درست یادم نیست؛ اما انگار همین سه، چهار ماه پیش بود که آقای مهرپور (از محققان و پژوهشگران استان گیلان) با من تماس گرفت و در مورد کتابش که پیرامون شخصیتهایی بود که برای دفاع از حقوق مردم، علیه حکومتهای همعصرشان قیام کردهاند، صحبت کرد.
ایشان از من خواست تا افرادی که در لرستان از چنین پیشینهای برخوردار بودند را با توضیحاتی از سرگذشت و زندگیشان، به وی معرفی کنیم. من، نام چند نفر را به همراه توضیحاتی مختصر، برای آقای مهرپور فرستادم که از جملهی این افراد، یکی هم«قدمخیر» بود.
از قضا شخصیت قدمخیر، خیلی مورد توجه آقای مهرپور قرار گرفت؛ تا آنجا که از من خواست تا اشعاری که در مدح شجاعت و رشادت این شیرزن لرستانی سروده شده را نیز برایش بفرستم. من هم چند بیت لُری از این منظومه، به همراه ترجمهی فارسی آن و ترانهی قدمخیر با صدای زندهیاد استاد رضا سقایی را برای ایشان فرستادم.
بعداً خودِ آقای مهرپور برایام تعریف کرد که شنیدن ترانهی قدمخیر در وی و دوستان گیلکاش چنان تأثیر گذاشته که بحث در مورد آن، تا مدتها نقل مجلسشان بوده و ابیات لری آن نیز، وِردِ زبانشان.
این ماجرا، یادآوری خوبی برای من بود تا متوجه باشم که آثار هنرمندانی چون زندهیاد سقایی، تنها از دیدگاه هنری، ارزشمند نیست؛ بلکه گاهی اوقات، همین آثار که خود جزوی از فرهنگ غنی لرستان به شمار میآیند، حافظ و زنده نگهدارندهی بخش دیگری از تاریخ و فرهنگ این مرز و بوم میباشند.
البته آن وقتها که رضا سقایی، به فکر تهیه، تنظیم و اجرای ترانههایی مثل «قدمخیر»، «دایهدایه»، «میری» و... بود، کسی فکر نمیکرد که این آواهای ماندگار که بخشی از شناسنامهی سرزمین مادریمان است، روزی در معرض نابودی قرار بگیرد؛ اما خصوصیت هنرمند این است که هنر و چالشهایی که ممکن است برایش پیش بیاید را بهتر از دیگران دریابد و زودتر از همه درک کند؛ و شاید اگر ترانههای ماندگار رضا سقایی نبود؛ امروز نامی از حماسهی قدمخیر و امثال آن، باقی نمانده بود.
رضا سقایی در حالی برای زنده نگه داشتن بخشی از فرهنگ این سرزمین تلاش کرد که میتوانست مسیر هنری خود را به جای حرکت در وادی موسیقی بومی و فولکلور لرستان، به سمت و سوی دیگری متمایل کند؛ و ما میدانیم که استعداد و تواناییها و جادوی صدایش، آنقدر قابلیت داشت که اگر به جای موسیقی لُری، در عرصهی موسیقی سنتی و حتی بزمی فارسی هنرنمایی میکرد، موقعیت و نام و آوازهاش، اگر نگوییم در دنیا، در کشور، مثالزدنی میشد. اما او ترجیح دارد تا در سختترین شرایط، در کنار مردم سرزمیناش بماند و با فرهنگ و هنرِ قومش بمیرد.
اما در مقابل، ما هیچگاه و هیچوقت، آنگونه که سزاوار و شایستهاش بود، از او تقدیر و حتی دلجویی نکردیم و زیر پروبال شکستهاش را نگرفتیم که هیچ؛ نمکی شدیم بر زخمهایی که روزگار بر جانش نشانده بود. گویا این مسأله، یکی از خصوصیات ذاتی ما و سرزمینمان باشد که بهجای بها دادن به بزرگانمان، آنها را میشکنیم تا با پایین کشیدن این و آن، خودمان سری توی سرها درآوریم؛ و شاید این بیت زندهیاد محمدرضا والیزادهی مُعجزی که برای شادروان اسفندیار غضنفری امرایی سروده است، در مورد رضا سقایی هم مصداق داشته باشد که:
فسوس و آه که صاحب قریحهای چون تو مقیم خاکِ فضیلتکُش لرستان شد
در مورد رضا سقایی و آثار و صدایش سخن بسیار است، اما یک خصوصیت ویژه در شخصیت او و ترانههایش وجود دارد که تا همیشهی تاریخ، ماندگارش میکند؛ این خصوصیت، سادگی و صمیمیتی است که در وجود او متبلور بود. رضا با آن صدای سحرانگیز و کمنظیرش، کمْ شخصیتی نبود و از دوران جوانی نیز به واسطهی همین صدا، با بزرگان عرصهی موسیقی کشور حشر و نشر داشت. اما خوی ساده و بیآلایش او، هیچکس و هیچچیز را با بودن در کنار مردم سرزمیناش عوض نمیکرد. خیلیها پیش از انقلاب، از او خواستند که در پایتخت بماند و کار موسیقی را بهطور جدی و پیوسته دنبال کند.
