اواخر سال 1302 خورشیدی، نیروهای ارتش که مدتی است بر لرستان مسلط شدهاند، مبادرت به تأسیس اولین مدرسه مدرن در خرمآبادی که درد و فقر و عقبماندگی از سر و رویش میبارد، مینمایند.
اسمِ مدرسه، «سپه» است. مدرسهای که چندی بعد تغییر نام یافته و به «پهلوی» مشهور میگردد. در پی استقبال مردم و افزونی فارغالتحصیل شدن دانشآموزان دوران ابتدایی و به فاصلهی دوازده سال، یعنی در سال 1314 اولین دبیرستان خرمآباد نیز در این شهر تأسیس میگردد.
تأسیس این دبیرستان سبب تغیر نام مدرسهی پهلوی میشود. مدرسه پهلوی میشود مدرسهی «پانزده بهمن» و دبیرستان تازهتأسیس میشود دبیرستان «پهلوی». 15 بهمن روز افتتاح دانشگاه تهران است. همه ساله در این روز با برپایی جشنی که طی آن فرماندار لرستان تصدیق (گواهینامه) پایان دوران ابتدایی دانشآموزان موفق را که در تهران صادر و به امضای وزیر معارف (آموزش و پرورش) رسیده، به آنها اعطا مینماید.
8 سال پس از تأسیس اولین دبیرستان در خرمآباد، یعنی در سال 1324 خورشیدی، در شرایطی که مجموع دانشآموزان سال ششم ابتدایی شهر کمتر از 80 نفر میباشند، آقای ماشاالله محمدی در سبزهمیدان کنونی اقدام به تأسیس کتابفروشی مینماید.
کتابفروشی محمدی!
آن گونه که خود محمدی میگوید و هم در کتاب «خاطرات من از خرمآباد قدیم» میآورد؛ قبل از او حدود سال 1312 اولین کتابفروشی به نام «کتابفروشی نور» در شمال شرقی سبزهمیدان تأسیس گردیده. مدیر کتابفروشی نور، حسین خرمی است. حسین خرمی پدر غلامحسین خرمی است که اولین چاپخانه را نیز در خرمآباد راهاندازی میکند. خرمی سال 1326 خورشیدی کتابفروشی نور را به یوسف توسلی میفروشد.
فرید قاسمی اما در «پیشینهی ارتباطات و تاریخ مطبوعات خرمآباد»، براین باور است که کتاب فروشیها در خرمآباد بر اساس نیاز شاگردان مکتبخانهها در عهد قاجار به وجود آمدهاند. قاسمی در رابطه با علاقمندان به کتاب در خرمآباد مدعی است؛ ادیبان و کتابخوانان خرمآبادی، سالها پیش از آنکه کتابفروشی در خرمآباد تأسیس شود، با مکاتبه با ناشران داخل و حتی خارج کشور و یا بهوسیلهی دوستان و آشنایان خود که به سفر میرفتند، کتاب تهیه میکردهاند.
قاسمی همانجا اشاره میکند؛ نخستین کسی که در خرمآباد شغل کتابفروشی را پیشه قرار میدهد، شخصی است به نام «محمدکریم» که به دایی محمدکریم اشتهار دارد و بخش عمدهی فروشگاه کوچکش را در دربدلاکان به فروش کتاب اختصاص میدهد. «امیرارسلان»، «فلکناز و خورشیدآفرین»، «رستمنامه»، «حیدر بیک»، «موش و گربه» و... عمده کتابهایی است که در فروشگاه محمدکریم به متقاضیان کتاب و کتابخوانان عرضه میشود. از سال 1318 که محمدکریم خیراللهی فوت مینماید تا برسیم به سال 1324 که آقای محمدی کتابفروشی محمدی را تأسیس میکنند، آقایان داراییزاده، عیدی، اناری، تلگرافیان، والیزاده، خرمی و توسلیان به کار کتابفروشی مشغولند (رجوع کنید به صفحهی 79 و 80 پیشینه ارتباطات و تاریخ مطبوعات خرمآباد).
