مصلوب
نویسنده: جواد رضائی
سرشناسه |
: |
رضایی، جواد، ۱۳۷۲آبان- |
عنوان و نام پدیدآور |
: |
سایههای مصلوب: مجموعه داستان/جواد رضایی. |
مشخصات نشر |
: |
خرم آباد: پریسک، ۱۴۰۰. |
مشخصات ظاهری |
: |
153ص. |
فروست |
: |
رمان؛ ۱. |
شابک |
: |
978-622-7957-11-2 |
وضعیت فهرست نویسی |
: |
فیپا |
موضوع |
: |
داستانهای فارسی -- قرن ۱۴ Persian fiction -- 20th century |
رده بندی کنگره |
: |
PIR۸۳۴۵ |
رده بندی دیویی |
: |
۸ اف ۳/26 |
شماره کتابشناسی ملی |
: |
۸۷۱۹۰۶۰ |
اطلاعات رکورد کتابشناسی |
: |
فیپا |
ناشر: انتشارات پریسک، 09308656027
شمارگان: 500 نسخه، چاپ اوّل 1400
مدیر هنری: امین رجبیان
صفحهآرا: راهبه خشنود
طراح جلد: شهریار قنبری
چاپ و صحافی: مهرگان
شابك: 978-622-7957-11-2
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
بها: 90 هزار تومان
حق چاپ برای ناشر محفوظ است
کتابهای ما را از فروشگاه اینترنتی کتاب پریسک تهیه کنید:
shop. Iranpoetry. Ir
همراه: 09166666027 – 09308656027
«و هنگام ظهر، تاریکی تمام زمین را فرا گرفت و تا سه ساعت پس از ظهر ادامه یافت. در این هنگام با فریادی بلند گفت: ایلی ایلی لما سبقتنی» انجیل مرقس
آبشالوم! آیا این چراغ که برگرفتهای و برق شعلهاش چشم را میزند و تاریکی را میجَوَد و بر روی صورت مسافر مینشیند و نیمرخ پریشانش را لحظهای نشان میدهد، میتواند اندکی از تاریکی آسمان بکاهد؟
آسمان را ببین ایتان! تاریکی همه جا را فراگرفته در حالی که فقط ساعاتی از ظهر گذشته. میخواهم بروم. پوتینهایم سنگین شده و پاهایم از من فرمان نمیبرند. تیغِ خورشید، چنان میتابد که بوی چرم پوتینم در هوا پراکنده شده. صدای فریاد کسی را میشنوم.
«من را پنهان کن؛ چنان که هرگز از مادر زاده نشدهام. پیش از آن که برسند. »
«چیزی برای پنهان کردن مانده؟ مگر تمام نشده؟»
«نمیدانم. نمیدانم. تو به کدام سو میخواهی بروی؟»
«من نیز همچون تو نمیدانم. فقط گمان میکنم به انتهای مسیری رسیده باشم. یک مسیر که گاه چنان در نظرم طولانی است که گویی هزاران سال بوده و گاه چون یک چشم برهمزدن به نظر میرسد. کمی سبکبال و البته مانند همیشه آشفته و مضطربم. نمیدانم چه اتفاقی میافتد. »
«خون زیادی از دست دادهای؛ رنگت پریده »
« برای همین است که احساس ضعف میکنم. سرگیجه دارم. آه! بهتر است روی خاک دراز بکشم. دستان تو نیز خونآلود است. »
آبشالوم اندکی چراغ را بالاتر میگیرد تا در نور پریشانش گام بردارند کمی روشنتر.
«این نور را از صورتم بگیر. کورم میکنی مرد.»
«انگار در کنار قاتل خویش گام برمیدارم. چرا این قدر بوی خون میدهی مرد؟ نفسم بند آمده از بوی خون. معلوم نیست از کدام جهنمدرهای آمده و داشته چه کاری میکرده. به هرحال من با این چیزها کاری ندارم. او نیز مسافری بیش نیست. مثل خیلیهای دیگر ساعتی این جا مهمان است و هرگز برنمیگردد. از چشمهایش میخوانم. من مشتریام را میشناسم. از در که بیرون رود دیگر او را نخواهم دید. پس من چهکار دارم که کیست و از کجا آمده. یکی از اهالی همین شهر که هزار بار او را در کوچه و خیابان دیدهام. مثل آن دو تای دیگر که به طبقهی پایین رفتند. »
آبشالوم برای آخرین بار، دوشادوش کسی که قاتل خویش میپنداردش، از پلهها بالا میرود. صدای به هم خوردن سکهها را میشنود. چراغ را دست به دست میکند و دست راست را روی لباسش میکشد. برجستگی سکهها را با نوک انگشتانش لمس میکند و لبخندی روی لبهایش مینشیند. صحبت میکند و مدام واژههایی را به گوش مسافر میخواند. معلوم نیست او میشنود یا نه. نمیشنود یا اهمیتی نمیدهد. هرچه هست پاسخی نمیدهد.
