دیپلم که گرفتم هزار آرزو داشتم، هزار کارناتمام، هزار گره کور که میبایست با همت و تلاش یکییکی آنها را بگشایم و بهسوی آیندهای روشن قدم بردارم، آیندهای که حال شده و در روبرویم چون کوه ایستاده است،
اول باید بند کفشهایم را محکم ببندم و با احتیاط شروع به صعود کنم، پدرم امیدوارتر از همه مرا خانم دکتر صدا میزد و این نام بارم را سنگینتر میکرد، هرچند میدانستم این راه زیاد هم سخت نیست، ذهنم آماده بود و حافظهام بهخوبی یاریم میکرد.
خوب یادم هست که کتابهایم را جمع کرده و مشتاقتر از دیروز به انتظار فردا نشستم البته آرزوهای دیگری هم داشتم، آرزوهایی دور و نزدیک که با ادامه تحصیل همراه بودند. یکی از آنها رسیدن به علی بود، به انتهای آرزوهایم، به نیرویی که باعث ایجاد شتاب در من شده بود، علی پسرخالهام بود میگفت با مادرم راجع به تو صحبت کردهام و او گفته هنوز زود است، باید تا دو سال دیگر صبر کرد، یعنی بعد از پایان خدمت سربازی به خواستگاریات میآیم، تو هم تا آن موقع خوب درس بخوان و دانشگاه قبول شو. با این که خوشحال شدم ولی فقط نگاهش کردم و لبخند زدم، بالاخره علی مدرک تحصیلیاش را گرفت و آماده رفتن به خدمت سربازی شد، روزی که علی برای خداحافظی آمد را هیچوقت فراموش نمیکنم.
به من گفت: زندگی پستیوبلندیهای زیادی دارد، هیچوقت ناامید نشو، سعی کن تحت هر شرایطی راهت را گم نکنی... حرفهای عجیبی میزد ولی قشنگ بودند پر از تلاش و امید. علی رفت و من در خلوتم قسم خوردم که لحظهای از تلاش دست برندارم، سه روز از رفتن علی میگذشت همه اقوام در منزل خالهام جمع شده بودند و آش پشت پای علی را میپختند، مادر و خواهرم از صبح زود رفتند و من تنها در خانه بودم و درس میخواندم. نزدیک ظهر بود که مادر زنگ زد و گفت که آش آمادهشده و زودتر آنجا بروم. برای رفتن مردد بودم، نمیخواستم جای خالی علی را ببینم برای همین از رفتن پشیمان شدم.
نزدیک غروب بود اما هنوز کسی نیامده بود، دلم شور میزد چند بار به منزل خالهام زنگ زدم اما کسی گوشی را جواب نمیداد، آماده شدم که به منزل خاله بروم از دور که نگاه در خانهشان شلوغ بود و صدای جیغ و داد از داخل خانه میآمد، یعنی چه؟ چه خبر شده؟ مگر اتفاقی افتاده؟ قدمهایم را سریعتر کردم و دواندوان به سر خیابانشان رسیدم، صدای چرخهای ماشین گوشهایم را کر کرد، دیگر چیزی نفهمیدم، در اتاقی با پردههای صورتی نشسته بودم، کنار تختی که خودم روی آن دراز کشیده بودم و چشمانم را بسته بودم. علی کنار تختم ایستاده بود و از جسمم پرستاری میکرد.
به نظرم سه روز پیشم بود، گفت: عزيزم دیگر میخواهم بروم. دستانش را گرفتم و گفتم: علی خواهش میکنم تنهام نگذار، میترسم. علی به چشمانم نگاه کرد و لبخندی زد و گفت: قول بده روی پاهای خودت بایستی، زندگی هنوز هم جریان دارد. گفتم میخواهم همراه تو باشم.
علی سرش را برگرداند تا قطره اشکی که روی گونههایش جاری شده بود نبینم. گفت: عجله نکن، خودت خوب میشوی و بیرون میآیی... برای بدرقهاش تا در اتاق آمدم و از او خداحافظی کردم علی رفت و دیگر چیزی یادم نيامد.
