نوشته وحید حاج سعیدی: در روزگاران قدیم پیرزن جادوگری عاشق یک آقازاده شد. اما از آنجا که پیرزن جادوگر دماغ دراز و ظاهر بد ترکیب و نخراشیدهای داشت تصمیم گرفت اول دستی به سر و روی خودش بکشد تا آقازاده پس از دیدنش وحشت نکند و پس نیفتد. فلذا یک پکیج کامل از زیبایی شامل اصلاح خط لبخند، چشم گربهای، گوش الاغی، اصلاح چشم آسیایی، رفع خندهی اسبی یا لثهای، قلوهای کردن لب پائین، بیبی فیس کردن صورت، تراش پیشانی، پروتز لب، لیفت گونه لب، چال انداختن گونه، رفع انقباض چانه، برؤساژ دندانها، فیس لیفت ومپایر، لیپوساکشن شکمی، تغییر فرم ناف، زاویه کردن فک و صورت و... انجام داد و به قولی کوبید و از اول ساخت تا دل پسرک را به دست بیاورد. ( قابل توجه بانوان محترمه... این مدل جراحی مختص داستان است و ما اجرای کامل این پکیج را به هیچ کس توصیه نمیکنیم! )
جادوگر اولین بار پیشنهادش را در یک روز آفتابی در حالی که آقازاده در حال زمین خواری بود مطرح کرد و به او گفت: منو دوست داری؟! آقازاده گفت: بلی... ولی زمین خواری را بیشتر از تو دوست دارم.
جادوگر به خانه آمد و وردی طراحی کرد و دارویی ساخت و به هر بدبختی بود در غذای آقازاده ریخت. از آن به بعد آقازاده بلاتشبیه هر چه زور زد دیگر هیچ زمینی از گلویش پائین نرفت!
هفته بعد جادوگر با جاروی متحرک خود که با قرعه کشی و یک قاشق مربا خوری رانت، از شرکت مفخم جاروسازی «جارو خودرو» خریده بود نزد آقازاده رسید و گفت: آیا مرا اکنون بیشتر از هر چیز دوست داری؟ آقازاده گفت: واقع امر نه... من قاچاق کالا را بیشتر از تو دوست دارم. جادوگر این بار وردی خواند و همه سوراخ سمبههای قاچاق کالا مسدود شدند. جادوگر لبخندی زد و دندانهای برؤساژ کرده و کامبوزیتیاش در آفتاب درخشیدند. روز بعد کهن بانو به دیدار آقازاده رفت و با عشوه پرسید: حالا مرا از همه بیشتر دوست داری، درست است؟ آقازاده پوزخندی زد و گفت: عزیز من دلت خوشه؟! من عاشق اختلاسهای بالای هزار میلیارد هستم. خیالت را راحت کنم که رانت خواری، بیابان خواری، جنگل خواری، ویژه خواری، دریافت وامهای میلیاردی بدون ودیعه، خصوصیسازی ولنگار، واردات غیر قانونی خودرو و... را بیشتر از تو دوست دارم. جادوگر با تعجب به او نگاه کرد و گفت: میتوانم شغل شما را بپرسم. آقازاده هم در جواب گفت: شغل خاصی ندارم و به قولی «به پاسبانی اوقات خویش مشغولم... به هیچ کار جهان هیچ کار نیست مرا» البته پدر قول داده برای بنده شغلی در خورشان اجتماعی من دست و پا کند!
پیرزن جادوگر هم تسمه تایم پاره کرد و با عصبانیت گفت: مرتیکه ارنعوت... تو به هیچ کار جهان مشغول نیستی این طوری پدر بیت المال را آوردی! وای به حال روزی که کارهای هم بشوی. بعد یک وردی خواند که بیشتر شبیه به صدای کرکس پیر و سرماخورده بود. بعد از آن آقازاده موها و دندانهایش ریخت و شبیبه به کسی شد که بیماری ترکیبی بدخیم گرفته باشد، شد. جادوگر هم به دنبال کار خودش رفت و به جای آقازاده با یک شاهزاده با اصل و نسب که دلبستگی چندانی به مال دنیا نداشت، ازدواج کرد و سالهای سال به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند!
دیدگاهها
جادوگر باشیم یا آقازاده؟!