بعد از آن دوران هم خیلیها به او پیشنهاد رفتن به خارج از کشور را دادند و برایاش برنامهها ریختند؛ اما او با مردم ماندن را به همهی این چیزها ترجیح میداد. در کوچه و خیابان زادگاهاش هم که قدم میزد، درست مثل یکی از همان مردم بود؛ ساده و بیهیاهو. اگر نمیشناختیش، گمان میکردی پیرمرد بیسوادی است که تا حالا پایش را از دروازههای خرمآباد بیرون نگذاشته است. بدون کوچکترین ادعا، با همه مینشست و در هر محفلی وارد میشد.
روح بزرگ او، درست مثل صدایش، صاف و بیغل و غش بود. وقتی با او همسخن میشدی، کمتر پیش میآمد که صدایش را بالا ببرد؛ اما هنگامیکه میخواند، آنوقت میفهمیدی که صدایش در بالاترین اکتاوهای نوای انسانی، پرواز میکند؛ و شاید روحش هم، چیزی کم از صدایش نداشت. با این حال، آنقدر ساده بود که همه، به دور از زبانبازیها و تملقگوییهای امروز- که از هر کس و ناکسی «استاد» میتراشد - صاف و صادق، «رضا» خطابش میکردند.
البته این سادگی و صداقت، تنها منحصر به شخصیت و صدای رضا نبود. در سرودههای او و در ترانههایش هم میشد به وضوح این سادگی را دید. رضا، فرزند سرزمین لرستان بود؛ سرزمین باباطاهر؛ و ترانههای او نیز همانند ترانههای باباطاهر، از فرط سادگی و صمیمیت بود که زیبا و دلانگیز مینمود؛ نه مثل شاعران دیگر سرزمینها، به عاریت هزار جور صنایع بدیعی و بیانی و کنایه و استعاره.
وقتیکه در «زندگی» از سیلِ خُمار یار میگفت و یا زمانی که در «آسمو» از تبِ هرشبهی عشق مینالید؛ و حتی لحظهای که در «دالکه»، ساده و بیپروا میخواند: «اَر چِنی آیِم بِها زِنَه بَمونَه که غم و غصه دِ جُونش بَکَه لُونَه، دالکه بیتِر دِ دُنیا قُورِسونه»، در تمام این سرودهها و در تمامی این لحظات، فقط یک طیف خاص از معانی بود که فضا را پُر میکرد: سادگی؛ صداقت؛ عشق؛ و درد...
رضا تا آخر در کنار مردمان سرزمیناش ایستاد تا در غم و شادی و رنج و اندوهشان با آنها همنوا شود و فریاد ماندگار قومش باشد. و سرانجام، در بیست و هفتم تیرماه سال 1389 خورشیدی، با کولهباری از درد، از روی دستان همین مردم پَر کشید تا به بیکران آسمانها پرواز کند و تنها صدایش را برای ما به یادگار بگذارد.
امروز صدای رضا را میتوانید از همهجا بشنوید؛ حتی از همانجاهایی که تا دیروز، به هر نحو ممکن از پخش صدای رضا طفره میرفتند و حتی هنگامیکه خبر مرگش را پخش میکردند، حاضر نشدند که صدای رضا را به گوش کسی برسانند. نمیدانم؛ شاید بیراه نمیگویند که ما ایرانیها بر خلاف دیگر مردمان، نه از مردهها که از زندهها میترسیم. به قول حسین حزین بروجردی:
این قوم «حزین»، اسیر پندار بر غائب و بر مُرده، هوادار همه
تا مَرد بُوَد زنده از او بگریزند چون مُرد، به دنبالهی مردار همه
احسان جمشیدی
* توضيح: اين یادداشت بهصورت كامل در شماره 155 نشريه "جامعه و اقتصاد" منتشر شده است. انتشار مجدد این مطلب منوط به ذکر منبع اصلی میباشد.
دیدگاهها
تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس