سکانس اول/ شب/ داخلی/ خونه حاجی رپورتاژ
«حاجی رپرتاژ»، شب توی خونه در حالی که یک پیژامه به پا داشت و یک عرق گیر به تن، با عصبانیت سر بچهاش دادی کشید و گفت: بچه خفه شو 2 دقیقه ببینم تو این استان چه خبره؟!
(بعد در حالی که چند روزنامه و هفتهنامه محلی جلوی دستش ریخته بود شروع کرد به خوندن) خب، اول این هفتهنامه رو بخونم ببینم کی به کیه! چه جالب انتقاد از مدیرکل شرکت ...، آقای استاندار این مدیر در لرستان جاخوش کرده است و در لرستان همچنان در حال تاختن است ...
حاجی رپرتاژ به فکر فرو میرود و بعد گوشی را برداشته و به آقای مدیر کل همان شرکت تماس میگیرد.
حاجی رپرتاژ: الو مهندس جان سلام.
مدیرکل: سلام حاجیجان، خوبی الحمدلله؟ از نشريات استان چه خبر؟
حاجی رپرتاژ: والله خبری نیست، تا من هستم دلنگران نباش، راستی دیدی این پسر پُررو تو این هفتهنامه مزخرفش چی نوشته؟!
مدیرکل: والله شنیدم اما نخوندم، میدونی که من بجز رپرتاژهای خودمان دیگه هیچ صفحهای رو نمیخونم، اونم نقد که اصلاً فشار خونم رو میبره بالا!
حاجی رپرتاژ: میخوای یه جوابیه مشتی بهشون بدیم؟
مدیرکل: شما که لطف داری به هر حال از این که حضرتعالی همواره به فکر مدیران توانمندی سپاسگزارم
حاجی رپرتاژ در حالی که در دل به ریش مدیر میخندد میگوید: مهندس جان وظیفه انسانی است، حالا پس انشاءالله فردا برای برنامهریزی چگونگی پاسخگویی مزاحمت میشم.
سکانس دوم/ همان شب/ داخلی /خونه ننه آگهی
ننه آگهی در حالی که داشت پیاز خرد میکرد و با یک دستش از سایتها، گزارش رپرتاژهای شماره بعدی هفتهنامه را «کپی پیست» میکرد. به شوهرش گفت: عزیزم تا من پیازها را سرخ میکنم، بیا بشین با خط خودم اس ام اس بده به روابط عمومیهای ادارات ببینم فردا نشست خبری، همایشی چیزی ندارند؛ آخه دو صفحه خالی داریم، حیفه! راحت میشه باهاش چهار پنج میلیونی کاسب شد!
شوهرش در حالی به بچهها نگاه میکرد که درحال تماشای تلویزیون بودند گفت: هیس خانم! صد بار گفتم برای ظاهر امر هم که شده نگو اينقدر علني کاسبی، ناسلامتی تو رسانهای هستی، بذار بچهها فکر کنند مادرشون داره کار فرهنگی میکنه!
ننه آگهی: ولم کن بابا! قسط ماشین جدید رو با همین کار فرهنگی دارم پرداخت میکنم، نه با پول ارث بابای تو!
شوهر: باشه عزیزم من که حرفی نزدم! میگم فقط برای عوامفریبی، یعنی ببخشید منظورم بچهفریبی هم که شده به جای کاسبی بگو کار سخت و دشوار رسانهای!
سکانس سوم/ روز / دفتر آقای مدیر کل
حاجی رپرتاژ، اول صبح خودش را رساند به شرکت تُب برای کمک به آقای مدیر کل. جلسه محرمانه در اتاق در بسته برگزار میشد. هنوز آقای مدیر نیامده بود و حاجی رپرتاژ در حال صحبت تلفنی با دوست و همقطار رسانهایاش بود!
حاجی رپرتاژ: ببین رفیق، سیاست ما باید عینهو دکترین امنیت ملی امریکا باشه!
همقطار: یعنی چی اونوقت؟!