آن روزها بر عکس امروز که بسیاری از جوانان پس از درس و مشق دانشگاه و انجام خدمت سربازی از سر نا چاری تن به گوشهگیری ناشی از نبود فرصت کار و بیکاری میدهند، ماشاالله محمدی حتی قبل از انجام خدمت سربازی در ادارهی طرق و شوارع (راه و ترابری) مشغول کار است. کاری بسیار پُر تحرک که عادت پیادهروی را در او نهادینه میکند؛ چنان که او تا به امروز و در سن 93 سالگی، ادامهاش میدهد. او پس از خدمت سربازی به هر دلیل، دیگر به شغل قبلی برنمیگردد.
همین ایام است که آیتالله حاج آقا عیسی جزایری ایشان را به دایر نمودن مغازه توصیه مینماید. محمدی از آن سال تا سال 1384 خورشیدی، به مدت شصت سال در دیار من و تو کار کتابفروشی، نشر کتاب و نمایندگی فروش بیشتر نشریات کشور را انجام میدهد. او در سال 1379 به کوشش سید فرید قاسمی کتاب کمحجم، اما پُر ارزش «خاطرات من از خرمآباد قدیم» را توسط انتشارات «افلاک» روانهی بازار میکند. آنچه پیش رویتان میگشاییم، گفتگویی است با پُر سابقهترین و قدیمیترین کتابفروش دیارمان.
محمدی در ارتباط با چگونگی آغاز فعالیتش میگوید: آقای جزایری توصیه نمودند این مکان، متعلق به صغیر است. شما کاری کن اینجا خالی نماند؛ بلکه از محل اجارهاش برای خانوادهای درآمدی حاصل شود. شبِ همان روز که آقا چنان توصیهای نمودند، خانوادهی مرحوم شجاع ایلخانی که کارمند اداره پست بود و در واقع مالکان مِلک بودند، مرا برای شام دعوت کردند و در نهایت، قرادادی را با هم تنظیم کردیم که به موجب آن، من به عنوان مستأجر متعهد میشدم ماهیانه مبلغ سی تومان در وجه آنان پرداخت کنم.
اول، کار را با فروش لوازمالتحریر شروع کردم. کار سود مناسبی داشت. مردم به دلیل آنکه من ارزانتر از دیگران میفروختم، بیشتر به طرفم میآمدند. آنگونه که در روزهای آغاز سال تحصیلی، مشتریان از جلوی مغازه تا کوچهی زید بن علی (نزدیکی ساختمان میرملاس فعلی) برای تأمین و تهیه نیازشان صف میبستند.
درست بیاد دارم اولین سال شروعِ کار، همان غروب روز اول مهر ماه تمامی اجناسی که در مغازه داشتم را فروختم. این تجربه واداشتم تا سال بعد مقدار بیشتری جنس بخرم. در این سال هم که در واقع دومین سال فعالیتم بود، در پایان روز چهارم مهر، دوباره همان اتفاق افتاد. یکی، دو سال اول را خودم برای خرید جنس به تهران میرفتم؛ سالهای بعد اما بهخاطر خوشحسابی و آشنائیم با تجار بازار «بینالحرمین»، آقایانی چون مدرس و دفترچی که از نامداران تهیه و فروش لوازمالتحریرکشور بودند، بهشخصه برایام جنس میفرستادند.
ارتباط با تهران و بیحوصلگی ناشی از روزی هشت تا ده ساعت یک جا نشستن، واداشتم تا پیگیر أخذ نمایندگی فروش نشریاتی چون «ترقی»، «آسیای جوان»، «تماشا، «کاویان»، «صبا»، «امید ایران»، «آشفته»، «تهران مصور»، «روشنفکر»، «بامشاد»، «خواندنیها»، «چلنگر»، «عدل»، «فردوسی»، «مرد امروز»، «ایران»، «دانشمند»، «داریا»، «حاجی بابا»، «صبح امروز»، «طلوع»، «بسوی آینده»، «توفیق» و دیگر نشریات موسمی بشوم.
بد نیست در رابطه با این نشریات؛ یکی، دو خاطره که در کتاب «خاطرات من از خرمآباد قدیم» هم به آنها اشاره داشتهام، برایتان نقل کنم: در روزگار حکومت دکتر مصدق، روزنامههای فراوانی منتشر میشد. «بسوی آینده» یکی از همین نشریات بود که برای مدت بیست روز توقیف شد. با این همه، گردانندگان نشریهی مذکور، هر روز آن را با نامی جدید به دست خوانندگان میرساندند و در زیرِ به قول شما امروزیها «لوگوی» آن مینوشتند: برای استفادهی خوانندگان بسوی آینده؛ و از این طریق هم از خط توقیف عبور میکردند و هم خوانندگان خود را حفظ میکردند.