چشمم که باز کردم مادرم را دیدم، چقدر شکسته شده بود، تکیده و رنگپریده روی صندلی کنار تختم نشسته بود. با دیدنم از خوشحالی جیغ زد و مرا در آغوش کشید او سرتاپایم را بوسهباران کرد. نمیدانم چند ماه گذشته بود، میخواستم از مادر چیزی بپرسم اما زبانم قادر به چرخیدن نبود، مانند تکه گوشتی بیحس داخل دهانم افتاده بود، خدایا چه بر سرم آمده؟ خالهام با صدای مادرم به داخل آمد و در میان خندههایش سیر گریه كرد، چشمانش به گودی افتاده و موهایش سپید شده بود، دکتر بالای سرم آمد و با تعجب به من نگاه کرد و گفت معجزه شده، به پدرم گفت دختر شما از مرگ حتمی نجات پیدا کرده، از من تشکر نکنید از خدا باید متشکر باشید، او جانی دوباره به دخترتان بخشید.
از وقتی به هوش آمدم همه اقوام به ملاقاتم آمدند اما دلم بدجوری برای علی تنگ شده، گاهی وقتها منتظرش بودم. مادرم به خاله گفته بود که راجع به مرگ علی چیزی به من نگوید او هم تصادف کرده بود. هیچکس نمیدانست روح علی سه روز در بیمارستان کنارم بود، این چیزها خیلی سخت بود، زندگی من در مرحله جان کندن بود، همه فامیل برایم دل میسوزاندند ولی هیچکدامشان از راز درونم خبر نداشتند. هیچکس نمیدانست کسی که روی ویلچر مینشیند چقدر در حسرت قدم برداشتن است، چقدر دلش میخواهد راه برود و به صدای قدمهایش گوش دهد.
هیچکس نمیدانست چقدر سخت است، صدای دیگران را بشنوی ولی قادر به جواب دادن نباشی، حرفهایت را در گودال درونت چال کنی، یا در قاب چشمانت به تصویر بکشی، هرروز با خودم میگفتم نباید اجازه بدهی دیو ناامیدی بر تو چیره شود، زندگیام به تار مویی متصل بود ولی خدا نخواست این تار پاره شود، اگر میمردم هیچ اتفاقی نمیافتاد، فقط یک قبر به گورستان اضافه میشد بعد از گذشت مدتی هیچکس نمیفهمد آرزوی گورستان چیست؟
همیشه اعتقاد داشتم اگر ذرهای حرکت در ماده باقی باشد خداوند به آن ماده اجازه فنا نمیدهد.
من به علی قول داده بودم روی پای خودم بایستم و دنیا را از آن بالا ببینم، ببینم تا چه اندازه ظرفیت در وجود من باقیمانده که خداوند به من اجازه تمام شده، نداد.
دلم میخواست به عابران پیادهای که وقتی در خیابان مرا میبینند و از روی دلسوزی سری تکان میدهند بگویم، من همدلم برای بعضی از شما میسوزد! آنهایی که حرف میزنند و عمل نمیکنند، آنهایی که راه میروند ولی قدم در بیراهه میگذارند و آن را تا رسیدن به کوچه بنبست ادامه میدهند.
گاهی دوباره برمیگردند و گاهی در انتهای کوچه چال میشوند. من زندهام پس باید زندگی کنم و زندگی کردم در مسیر سنگلاخی که به فیزیوتراپی امید ختم میشد. با سعی و تلاش سخن گفتن را آغاز کردم مانند بچهای، بعد از گذشت فصلها در جشن تولد دوسالگیام حرف زدم و آرزوهایم را بار دیگر تکرار کردم.
من باید دکتر بشوم، اگر شده با مغزی که سه بار مورد جراحی قرار گرفته، یا جمجمهای که نیمی از آن مصنوعی است، دوباره به راه افتادم بعد از چندین سال زمین خوردن، مانند بچهای که از گهواره جدایش کنی. در حال حاضر دانشجوي مقطع کارشناسی ارشد میباشم ولی میخواهم خود را به آرزوی دوازدهسالگی زندگیام برسانم، یعنی دکترا بگیرم و میدانم که میتوانم، من هنوز ظرفیت دارم، هنوز جامم لبریز نشده، هنوز جانم سر زیر نشده، باید باز هم صعود کنم، من هنوز به انتهای کوچه آرزوهایم نرسیدهام.
