چقدر دلم میخواهد روزهای آخر اسفند دستهای تو را بگیرم و در میان شکوفههای بادام دل به باد بسپارم.
چقدر دلم میخواهد باد باشم و بپیچم در گوش باران و زمزمه کنم ترانه بهار را.
چقدر دلم میخواهد دانه بلوط را گوشهای از دلت بکارم تا سال دیگر شاهد جوانه زدنش باشم.
چقدر دلم میخواهد بر بلندترین برج قلعه فلکالافلاک بایستم و تو را صدا بزنم و از آنجا با همدیگر دریاچه ماهی را تماشا کنیم.
چقدر دلم میخواهد پا بهپای تو تا بلندترین نقطه یافته بروم و در آنجا فریاد بزنم آی مردم شهر دوستتان دارم.
چقدر دلم میخواهد یکی از روزهای پایانی اسفند بقچه شعرم را ببندم و در غار میرملاس نقاشیهای روی تنه صخره را یکبار دیگر با تو ببینم.
راستی از تونل برفی چه خبر؟ فکر کنم این روزها از ندیدن تو دلش بگیرید.
چقدر دلم هوای سرسره بازی در روی برفهای اشترانکوه را میکند.
بیا تا برویم و مهربانی کهمان را در چشمهای کودکی ببینیم که بهار را به تماشا نشسته است.
چقدر دلم میخواهد روزهای آخر اسفند در کنار حوض پر از آب خانه آخوند ابو با نگاهت پلی به سمت 《حمام گپ》 بزنم
چقدر دلم میخواهد دوباره کودک باشم و لباسهای نوی عیدم را نشان همه بدهم.
چقدر دلم یاد آبنباتچوبی میکند. بوی پشمک تازه چقدر حالم را خوب میکند.
چقدر دلم میخواهد دوباره دست همدیگر را بگیریم و همه با هم شعر 《عمو زنجیرباف》 را بخوانیم و اندوههایمان را به پشت کوه بیندازیم.
چقدر دلم میخواهد یک بار دیگر در چشمهای هم زل بزنیم و بگوییم تاب تاب عباسی خدا منو نندازی.
این روزها کرونا این چقدر را از همه گرفته است. سایهاش بر روی شهر سنگینی میکند و نفسهای او را به شماره انداخته است. کرونا این روزها مهربانی را طور دیگری برای ما تعریف کرده است. او به ما یادآور شده از هم دور باشیم ولی اتصال مهربانی و گذشتمان را فراموش نکنیم.
شک نکنید کرونا هم میرود و تنها نقاشیهای قشنگ روی دیوار دل آدمهای میماند که این روزها با گذشت هستند.
چقدر این روزهای آخر اسفند دلم هوای ساز عباس مرد کولی سبزواری که در خیابانهای خرمآباد پرسه میزد و میخواند:
من یه پرندهام آرزو دارم که تو یارم باشی.
عبدالرضا شهبازی
بیست و سوم اسفندماه 98