«موهای سیاهش ... عطر تن ... زیباترین ... چشمها ... »
چند پلهی دیگر باقی مانده. نور چراغ، پله به پله بر روی چوبهای کهنه میخزد. تاریکی و نور مدام جایشان را عوض میکنند. سایهی آبشالوم و مسافر روی دیوار پاگرد افتاده و گویی کشاکشی پیوسته دارند و یکی دشنه بر قلب دیگری فروکرده و روی سینهاش نشسته و شی سنگینی را هزار بار بر سرش میکوبد. سایهها کش و قوس بر میدارند. لحظاتی دیگر که آبشالوم، مسافر را در آستانهی اتاق تنها بگذارد، با نگاهی از او جدا خواهد شد. آنگاه مثل همیشه در پایین آمدن، روی هر پله مکثی کوتاه میکند و دستی به نرده میگیرد و بعد از رسیدن به پیشخوان، روی صندلی همیشگیاش مینشیند و منتظر میماند.
آبشالوم! این سکهها به کارت میآید اگر تنت سرد و کبود و خونآلود بر آستانهی در افتاده باشد؟ اگر میدانستی حتما در را باز میکردی و چنان میگریختی که کسی سایهات را بعد از این نبیند.
از مسافر جدا میشود و به سمت طبقهی پایین بر میگردد. روی هر پلهی پوسیده که پا میگذارد صدای نالهی چوب بلند میشود و جیر جیر میکند. چنان که گمان میرود هر لحظه متلاشی شود.
«باید فردا کسی را نزد گیدئون نجار بفرستم. این چوب دیگر فقط به درد موریانه میخورد. باید به قیمت خوبی راضیاش کنم تمام این نرده و پلهها را برایم تعویض کند. »
خرت خرت خرت خرت خرت ...
تمام تنم یخ میکند از امتداد بینهایت این صدای دیوانهوار؛ صدای کشیدهشدن دندانههای تیز ارّه بر تن چوبی که شبیه استخوان آدمی است که مغز زرد و قرمزش بیرون ریخته میشود و هربار در بطن این صدا، گنگ و سنگین، همچون سایش نسیم بر دروازهای از جنس حلبی که آدمی را هراسان از خواب بیدار میکند؛ صداهای دیگری را میشنوم. فریادی، ضجهای، صدای هقهقی از زبان ژندهپوشی آرمیده در یکی از پس کوچههای شهر یا غریبهای که تشییع میشود روی دستان ساکنان زمین و در همان حال فریاد میزند که آدمها! آدمها! اما کدام شهر و کدام خیابان؟ اصلا کدام دنیا؟ خوب گوش کن! شاید عاقبت بفهمی که این سمفونی، زیر آسمانِ کدامین شهر نواخته میشود که اینچنین در گوشهایت طنین انداخته و خیال ندارد لحظهای از جمجمهات بیرون رود تا ذهنت را برای همان دقایق اندک، خالی کنی از خیالات و افکاری که در خواب و بیداری، بدون توقف، جریانی غلیظ و سنگین به راه میاندازد. اما این چوب که چنین جویده میشود زیر دندانهای کفآلودِ ارّه، گوشت تن کدامین درخت بیبار و تک افتاده است؟ اصلا از کجا معلوم که درخت سرفراز و بلندبالایی نبوده باشد؟ درختی به قامت رشید و به رنگ سبزی دلپذیر که خواستهاند از حسادت، ریشههایش را بخشکانند و حال، همسایگانش، درختانی که میوهی زهرآلودشان هر مسافری را مسموم میکند، با نخوت و تکبر، شاخههای خشکیدهشان را به صورت خونآلود زمین میکشند. دسیسهای در کار بوده شاید! این چوب هنوز بوی نمِ زندگی میدهد. هنوز آب میجوشد در آوندهای آماس کردهاش و بعد این چوب محکوم میشود. وقتی که سازهای از دل انگشتان نجار بیرون آمد، اگر پوک و بیکیفیت از کار دربیاید دیگر رحمی در کار نخواهد بود. میسوزد در میان تکه چوبهای سوختنی در میان ظرف حلبی بزرگی که آتشش کارگران سحرخیز شهرداری را در گرگ و میش صبحی زمستانی گرم میکند.
دیدگاهها