حاجی رپرتاژ: یعنی همین کاری که من الان انجام میدم، اگه یک روز تو هیچ کشوری جنگ نباشه، آیا آمریکا دلیلی برای قدرتنمایی داره، نه که نداره، پس امریکا اول باید ایجاد خطر کنه، مثلاً بره تو افغانستان طالبان و القاعده را درست کنه، بعد با دوستان همپیمان خود به اون کشور لشگرگشایی کنه برای نجات آن کشور!
همقطار: خب این ربطش به رسانه چیه!
حاجی رپرتاژ: قربون آدم چیز فهم! خب الان عزیزم کار ما هم همینه، یعنی چی، یعنی این که اولاً یا براساس روال طبیعی یک مدیر ضعیف وجود داره که چند رسانه بهش انتقاد دارند یا این که نه ما اجازه میدیم به اون یکی دو تا رسانه همقطار مثل جنابعالی به یک مدیر حمله کنند، بعد که مدیر احساس خطر کرد ما با لشگر زرهی آماده برای دفاع از او وارد میشویم، فقط امریکا اونجا از این طریق دلالی اسلحه راه میاندازد و از فروش سلاح سود میبرد، اینجا ما دلالی قلم راه میاندازیم و از فروش قلم و رپرتاژ سود میبریم.... ببین این طرف اومد خداحافظ ...
(مدیر شرکت وارد اتاق میشود و جلسه محرمانه شروع میشود)
حاجی رپرتاژ: خب مهندس یک همایش نیاز داریم، حالا در مورد هر چی، خب این میشه با حضور رسانهها و هزینه این چیز و اون فلان به حسابی یک بر ده، اینجا هم یه صفرش رو اضافه کن ضربدر درصد این چیزش و ... آره میشه 12 میلیون تومن، البته پول رپرتاژ برای حداقل 10 تا روزنامه و هفتهنامه سفارشي همراه را هم در نظر باید بگیریم دیگه!
مدیر: خدا رو شکر، بعد به نظرت اونوقت آقای استاندار از من راضی میشه با این همایش!
حاجی رپرتاژ: به، شک نکن، چنان در بوق و کرنایی کنیم که خود وزیر هم حالشو ببره!(بعد تو دلش میخندید و می گفت، حالا گیریم اصلاً چند وقت بعدش هم عزلت کنه، مهم چندين ميليون تومن ناقابله که ما به جیب میزنیم)
سکانس چهارم/ همان روز / اتاق روابط عمومی اون یکی مدیر کل
ننه آگهی با فاکتور روزنامه وارد اتاق شد سلام کرد. فاکتور را روی میز روابط عمومی انداخت و بعد تکیه داد و گفت: کی؟!
مدیر روابط عمومی: سلام. چی کی؟!
ننه آگهی: میگم کی نقد میشه؟!
روابط عمومی: چی کی نقد میشه؟!
ننه آگهی: بین داشم، خودتو به کوچه علی چپ نزن، این فاکتور ما کی نقد میشه!؟
روابط عمومی: ببخشید این رپرتاژ سفارش ما بوده؟
ننه آگهی: نچ! اما ما امر کردیم که چاپ بشه شما هم امر کن نقد بشه به این میگن تعامل!
روابط عمومی:خانم محترم این که راهش نیست!
ننه آگهی: خانم محترم و خواهرم خواهرم نكن! ببین، راهش همینه، البت یه راه دیگه هم داره که اون رو میذاریم واسه آدمهای زبون نفهم! شما که انشاءالله زبان ما رو میفهمی و گرنه سفارش ميكنم مدير حاليت كنه و بندازت جايي كه ...!
روابط عمومی در حالی که آب گلوشو پایین میداد با ترس و لرز گفت: نخیر، میفهمم، فقط جسارتاً میشه یه تخفیف بدين آخه اين الآن قيمت يك ماشين پرايده ...
ننه آگهی زیر چشم نگاهی به روابط عمومی کرد که روابط عمومی گفت: شوخی کردم بخندیم!
ننه آگهی پا شد و در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت: بچه خوبی بودی، سفارش میکنم آقاتون حواسش بهت باشه، شماره حساب رو نوشتم، دوست ندارم دفعه بعدی که میام نقد نشده باشه، میفهمی که!