مورد دیگر مربوط میشود به تعدادی روزنامههای چپی مثل «چلنگر» و مجلهی «کاویان» که تا به امروز هم برایام جالب است. سال 32، مجلهی «کاویان» که روز بیست و پنجم مرداد چاپ شده بود، روی جلد و زیر عکس شاه نوشته بود: «این است نتیجهی خیانت به ملت». مجله، روز بیست و هشتم مرداد و پس از پیروزی کودتا به خرمآباد رسید. من بیتوجه به عکس و نوشتهی روی جلد، مجله را روی پیشخوان کتابفروشی گذاشتم. خوشبختانه آقای قدرتالله مومنی بهطور تصادفی متوجه موضوع میشود و با عجله نشریه را به داخل مغازه پرت میکند و مرا از مشکلی که میتوانست برایام دردسر ساز باشد، نجات دادند.
محمدی در ارتباط با شروع کتابخوانیاش میگوید: أخذ نماینگی فروش نشریات، شور و شوق عجیبی برای ادامه کار در من بهوجود آورد. خواندن چند مجله که همان ایام نمایندگی فروششان را داشتم، کمکم واداشتم تا به سمت کتاب بروم. نوشتههای ذبیحالله منصوری کاملاً بیحوصلگی ناشی از یکجانشینیام را جبران میکرد. اولین بار از طریق مجلات با قلم ایشان آشنا شدم. امری که واداشتم تا نسبت به تهیهی کتابهای او اقدام نمایم، حالا جدا از آنکه خودم به آثار استاد دسترسی پیدا کرده بودم، گروهی از علاقمندان به ایشان و کتاب نیز، خواهان آثارش بودند. این مسئله، سببساز آشنایی گروه بیشتری از همشهریان با کتاب و مقولهی کتابخوانی گردید.
در کنار آثار ذبیحالله منصوری، تمامی رمانهایی هم که آن ایام منتشر میشد را سفارش میدادم. خودم ساعات فراغت را کتاب میخواندم. بعد متوجه شدم با کرایه دادن کتاب به متقاضیان، میشود در جهت رشد و اعتلای فرهنگی جامعه، سهم بیشتری داشت. به همین خاطر تصمیم گرفتم تا در مقابل دریافت شبی یک ریال، کتابها را به طور امانی به علاقمندان کرایه بدهم.
رخدادی چنان میمون صرفاً به خاطر آشنایی شما با آثار استاد ذبیحالله منصوری بود یا توصیهی دوستان تهرانی و شرایط اجتماعی و سیاسی هم در آن دخیل بود؟
ضرورت زمان ایجاب میکرد تا به سمت کتابخوانی برویم. هیچ جریان سیاسیای بر من تأثیر نداشت. همیشه در این رابطه، پیشبینیهای دقیقی داشتم. نوعی حس ششم وا میداشتم تا به سمت مسائل سیاسی نروم.
خودتان میفرمائید نمایندگی فروش بسیاری از نشریات چپ و مخالف حکومت را داشتهاید. خوب این در نوع خودش گونهای فعالیت به نفع چنان جریانهایی محسوب میشود؛ مگر نه؟
ببینید من روزگاری با نگاه اقتصادی، سعی در گرفتن نمایندگی تمام نشریات داشتم. شَم اقتصادیم به این کار وامیداشتم. نمیخواستم کسی رقیبم باشد. سود حاصل از فروش نشریات هم برایام اهمیت داشت. با این همه و با توجه به شرایط سیاسی حاکم بر کشور، میدانستم داریم به چه سمتی میرویم. به همین خاطر نشریاتی را که قبلاً برای گرفتن نمایندگیشان کلی تلاش کرده بودم را یکی پس از دیگری پس دادم. یکی از همین نشریات، «بسوی آینده» بود که به سختی آن را پس دادم. صاحب امتیاز بسوی آینده، «ژندی» اصرار زیاد داشت تا من همچنان نشریهاش را در خرمآباد توزیع کنم. او میگفت هر مشکلی که داشته باشی، برایات حل میکنم. اما من نپذیرفتم؛ تا آنجا که آخرِ سر گفتم به دلیل تغیر شغل ناچارم چنان کاری بکنم.
