ماشا اکبری:
عزیزم
هر آدمی قصهای دارد علیحده و مخصوص. فصل و فرازهای داستان هیچ کس شبیه فصل و فرازهای قصه دیگری نیست. داستان یکی تراژدی است و مال یکی عاشقانه. یکی ماجراجویانه زندگیاش را مینویسد و یکی دیگر پلیسی و پنهانی. داستان زندگی خیلیها پر است از خیال، از خواب. داستان بعضی آدمها وهم و ویلانی است.
عزیزم،
هر آدمی قصهای دارد و هر قصهای قالبی. بعضی مقدمهنویسهای قهاری هستند. بر داستانشان دیباچههای زیبا و دلچسب مینویسند اما، متن و میانه داستانشان چندان خواندنی نیست. عدهای متن و میانههای خوبی را زیستهاند اما زبان داستانشان گنگ و گم است. ایده پردازهای خوبی هستند اما قصه پردازهای خوبی نیستند. برخی نامهای قشنگ و جلدهای زیبا برای داستانشان انتخاب میکنند اما اصل داستانشان به زیبایی جلد و جلوهاشان نیست.
عزیزم،
داستان زندگی بعضی کوتاه است اما پر مایه و ملات. کم است اما کارا است. بعضی میخواهند زندگیشان داستان بلند باشد. فکر میکنند هر چه بیشتر باشد لاجرم بهتر هم هست. این است که داستان زندگیشان پر میشود از واژگان سیلان و ویلان با طرز و ترکیبهای سست و سخیف. برخی داستانشان را گرم و گیرا روایت میکنند. برخی یکنواخت و کسلکننده. بعضیها اوج و اُفت زیاد به داستانشان میدهند بعضی دیگر اما نه، خطی مینویسند و خستهکننده. پایان داستان هر کس خودش داستانی است همه پر آب چشم. پایان قصه مثل پایان راه است و رهگذر خسته و خاک آلود. تعداد کمی هستند که در فصل پایان داستانشان هنوز ذوق و شوق فصل اول قصه را دارند. بیشتر مردم میخواهند زود به مقصد برسند و قصه را تمام کنند. این همه عجله برای فصل پایان چرا؟
عزیزم،
هر قصه، جزئیاتی دارد که بصورت یک کل منسجم و پیوسته در کنار هم چیده میشوند. دینامیک داستان را جزئیات آن شکل میدهند اما، آنچه که اهمیت دارد استنباط استاتیک داستان است. بعضی داستانها بین دو نقطه آغاز و انجام خود رسوب میکنند. شروع میشوند تا به پایان برسند. هیچ آدمی بیداستان نیست. هر آدمی قصهای دارد حتا اگر به قدر یک خط. به اندازه یک جمله، یا یک واژه. همه آدمها داستان زندگیاشان را مینویسند. یکی خوب مینویسد یکی بد و دیگری نه خوب و نه بد. برای آدمها نوشته شدن داستانشان مهم نیست. مهم آن است که داستانشان خوانده شود. سخن بیمخاطب به چه میارزد؟ سماع بیتماشاگر چه ملاحتی دارد؟ دیده برای دیدن است. درماندهتر از آدمی که داستان زندگیاش خوانده نمیشود چه موجودی هست؟
عزیزم،
آدمها ممکن است آن چیزی نباشند که در داستانشان گفتهاند. آدمها آنچه که روایت میکنند، آن چیزی است که دوست دارند باشند نه آن چیزی که هستند. این آدمهایی که خوشبختیشان را مثل دشنه در پک و پهلوی ما میکنند، خیلی هم خوشبخت نیستند، آنها که ناله و نوای بدبختیاشان گوش فلک را کر کرده هم خیلی بدبخت نیستند. آدمها آنقدر که شادی میکنند شاد نیستند. با آن حد و حرارتی که از اصل و نسب و نژاده حرف میزنند اصالت ندارند. آنقدر که از خدا و قیامت و ثواب و گناه میگویند چندان مذهبی نیستند. آنقدر که از اخلاق میگویند اخلاقی نیستند. آنقدر که عاطفی نشان میدهند لطافت رفتاری ندارند. آنقدر که عصبانی نشان میدهند خشک و متصلب نیستند. هر خشنی اهل خشونت نیست. زبانشان زیبا است اما ذهنشان زشت. آنقدرها که دشمنانشان میگویند پلید نیستند، آنقدرها که دوستانشان تعریف میکنند مهربان و منزه نیستند!
عزیزم،
مادربزرگم میگفت «رولَه، آدَمی عالَمی»۱. هر آدمی به قدر عالَمی زیر و زبر و فراز ونشیب و بالا و پایین و پیدا و پنهان و میل و ملال دارد. داستان هر آدمی را باید خواند. چندین بار شنید. زیر بعضی جاهایش باید خط کشید. علامت گذاشت. تکرار کرد. شاید در واژهای یا ترکیبی یا جملهای یا سطری به راز و رمز قصهاش پی برد.
عزیرم،
داستانها را آدمها مینویسند تا دیگران بخوانند. تا داستان کسی را کامل نخواندهایم، قضاوتش نکنیم.
پی نوشت:
۱؛ فرزندم هر آدم خودش یک دنیا است.
دیدگاهها
خداقوت