار کشیدم و پیاده شدم و با خودم گفتم: حیف باشد برای تجربه هم که شده در این صبح دلانگیز و رؤیایی که باران شب پیش، دریاچه را به وجد و هیجان در آورده است یک دور، پیادهروی نکنم!
دریاچهی کیو، منحصرترین دریاچه طبیعی ایران است که در وسط شهر خرمآباد چون نگین زبرجدینی میدرخشد.
حالا باران آمده و دریاچه مثل اسب خونگرم «کاسیت»، به هیجان درآمده و بر گذرگاه مردم، شیهه میکشد و راه گذر مردم را آب و جارو میکند.
دو دهه پیش این زیبای خفته، محصور نردهها و تورهای ضخیم آهنی بود. از ساعت 4 بعدازظهر کسی جسارت نداشت در حوالی آن بپلکد چرا که ممکن بود مورد خشم چاقوکشها و لات و الوات ولگرد شهر، قرار بگیرد. حدود دو دههی پیش، یک شهردار خوشسلیقه، این دریاچه را به مردم هدیه کرد.
امروز این نگین گرانبها چون عروس خایدالو، پیش چشم هزاران آدم که مدام او را طواف میکنند، میرقصد.
به باور من، دریاچه کیو، «فلورانس» خرمآباد و میعادگاه عاشقان و زنده اندیشان است.
زن و مرد، پیر و جوان، گاه و بیگاه، صبح و شام، هرکس به سی خود، با یک تراز بالای از همزیستی اجتماعی دور این دریاچه، میگویند و میخندند!
پس از یک دور طواف دریاچه، سوار خودرو شدم. از ساحل رودخانه «خرم رود» به سمت جنوب شهر، راه افتادم، ضبط خودرو را روشن کردم و ملودی قشنگ و کلام فولکوریک «بزران بزران بیلا بزری، بیلا دل بتر آگر بگیری» با «چپله ریزون» آشنای گلال، درهم آمیخت و روح را تا انحنای اصالت خود برد.
تیغ آفتاب بهاری داشت بر ستیغ سفیدکوه میخورد که بهپای قلعهی «فلک الافلاک» رسیدم. آفتاب طلاییرنگ، کنگرههای قلعه را در برگرفته بود. قلعه خاموش اما پر از صدای تاریخ بود، او را چنین آسان مگیرید از شکوه ساسانیان تا شوکت والیان و واگویه های شیران و سرداران در بند را در سینه دارد.
داشتم به صدای پای گلستان که چون عقیق سفید از زیر پای قلعه میجوشید، گوش میکردم که از زیرگذر پل «حاج علی عسگر» گذشتم و به کار سترگ این مرد بزرگ، فکر میکردم که به خضر رسیدم و برای همه مردگانی که در دل خاک آرمیدهاند فاتحه خواندم.
وارد پارک بهشت شدم. دریاچههای بهشت، چون دوقوی زیبا کنار هم آرمیده بودند. انبوه درختان و باغات کنار دریاچهها، محل خوبی برای اجرای سمفونی مرغان خوشالحان شده بود. بهراستی که «گویی بهشت آمده از آسمان فرود»
از دوربرگردان نرسیده به میدان صالحین، دور زدم، از کنارگذر پل شاپوری (نصراله) پیچیدم تا به پارک شاپوری رسیدم. کنار کشیدم و پیاده شدم. مجموعهای از طبیعت و تاریخ و فرهنگ و هنر با چشماندازی دلانگیز دیدم، دریاچهی بزرگ شاپوری که سهم شهر زیبای خرمآباد است و پلهای میناتوری که راوی کوچک روایتهای بزرگاند و بسیاری از جلوههای دیگر، در پارک شاپوری بود که روح را به وجد میآورد.
حالا سرشار از حس قشنگی که همهی وجودم را در برگرفته است بر تختهسنگی نشستم و خود را در «باغ مفرغ» پارک شهر خرمآباد دیدم همانجایی که آثار خالق تندیسهای مفرغ لرستان، استاد محمدحسین آزادبخت تو را به سه هزار سال پیش میبرد، به همانجایی که روزگاری، صاحب درخشان ترین تمدن باستانی جهان بود و نشئهی اینهمه دارایی، دست در دست محمدحسین به روان پاک شهردار خوشنام این شهر، زندهیاد علیمحمد ساکی درود فرستادیم و من، انگشت به دهان از اینهمه زیبایی پنهان و اینهمه موهبت ارزان به خانه برگشتم.
دیدگاهها