سرگرد سعید طهماسبی کارشناس ارشد روانشناسی مرکز مشاوره پلیس لرستان
خوب یادم هست که کتابهایم را جمع کرده و مشتاقتر از دیروز به انتظار فردا نشستم البته آرزوهای دیگری هم داشتم، آرزوهایی دور و نزدیک که با ادامه تحصیل همراه بودند. یکی از آنها رسیدن به علی بود، به انتهای آرزوهایم، به نیرویی که باعث ایجاد شتاب در من شده بود، علی پسرخالهام بود میگفت با مادرم راجع به تو صحبت کردهام و او گفته هنوز زود است، باید تا دو سال دیگر صبر کرد، یعنی بعد از پایان خدمت سربازی به خواستگاریات میآیم، تو هم تا آن موقع خوب درس بخوان و دانشگاه قبول شو. با این که خوشحال شدم ولی فقط نگاهش کردم و لبخند زدم، بالاخره علی مدرک تحصیلیاش را گرفت و آماده رفتن به خدمت سربازی شد، روزی که علی برای خداحافظی آمد را هیچوقت فراموش نمیکنم.
به من گفت: زندگی پستیوبلندیهای زیادی دارد، هیچوقت ناامید نشو، سعی کن تحت هر شرایطی راهت را گم نکنی... حرفهای عجیبی میزد ولی قشنگ بودند پر از تلاش و امید. علی رفت و من در خلوتم قسم خوردم که لحظهای از تلاش دست برندارم، سه روز از رفتن علی میگذشت همه اقوام در منزل خالهام جمع شده بودند و آش پشت پای علی را میپختند، مادر و خواهرم از صبح زود رفتند و من تنها در خانه بودم و درس میخواندم. نزدیک ظهر بود که مادر زنگ زد و گفت که آش آمادهشده و زودتر آنجا بروم. برای رفتن مردد بودم، نمیخواستم جای خالی علی را ببینم برای همین از رفتن پشیمان شدم.
نزدیک غروب بود اما هنوز کسی نیامده بود، دلم شور میزد چند بار به منزل خالهام زنگ زدم اما کسی گوشی را جواب نمیداد، آماده شدم که به منزل خاله بروم از دور که نگاه در خانهشان شلوغ بود و صدای جیغ و داد از داخل خانه میآمد، یعنی چه؟ چه خبر شده؟ مگر اتفاقی افتاده؟ قدمهایم را سریعتر کردم و دواندوان به سر خیابانشان رسیدم، صدای چرخهای ماشین گوشهایم را کر کرد، دیگر چیزی نفهمیدم، در اتاقی با پردههای صورتی نشسته بودم، کنار تختی که خودم روی آن دراز کشیده بودم و چشمانم را بسته بودم. علی کنار تختم ایستاده بود و از جسمم پرستاری میکرد.
به نظرم سه روز پیشم بود، گفت: عزيزم دیگر میخواهم بروم. دستانش را گرفتم و گفتم: علی خواهش میکنم تنهام نگذار، میترسم. علی به چشمانم نگاه کرد و لبخندی زد و گفت: قول بده روی پاهای خودت بایستی، زندگی هنوز هم جریان دارد. گفتم میخواهم همراه تو باشم.
علی سرش را برگرداند تا قطره اشکی که روی گونههایش جاری شده بود نبینم. گفت: عجله نکن، خودت خوب میشوی و بیرون میآیی... برای بدرقهاش تا در اتاق آمدم و از او خداحافظی کردم علی رفت و دیگر چیزی یادم نيامد.
