شعر حافظ سرود عشق و شراب است و شاعر جز با عشق و شراب نمیتواند اندوه زمانهیی را که در فساد و گناه و دروغ و فریب غوطه میخورد فراموش کند. دنیای او مثل دنیای خیام است: بیثبات، و دائم در حال ویرانی. نه در تبسم گل نشان وفا هست نه در نالهٔ بلبل آهنگ امید. انسان هم بر لب بحر فناست و تا چشم بر هم زده است درون ورطه میافتد. در چنین دنیایی که امید و شفقت به دست جور و فتنه تباه میشود کدام رفیقی هست که بهتر از صراحی شراب با انسان یکرو و یکدله باشد؟ از این روست که شاعر برای فراموشی، برای رهایی، و برای آسودگی به شراب روی میآورد و در گیر و دار اندیشههای جانکاه از خود میگریزد و میکوشد تا آنچه را در وجود او مایهٔ دلنگرانی است _مثل یک بار گران یا یک زنجیر سنگین_ به کنار افکند و همچون ابونواس و خیام درد و اندوه بیپایان خود را در امواج شراب فروشوید.
زاهد چنانکه شیوهٔ اوست زبان ملامت میگشاید و طاعت خود را به رخ وی میکشد. این ملامت به گوش رندی که همه چیز خود را به عشق فروخته است بادست. مگر نه آنچه بر سر انسان میرود حکم تقدیر است؟ ملحد البته خطا میکند که با نفی حکمت و عنایت حق، خود را از امیدی که تسلّی و آرام میبخشد محروم میدارد اما کرامت حق _با آن جلال و جبروت که دارد_ نیز عظمتش در آنست که گنهکار مأیوس را در پناه رحمت بگیرد و اگر قصر فردوس به پاداش عمل میبخشند پس کرامت و عظمت خدا چیست؟ از این روست که حافظ از شیخ و زاهد و فقیه و واعظ که دائم با حدیث هول قیامت انسان را از خداوند دور و نومید میکنند بیزاری میجوید و ریاکاری و دورویی و کوتهنظری آنها را محکوم میکند و حتی جنگ هفتاد و دو ملت را افسانه میشمرد.
این است حافظ که اندیشه و احساس او درخور شعر عصر ماست، درخور هر عصرست. مثل یک فیلسوف روزگار ما ارزش عقل و علم را به میزان نقد میسنجد و همچون یک عارف دلآگاه امروزی قدر اشراق و شهود را به درست درک میکند. به زاهد ریاکار نیشخند رندانه میزند و به ظالم فریبکار دندان خشم مینماید. در همان حال که با اشک و دعای نیمهشب سر و کار دارد لبخند شک و نگاه حیرت چهرهٔ خوابآلودهاش را ترک نمیکند. مثل خیام در هر قدم نشانهیی از فنا و زوال جهان میبیند و مثل جلالالدین در هر نوا ترانهیی از دنیای جان میشنود. پریشانی و نابسامانی یک دوران خونین گناهآلود امید و نشاط او را سست نمیکند. در انزوا و عزلتی که درین گیر و دار فساد و بیداد به دست میآورد فرصت اندیشه پیدا میکند و سکون خاطری که حتی فقر و مرگ را ناچیز میشمارد روح فسردهٔ او را درین خلوت انزوا روشن میدارد. دل به عشق میسپارد و با طبعی که از نفس فرشتگان هم ملول میشود برای خاطر عشق، قال و مقال عالمی را تحمل میکند.
عبدالحسین زرینکوب
با کاروان حُلّه، صص ۲۸۱_۲۸۳
به نقل از فارسی بان خبر
دیدگاهها