واقعیت آنکه من با این حس ششم شما مشکل دارم. شما به هر حال مطالعه داشتید؛ با اهالی فکر و اندیشه ارتباط داشتید؛ به خبرها و تحلیلها دسترسی داشتید؛ در اطرافتان وقایعی رخ میداد که حتماً آنها را رصد میکردید؛ و مهمتر از اینها آنکه با تهران و بسیاری از مدیران نشریات هم ارتباط داشتید. با توجه به این پارامترها، چرا این همه به وجود حس ششم و الهامپذیری از آن تأکید دارید؟
درست میگوئید؛ این مشکل خودِ شما است. به هر حال آنچه برای من بود، همان حس ششم بود و نه چیزی دیگر. باز هم میگویم؛ من حس ششمِ قویای داشتم که در لحظات خاص، وادار به اتخاذ تصمیمات درستم میکرد.
خرمآبادِ آن سالها، شاهد فعالیتهای سیاسی است. همین ایام، رکن دو ارتش و اطلاعات شهربانی، بیشتر اتفاقات را رصد میکنند. یقیناً شما هم به خاطر نوع شغلتان، زیر ذرهبین آنها هستی. آیا در آن مدت، اتفاق افتاد که از جانب آنها احضار یا توسط مأمور یا مرکزی امنیتی به شما تذکر یا اخطاری داده شود؛ و یا لااقل به شما در جهت محدود کردن دامنهی کارتان توصیهای شود؟
جالب است بدانید که گروهی از ارتشیان، خود اهل مطالعه بودند. آن روزها هم در شهر، کسی موزعِ (توزیعکننده) نشریات نبود. به همین سبب آنها خودشان برای خرید نشریات به مغازهام مراجعه میکردند. این آمدن و رفتنها، زمینهی خوبی بود برای آشنایی ما با هم. از سوی دیگر همانگونه که قبلاً هم گفتم، من کلاً آدم محتاطی بودم. من و دایی شما، آقای جعفر عتیقی، رابطهی دوستی نزدیکی با هم داشیم. با این همه به خاطر مصلحتاندیشی و دوری از دردسر، علیرغم اصرار ایشان حتی حاضر نشدم امتیاز نمایندگی نشریهی «بسوی آینده» را مستقیماً به ایشان واگذار کنم. اما کمکش کردم تا از طریق تهران، نمایندگی نشریهی مذکور را بگیرد.
هر کجا خط مشکلی بکشند سعی کن از خط برون باشی
من همیشه از خطوط قرمز و شاخ گاو حذر کردهام.
از سیاست و موضوع حس ششم شما که بگذریم، چگونگی و میزان فروش نشریات در آن روزگارِ خرمآباد، اهمیت خاصی دارد. بیاد دارید آن روزها نشریات چقدر و چند تا فروش میکردند؟
بازار موسمی بود؛ جریانهای سیاسی تأثیر خاصی بر فروش داشتند. در شرایط عادی، «کیهان» روزی 30 نسخه فروش داشت. «توفیق» هم که جایگاه خاص خودش را داشت. در بین هفتهنامهها، «توفیق» بیشترین فروش را داشت. اما دقیقاً یادم نمیآید چند نسخه میفروخت. فقط میدانم بیشترین فروش را داشت.
رفتار و گفتار شما با مردم همیشه همراه بود با نوعی طنز و صبوری. این به روحیهی شخصیتان برمیگشت یا تعمدی در آن کار داشتید؟
انگار توجه ندارید که من نمایندهی «توفیق» بودم! واقعیت آن که همیشه مصاحبت با مردم برایام لذتبخش بوده و هست. ارتباط من جدا از خریداران لوازمالتحریر با افرادی باسواد و اهل مطالعه بود. من میبایست به همه احترام بگذارم؛ چرا که آنها در نهایت احترام و مهربانی با من برخورد میکردند. واقعیت آنکه جدا از حاضر جوابیام، همواره به بشاش بودن و مهربان بودند مقید بودم.