چشمم که باز کردم مادرم را دیدم، چقدر شکسته شده بود، تکیده و رنگپریده روی صندلی کنار تختم نشسته بود. با دیدنم از خوشحالی جیغ زد و مرا در آغوش کشید او سرتاپایم را بوسهباران کرد. نمیدانم چند ماه گذشته بود، میخواستم از مادر چیزی بپرسم اما زبانم قادر به چرخیدن نبود، مانند تکه گوشتی بیحس داخل دهانم افتاده بود، خدایا چه بر سرم آمده؟ خالهام با صدای مادرم به داخل آمد و در میان خندههایش سیر گریه كرد، چشمانش به گودی افتاده و موهایش سپید شده بود، دکتر بالای سرم آمد و با تعجب به من نگاه کرد و گفت معجزه شده، به پدرم گفت دختر شما از مرگ حتمی نجات پیدا کرده، از من تشکر نکنید از خدا باید متشکر باشید، او جانی دوباره به دخترتان بخشید.
از وقتی به هوش آمدم همه اقوام به ملاقاتم آمدند اما دلم بدجوری برای علی تنگ شده، گاهی وقتها منتظرش بودم. مادرم به خاله گفته بود که راجع به مرگ علی چیزی به من نگوید او هم تصادف کرده بود. هیچکس نمیدانست روح علی سه روز در بیمارستان کنارم بود، این چیزها خیلی سخت بود، زندگی من در مرحله جان کندن بود، همه فامیل برایم دل میسوزاندند ولی هیچکدامشان از راز درونم خبر نداشتند. هیچکس نمیدانست کسی که روی ویلچر مینشیند چقدر در حسرت قدم برداشتن است، چقدر دلش میخواهد راه برود و به صدای قدمهایش گوش دهد.
هیچکس نمیدانست چقدر سخت است، صدای دیگران را بشنوی ولی قادر به جواب دادن نباشی، حرفهایت را در گودال درونت چال کنی، یا در قاب چشمانت به تصویر بکشی، هرروز با خودم میگفتم نباید اجازه بدهی دیو ناامیدی بر تو چیره شود، زندگیام به تار مویی متصل بود ولی خدا نخواست این تار پاره شود، اگر میمردم هیچ اتفاقی نمیافتاد، فقط یک قبر به گورستان اضافه میشد بعد از گذشت مدتی هیچکس نمیفهمد آرزوی گورستان چیست؟
همیشه اعتقاد داشتم اگر ذرهای حرکت در ماده باقی باشد خداوند به آن ماده اجازه فنا نمیدهد.
من به علی قول داده بودم روی پای خودم بایستم و دنیا را از آن بالا ببینم، ببینم تا چه اندازه ظرفیت در وجود من باقیمانده که خداوند به من اجازه تمام شده، نداد.
دلم میخواست به عابران پیادهای که وقتی در خیابان مرا میبینند و از روی دلسوزی سری تکان میدهند بگویم، من همدلم برای بعضی از شما میسوزد! آنهایی که حرف میزنند و عمل نمیکنند، آنهایی که راه میروند ولی قدم در بیراهه میگذارند و آن را تا رسیدن به کوچه بنبست ادامه میدهند.
گاهی دوباره برمیگردند و گاهی در انتهای کوچه چال میشوند. من زندهام پس باید زندگی کنم و زندگی کردم در مسیر سنگلاخی که به فیزیوتراپی امید ختم میشد. با سعی و تلاش سخن گفتن را آغاز کردم مانند بچهای، بعد از گذشت فصلها در جشن تولد دوسالگیام حرف زدم و آرزوهایم را بار دیگر تکرار کردم.
من باید دکتر بشوم، اگر شده با مغزی که سه بار مورد جراحی قرار گرفته، یا جمجمهای که نیمی از آن مصنوعی است، دوباره به راه افتادم بعد از چندین سال زمین خوردن، مانند بچهای که از گهواره جدایش کنی. در حال حاضر دانشجوي مقطع کارشناسی ارشد میباشم ولی میخواهم خود را به آرزوی دوازدهسالگی زندگیام برسانم، یعنی دکترا بگیرم و میدانم که میتوانم، من هنوز ظرفیت دارم، هنوز جامم لبریز نشده، هنوز جانم سر زیر نشده، باید باز هم صعود کنم، من هنوز به انتهای کوچه آرزوهایم نرسیدهام.
سرگرد سعید طهماسبی کارشناس ارشد روانشناسی مرکز مشاوره پلیس لرستان
دیدگاهها