امروز دخترکی را دیدم که با لباس مدرسه به دفتر ما برای آموزش حروف الفبای فارسی مراجع کرد. شنیده بود که اینجا معلم داریم.
دخترک ما لباس فرم مدرسه بر تن و کولهپشتیاش با ترس عجیبی رنگ پریده که با دستانی لرزان وارد شد. ضحای کوچک قصهی ما از وقتی کلاس دوم شده به مدرسه نرفته است. کتابهایش در دستش بود که بماند کتابهایش را با چه مکافاتی قرض از همسایه و ... به دست آورده بود. لباسش اما لباس کهنه سالهای پیش دخترکی دیگر بود که البته قطعاً آنهم برای خود آرزوهایی داشته است. و دمپاییهایی که فقط اسم دمپایی را یدک میکشیدند. بگذریم...
ضحا با ترسی ناشی از مواجه با یک معلم ترسناک وارد اتاقم شد. با رویی گشاده و خندهرو سلامش کردم. پاسخی نداد، به خیالش که شبیه همان معلمهای بداخلاقی هستم که دوستان کوچک اش برایش تعریف کرده بودند.
ضحای کوچک ما در خانوادهای که پدر و برادرش معتاد هستند و مادرش با نظافت منزل دیگران امرارمعاش میکند زندگی میکند. بماند که رنگپریدهاش از ترس و بیحالیاش به خاطر نخوردن شام و صبحانه بود! بله ضحای ۸ ساله ما این را خوب میدانست که نخوردن غذا یعنی چه، گرسنه خوابیدن یعنی چه...
بگذریم!
این قصه بافیها را گفتم که به این برسم در دنیای که ما در آن هستیم تضاد طبقاتی مقولهای بارز است...
فقر در برابر بیتوجهی، رهاشدگی،
آنها محکوم هستند به آیندهای که پدران و مادرانشان برایشان رقمزدهاند...
اما برایم بسیار جالب بود که مادر ضحا به زور کتک هم که بود میخواست که او باسواد شود...
به قول خودش که من از جوانیام خیری ندیدم. در ۱۳ سالگیام شوهرم دادند به مردی معتاد که الگوی شده برای پسرش هم که از ۱۴ سالگی اعتیاد داشت؛ و اکنون ۲۲ ساله است...
ضحا اما هنگام خروج لبخند بر چهره داشت؛ و خوشحال بود از آیندهای که من برایش تصور کرده بودم...
کولهپشتی مدرسهاش را با کوله باری از غمها و غصههایش بر دوش گذاشت و راهی همان اتاق ۳۰ متری که با موکتهایی که جز تار و پودی از آن نمانده بود و تلویزیونی که پدرش بهجای خرید مواد فروخته بود برگردد...
راستی مگر ضحا چند سالش بود که شانههای نحیفش توان تحمل چنین دردها و رنجهایی را داشته باشد؟
من که هنوز هم تصویر چشمهای معصوم اش از خیالم نمیرود...
سمیه رضایی منفرد/مددکار اجتماعی دفتر تسهیلگری پشت بازار و درب دلاکان (گلسفید)
دیدگاهها