اینجا آغاز نبودن است و شاید انتهای بودن... اینجا خاک است و بذر مرگ... زیر آوار ماندهام میخواهم فریاد بزنم اما انگار کسی گلویم را میفشارد و نمیگذارد
نفسم به شماره افتاده است... چهارچوب دیوار اینجا قفسه سینهام را میفشارد، تنم مثل کوره میسوزد قلبم درد را به ستوه آورده، دو تا یکی نفس میزنم، بدنم کرخت شده است، نالههای استخوانم داد سکوت اینجا را در آورده
سردی عجیبی زیر پاهایم حس میکنم خاک نمناک سردش شده و باید با گرمای تنم گرمش کنم این خاک حافظ جان من است،
سرما از مغز استخوانم چون گرگ زوزه میکشد و تا پوست تنم را میلرزاند
تنهایی رخوت شب را فریاد میزند چقدر ساکت است اینجا و چه نفرتی دارد این سکوت از نالههای من آرامش مردگان پنجه به روحم میکشد؟
بوی خاک نمدار بوی تمام نداشته های من است
خاک این عنصر حیات همدم بیکسی من است،
نبرد جانانهای میکند جانم با زمان
پای گذر لحظهها در گل مانده است
ثانیهها توان عبور از شط شب را ندارند
روحم درد میکند و در میان ارواح احساس غریبی میکنم... ای انسانها
نان تان گرم، آبتان سرد
فرزند دلبندتان در بغل
ستون خانهتان استوار
کسی اینجا میسپارد جان
فردا
اما
شاید فردا آغاز روز دیگری باشد ...
آرش کاظمی
دیدگاهها
که من
از بد بیابانی گرفتم راه دریا را......