از زمانی که دختربچهای 8 ساله بودم به یاد دارم شبها هنگام خواب از پنجره اتاق کوچکم به ستارهها نگاه میکردم و غرق در رؤیاپردازی میشدم.
با گذشت زمان و رسیدن به دوره نوجوانی و جوانی آرزوهای من نیز عطر و بوی دیگری گرفته بودند و من در رویاهایم در جستجوی آیندهای درخشان بودم، بزرگترین مانعی که برای رسیدن به آرزوهایم در پیش روی خود میدیدم فقر و بیپولی بود و از هر طرفی به آیندهام نگاه میکردم «با نداشتن پول» به بنبست میخوردم.
پدر من کشاورز سادهای بود که برای امرا معاش خانوادهاش در مزارع کشاورزی مالکان بزرگ کار میکند و بابت آن دستمزد ناچیزی میگیرد که کفاف دخلوخرج زندگی ما را نمیدهد، من از دانش آموزان با استعداد دبیرستان محل تحصیلم بودم و در دوره دبیرستان موفق به اخذ رتبه اول شدم ولی پس از اتمام دوره دبیرستان مجبور شدم برای کمک به خانوادهام شروع به کار کنم و قسمتی از باری را که به دوش پدرم است را بردارم به همین منظور پس از جستجوی زیاد در یک فروشگاه پوشاک زنانه مشغول به کار شدم.
حدود پانزده تا بیست نفر زن در آن فروشگاه کار میکردند و من کمکم با فعالیتی که از خود نشان دادم توجه مدیر فروشگاه را به خود جلب کردم و بعد از چند ماه مسئولیت نظارت بر فروش به من واگذار شد و بهتبع آن دستمزدم نیز مقداری افزایش یافت.
خوب دیگر میتوانستم در قرعهکشی وام خانگی که بین اهالی محله برگزار میشد شرکت کنم، دو ماه پس از شرکت در وام خانگی که از طرف یکی از زنان همسایه مدیریت میشد قرعه به اسم من درآمد و من برای گرفتن آن به منزل مدیر صندوق رفتم.
زن همسایه با دیدن من شروع به غرولند کرد و از اینکه صندوقدار است و مجبور است مدام با مردم سروکله بزند ابراز ناراحتی میکرد و خلاصه پس از کلی حرف به اصرار از من خواست که از این به بعد من عهده دار جمع آوری پولها و تحویل آنها به برنده های قرعه کشی بشوم و بهانه های من که می خواستم از قبول این مسئولیت شانه خالی کنم تاثیری در وی نداشت.
از آن روز به بعد من صندوق دار وام های خانگی محله شدم و با مرور زمان توانستم آن را توسعه دهم به حدی که حدود 500 نفر عضو صندوق شدند و تعداد وام ها نیز به نوبه آن افزایش یافت و من هر ماه چند بار در تاریخ های متفاوت با تکمیل مبلغ هر وام اقدام به قرعه کشی می کردم.
در یکی از شب ها که مطابق عادت همیشگی ام از پنجره به ستاره های نگاه می کردم به یاد آروزهایم افتادم:" رویای تحصیل در رشته پزشکی...، پولدار شدن...، عزیمت به کشورهای خارجی و... " که حسرت همه آنها به دلم مانده بود.
به ناگاه جرقه ای به ذهنم خطور کرد؛ هر ماه مقدار زیادی پول به حساب بانکی من واریز می شد که من اگر برنامه ریزی دقیقی می کردم می توانستم از آنها استفاده کنم و به سود زیادی برسم.
من خود مقداری پس انداز داشتم و پس از چند روز فکر کردن به این نتیجه رسیدم که شروع به سرمایه گذاری و خرید و فروش زمین کنم و برای این کار مجبور شدم علاوه بر پس اندازم مقدار زیادی از پول های مردم که در حسابم بود برداشت کرده و با پول آن یک قطعه زمین خریداری کردم و به بنگاه دار سپردم یک مشتری که آن را به مبلغ بیشتری از من خریداری کند برایم پیدا کند.
با خود فکر کردم مشکلی نیست سعی می کنم سریع زمین را بفروشم و مبلغی را که برداشت کرده بودم دوباره به حسابم برگردانم.
و پس از چند روز از بنگاه مشاور املاک با من تماس گرفتند و گفتند برای زمین شما مشتری پیدا شده و من با مراجعه به بنگاه زمین را به قیمت مناسبی فروخته و سود زیادی عایدم شد و پس از آن بدون اینکه پول اعضای صندوق قرض الحسنه را به حسابم برگردانم وسوسه شدم و دوباره یک قطعه زمین دیگر خریداری کردم.
هر روز با نزدیک شدن به زمان پرداخت مبالغ وام به اعضای برنده اضطراب من بیشتر می شد و متاسفانه کسی برای خرید زمین به بنگاه مراجعه نکرده بود.
موضوع با پدرم در میان گذاشتم و او پس از سرزنش مقدار مورد نیازم را برای چند روز از عمویم که از وضعیت مالی خوبی برخوردار بود قرض گرفت و به عوض آن یک چک به تاریخ یک ماه به وی داد و من بالاخره پول مردم را پرداخت کردم و من همچنان در انتظار فروش زمین بودم تا بدهی عمویم را بپردازم.
یک ماه هم نزدیک به پایان بود ولی خبری از مشتری نبود و من باز هم از حسابم برداشت کرده و پول عمویم را پرداخت کردم تا چک پدرم را پس بگیرم و باز هم موعد پرداخت وام مردم رسیده بود!
با مشاور املاک تماس گرفتم و او گفت متاسفانه تا بحال مشتری برای زمین شما پیدا نشده، وقتی دلیلش را پرسیدم وی در کمال ناباوری گفت متاسفانه زمین شما مشمول طرح های شهرداری است و مالک قبلی آن نیز از این موضوع بی اطلاع بوده و به همین علت مجاز به فروش آن نمی باشیم.
با شنیدن این حرف دنیا جلوی چشمانم سیاه شد، حالا من با این همه بدهی چه کار کنم، چند روز متوالی به بهانه های مختلف قرعه کشی را به تعویق انداختم ولی بالاخره مردم متوجه شدند و علیه من در کلانتری اقدام به شکایت کردند.
یک سال از آن ماجرا می گذرد و من هنوز در زندان بسر می برم.
از آن روز به بعد دیگر به آسمان نگاه نمی کنم.
دیگر ستاره ای در آسمان نیست.
دیگر رویایی نمانده!
سرهنگ نجفی معاون عملیات فرماندهی انتظامی استان لرستان
دیدگاهها
چرا حداقل با اعضا این صندوق مشورت نفرمودید ؟؟بنده معتقدم با مردم صادق و شفاف نبودن حکمش سنگین هست؟