از نوشتن گریزانم. نمیخواهم حتی فکر کنم. تا چه رسد که داستان مرگ عزیزی را روایت کنم. اعصابم درد میکند. آنهم داستان مرگ مادری نورانی. زنیکه مثل اسمش "ستاره" بود. لبخندِ قشنگی داشت که با یک نگاه دل میبُرد و از هرگونه توصیف بینیازش میکرد!
ستارهخانم با اون چادرگرفتن خاصش و قدمهای کوتاه هر وقت میآمد، کوچهرا نورانی میکرد. زنی اصیل که با تمام وجودش مادر بود؛ خانه بزرگش هم چون خانه مادرِ کوچه بود، بچههای کوچه داخل حیاط دراندشتش بازی میکردند.
روز عاشورا، ستارهخانم آش نذری داشت. همه اهالی جمع میشدن تو همون حیاط بزرگ تا به قولِ خودش تو مراسم "آش پزو" یه ثوابی ببرن. هر کسی یه کاری میکرد. حاجیه خانم تو این روز یه پیرهن سفید بلند که نور صورتشرو دوچندان میکرد به تن داشت.
به همه پاتیلها که دور تا دور حیاط رو آتیش بخار میکردن، سر میزد. بچهها بازی میکردن، دخترای جوونتر مشغول پاک کردن سبزی بودن. مردها که سیاه پوشیده بودن، سفرههای نذریرو تو محوطه حیاط، دور حوض پهن میکردند و خانمها، برای صدوخوردهای آدم، تو کاسههای چینی، که خود ستارهخانم قبل سفر حجش برای پذیرایی سفره مکه با حاجی شوهرش، رفته بودن از بازار تهران گرفته بودن، غذا میکشیدند. غذای بامزه و مقوی که روز عاشورا بوی خوشش تو کل محله میپیچید.
تو تمام طول مدتی که نذری بار میآمد، نوحه قدیمی حزینی، پخش میشد. نوحهای که میخوند: "ای ساقی لب تشنگان ای جان جانانم سقای طفلانم". مانده بودم، اینها همه از خیر سر این شیرزن بود.
قبل شروع خوردن نذری، ستارهخانم که معمولا بالای سفره مینشست برای همه دعا میکرد. عاشورای امسال بیشتر از هرسال صحبت کرد. شاید خودش میدانست این دفعه آخر است که همهرا دور هم جمع کرده.
"داستاره بوه و نَذر سَرِتو، نَکه وا قضاوتِ بیجا، دوزخی سی کسی دُرُس بکید که وا هیچ ابراهیمی گلستان نبوه .... روله، دل مثه شیشا، بشکیه، شیشه هیردیا جمع نموئن ... دخترون زمانِ ایما، سوختن وبِرِشتِن وا قضاوتیا بیجا... دردتو وِجونم، به سرتو ده کار خوتو با، بیلید دو دلِن وِه یَک برسنید، جونم بُوفته نِها جونتو اگر عیو وایرادی دیت کِش نکید، خدا ها دینه مه سی چی بُوم؟! خدا ستارالعیوبه وِخرِش بام، مه سی چی زیر آویی دختر و کر مردمه بزنم؟! بچونتونه جوری تربیت بکید که سی حرف زه وصداقت زلشو نروه ... جوونیا قدر جوونییتونه دونهسه بایت .... دردتو وجونم، قسمتو مهم و حُرمتِ ایی سفره، همدلی بَکید، راز مردمنه حفظ بکید، سی یک روا داشتویید.
تا اینکه دیشب، خواب بودم. بیدار شدم. خواب دیده بودم. تو خواب کوچه خراب شده بود. مثلِ زلزله سَرپُل. طول کوچه رو خونه به خونه اومدم تا جایی که آخرین خونه بود. اونجا خونه ستارهخانم بود. صدای ضجهومویههای بیامانِ همسایهها تو گوشم بود، هرجور بود خودم رو به اتاقش رسوندم. شب با تابوت سیاهش تو چشماش نشسته بود و تکستاره کوچهرو خاموش کرده بود. اولین کارم این بود که دست دراز کنم و آرام چشمهاش رو ببندم. این کار رو که کردم، باعث شد رؤیایی که توی هفتادونه سال می دیده تمام شود، درست عین بارانی تابستانی که به پیادهرو میخورد و بعد که قطع شد، اثری ازش باقی نمیماند. چنان خوابیده بود، گویا در دنیا زیبایی نبود که ارزش دیدن داشته باشد...
از اتاق که بیرون آمدم، مردها داشتند تابوت ستارهخانم را آماده میکردند. پس خواب نبودم. ماجرا قطعی بود. نبض کوچه دیگه نمیزد. چقدر این زن سبک بار بود! مثل فرشتهای که کار اصلیاش پیش خداست.
مهرِ ستارهخانم در دل اهالی کوچه چنان بود که همه اشک میریختند. اما حالا دیگر شیشه عطر شکسته بود و عطر سالها فرشتگی در خانه و تمام کوچه پیچیده بود.
دلم برای خودم نمیسوزد، نگران این مردمم، مردم این کوچه گاهی چنان دچار تنهاییاند که باید کسی باشد برای آنان مادری کند.
باد مینالد
خانه مینالد
اهالی کوچه همه، مویه میکنند:
"مادرمان مرد،
"مرگ مادر، مادر همهی مرگهاست"
مهدی حسنوند
دیدگاهها
داستان خيالي جالبي بي