پنجره را باز کن بگذار کمی هوای تازه وارد اتاقت بشود، اتاقی که پر از دلتنگی است و غربت، غربت در میان حجم بزرگی از آدمها که در کنار تو هستند.
پنجره را باز کن بگذار اندوه این روزها و ماهها از روی رخت و لباست پاک شود، بگذار از میان این همه زخم عبور کنی تا به نور برسی به روشنایی.
با این که بهار در راه است و همه جا سبز میشود و شکوفه میزند. نمیدانم چرا دلتنگی دست از سر ما بر نمیدارد.
چقدر این کلمهامید را ورز دادیم تا شاید جوانهای، نوری و یا افقی روشن به ما نشان بدهد. اما نمیشود.
راستی چرا کلمات هم دارند معنی و مفهوم اصلی خود را از دست میدهند. انگار همه چیز بدل شده است در این بازار مکاره جهان!!
چقدر بازار آدم فروشی رونق گرفته است در میان ما، گاهی به بهای ناچیزی خودمان را میفروشیم. میفروشیم تا به جایی برسیم ولی هرگز نمیرسیم.
پر از تناقض هستیم. پر از دو رنگی با جامههای رنگ وارنگ. صورتکهای لحظهای، گاهی خودمان را پیش فروش میکنیم بیآنکه از این فروش چیزی عایدمان بشود.
پنجره را باز میکنم به دورها نگاه میکنم، آن دورهای دور به سکههای که در کنار سفره هفت سین رونق داشتن به آب و آینهای که نماد روشنایی بودند.
نمی دانم چرا این روزها و سالها همه چیز از سکه افتاده است. هیچ چیز سر جای خودش نیست.
هیچ کلمهای دل آدمی را گرم نمیکند، ای کاش دوباره به عصر « کرسی» بر گردیم.
عصر بازیهای کودکانه در زیر سایه نگاه سنگین بزرگ ترها که چهار چشمی مواظبمان بودند.
من عصر دیجیتال و فنآوری را دوست ندارم، راحت همه چیز به ما میدهد و راحتتر از آن همه چیزمان را میگیرد.
من دلتنگ بقچه پر از نخود، کشمش و نقلهای رنگارنگ مادر بزرگم!
من دلتنگ آن سکه عیدانه پدرم که برکت زندگیمان بود و رونق بخش محفلمان!
این روزها و سالها ما خیلی تنها هستیم، تنهای تنها، آنقدر تنها هستیم که گاهی خودمان را هم فراموش میکنیم.
ای بابا!!
دوباره یادم رفت دارم بهاریه مینویسم و بایدامید بدهم به نور به عشق و شکوفههای که در راهند و ما چقدر بیراهه رفتیم.
راستی چرا ما گم شدهگان این راه، به مقصد نمیرسیم؟ مقصد کجا بود و قرار بود به کجا برسیم؟ چه کسی منتظر ماست؟
نمیشود! باور کن نمیشود، نمیتوانم بیشتر از این به خودم دروغ بگویم که آسمان آبی دل در گرو ما دارد و زمین برای پادشاهی ما خلق شده است.
اصلاً چطور است مدتی زمین را به حال خودش بگذاریم، خدا را چه دیدی شاید در نبود ما کمی بهتر شد.
من مسافر سیارهای دیگرم، من میخواهم به سیاره ناهید بروم، نه اصلاً چطور است در این منظومه شمسی جای دیگری برای زندگی کردن پیدا کنیم، جایی غیر از اینجا، جای غیر از زمین!!
نمی دانم، شاید ما هر جا برویم آنجا را هم خراب خواهیم کرد. چه فرقی میکند ما ساکن کدام سیاره منظومه شمسی باشیم، وقتی قرار نیست مثل آدم باشیم.
بگذریم!
به رسم معمول نوروزتان پر از شکوفههای بهاری، جانتان به سلامت و جهانتان پر از شادی باد.
واپسین روزهای اسفندماه ۱۴۰۱
عبدالرضا شهبازی
منتشر شده در هفته نامه سیمره سه شنبه بیست و سوم اسفندماه ۱۴۰۱