اهل خرد و اندیشه، همواره در پی شکافتن سقف فلک و در انداختن طرحی نو بوده و هستند. چرا آقای محمدی که بیش از نیم قرن است، سر و کارش با کتاب میباشد، نتوانست فکری به حال سرِ کچل خودش بکند؟
[خنده] نشد؛ یعنی نتوانستم! این آقا سید مرتضی جزایری هم که نتوانست؛ چرا از او این سؤال را نمیپرسی؟
سؤال «توفیقی» بود آقای محمدی؛ لطفاً آن را به حساب گستاخی من نگذارید. شما، در زمینهی نشر هم فعالیتهایی داشتهاید؛ انگیزهتان از این کار چه بود؟
موضوع را اگر از نظر مقطع زمانی که آن کار را انجام دادم نگاه کنیم، شاید حائز اهمیت باشد. اما اگر از نظر کَمّی به آن نگاه کنیم، چندان حائز اهمیت نیست. واقعیت آنکه آقای [عليمحمد] ساکی با من دوست بود. ایشان برای چاپ «جغرافیای تاریخی لرستان» مشکل مادی داشتند. کارشان هم در ارتباط با لرستانشناسی، ارزش فوقالعادهای داشت. خودم نیز به چنین موضوعی علاقهی زیادی داشتم. شخصیت ممتاز آقای ساکی همراه با ارزشمندی کارش از یک سو و علاقهی بیش از حدِ خودم به وجود منابع لرستانشناسی سبب شد تا مسئولیت چاپ و نشر و توزیع «جغرافیای تاریخی لرستان» را متقبل شوم. آن سال برای چاپ این کتاب، حدود پانزده هزار تومان سرمایهگذاری کردم. حتماً باور این نکته که در آن ایام با چنان پولی میشد در همین خرمآباد یکی، دو خانه خرید برای امروزیها کمی غیر ممکن باشد. به هر شکل، جدا از «جغرافیای تاریخی لرستان»، از آقای ساکی «سفرنامهی استارک» را هم منتشر کردم. علاوه بر این، کتابی هم با نام «خاطرات سفر به مکه» که کاری بود از آقایی به نام نجار را بهدست چاپ سپردم. البته در ارتباط با این کارِ آخر، نقشی در توزیع و پخش نداشتم.
چگونه به فکر چاپ و انتشار کار ارزشمند «خاطرات من از خرمآباد قدیم» افتادید. با توجه به داشتهها و دانستههای شما، چرا تا کنون نسبت به انتشار جلد دوم و سوم و... آن اقدام نکردهاید؟
یک هفته که از خانه بیرون نمیآیی و یا مسافرتی ده روزه اگر برایات پیش آید، وقتی بر میگردی و به کوچه نگاه میکنی، میبینی خانهای که روزگاری عطر یاساش از سر خیابان به مشام میرسید با ستونهایی از آهن و سیمان، سر به آسمان کشیده و در بلندایش، آسمان را از چشمانت دریغ میکنند.
آنچه هست، با یاد ماندههایم تفاوت زیاد دارد. علاقه به ماندگاریِ آنچه داشتهایم وکمکم دارند محو میشوند و هراسم از بیخبری آیندگان نسبت به آن، واداشتم قسمتی از آنچه میدانستم را بنویسم. این اصلیترین انگیزهی نگارش «خاطرت من از خرمآباد قدیم» بود. در رابطه با کمحجم بودن کتاب به شما حق میدهم. جای بسیاری چیزها خالی است. واقعیت این که از نظر جسمی توانی بیشتر از این نداشتم. دستنوشتههای زیادی دارم و آرزوی این که بشود و بتوانم روزی آنها را هم منتشر کنم.
گفتوگو: بهرام سلاحورزی / * در این گفتگو مرتضی جزایری مرا همراهی کرد.
* توضيح: اين گفتوگو به صورت كامل در شماره 154 ماهنامه "جامعه و اقتصاد" منتشر شده است.
* تذكر: هر گونه استفاده از این مطلب منوط به ذکر منبع اصلی، نشريه "جامعه و اقتصاد" میباشد.
دیدگاهها
"اواخر سال 1302 خورشیدی، نیروهای ارتش که مدتی است بر لرستان مسلط شدهاند، مبادرت به تأسیس اولین مدرسه مدرن در خرمآبادی که درد و فقر و عقبماندگی از سر و رویش میبارد، مینمایند."
ویرایش شده جمله:
"اواخر سال 1302 خورشیدی، نیروهای ارتش که مدتی است بر لرستان مسلط شدهاند، مبادرت به تأسیس اولین مدرسه مدرن در خرمآباد می کنند که درد و فقر و عقبماندگی از سر و رویش میبارد."
به کار بردن واژه های فارسی به جای عربی نیز پیشنهاد دیگری است.