روابط عمومی: بله خواهش میکنم، خیلی مردی آبجي! ببخشيد یعنی خیلی خانمی، حتماً نقد میشه!
سکانس پایانی/ روز / یک ماه بعد
حاجی رپرتاژ و ننه آگهی، با هم قرار گذاشتهاند تا درمورد یک رپرتاژ 10 میلیون تومانی به توافق برسند، هر دو روبهیوی هم ایستادن با یک عینک دودی بر چشم، پشت سر هر کدام چند محافظ با عینک دودی و اسلحه ایستادن، حاجی رپرتاژ سیگار برگ گوشه لبشو تکونی میده و میگه:
حاجی رپرتاژ: ببین ضعیفه! بهتره به بچههات حالی کنی، این اداره یک عمرِ که تو محدوده منه، مدیرش با حمایت خود من اومد و با حمایت من چند ساله که تو این استان مونده و تکون نمیخوره، خوبیت نداره بخوام پا رو خونت بذارم، میفهمی که؟!
ننه آگهی: بینم حاجی رپرتاژ! دیشب کشک زیاد خوردی؟ رو دل کردی، انگار یادت نیست تا الان چند تا مدیر رو کله پا کردم؟ چند تا روابط عمومی رو بالا پایین کردم؟ حالا هم کاری نداره مدیر جونتو پر بدم بره، در ضمن بپا رو خون پا میذاری خودت جیز نشی!
حاجی رپرتاژ: این حرف آخرته؟
ننه آگهی: حرف اول و آخرمه!
و ثانیهای طول نکشید که به اشاره هر دو شلیک شروع شد و گلولههای داغ بود که بین دو طرف رد و بدل میشد، دود همه فضا را گرفت، در عرض چند دقیقه جنازه محافظهای دو طرف روی زمین بود، حاجی رپرتاژ و ننه آگهی نگاهی به اطراف کردن و بعد حاجی رپرتاژ گفت: همه مردن، به نظرم بریم نصف نصف پول رپرتاژ این اداره را تقسیم کنیم!
ننه آگهی: آره، فقط حیف این همه خون که ریخته شد!
و بعد هر دو قدم زنان از صحنه دور شدند در حالی که هر دو بر روی اجساد نيروهاي سادهلوح قدم میزدند و به ریش آقای مدیر میخندیدند!
ايميل ارسالي: ابوذر باباییزاده
توضيح: این مطلب در صفحه 5 شماره 60 دوهفتهنامه "بیان لر" به تاريخ دوم اسفند 1393 منتشر شده است.
* ساير اهالي رسانه يا نويسندگان نيز كه مايل هستند مطالب آنها در پايگاه خبري يافته بازنشر شده و از اين طريق در دسترس هماستانيهاي مقيم خارج از استان و حتي خارج از كشور قرار گيرد، مطالب خود را با ذكر نام و شماره تلفن خود به پست الكترونيك این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید ارسال نمايند.
دیدگاهها
ننه آگهی ... است
اداره هم شرکت ... است
ولی جای نقدی را دارد ...
اینکه شما فقط مطبوعات و روزنامه ها رو مثال زدی , در حالی که جدیدا خبرگزاری ها و برخی سایتها هم وارد گود شدن ... خودت که بهتر می دونی ... ولی دلیل اشاره نکردن به اونها رو نفهمیدم ...
واقعا جالب بود.حرف دل همه امیدوارم مهندس..... ببینه
این تلخ است که ارشاد ،روابط عمومی ها،مدیریت ارشد استان ، فرهیختگان ، خانه مطبوعات، رسانه های کیفی همه همه از این درد فقط بنالند و هیچ حرکتی صورت نگیرد.
این نمی شود تنها رسانه هایی مانند یافته و... فریاد بزنند و اخر سر هم ننه اگهی و حاجی رپرتاژ فقط و فقط راه خود را بروند.
خواهشا خانه مطبوعات اگر می خواهد خاطره خوبی از خود بجای بگذارد حرکتی انجام دهد و تنها نظاره گر نباشد