برداشت اول
«یکی بود؛ یکی [هم] نبود»
«یکی بود؛ یکی نبود»، اول همهی قصههای دنیاست. مطمئناً برای شما هم اتفاق افتاده که یک روز صبح از خواب بلند شوید و بشنوید که یکی که دیروز بوده و امروز هم فکر میکردید که طبیعتاً باید باشد، دیگر نیست.
توی این دنیا، آدمها چند دستهاند؛ بعضیها بود و نبودشان، فرقی به حال کسی نمیکند و شاید اگر ایام وجودشان را از روزگار پاک کنی، هیچ خلأیی در هیچ جای عالم به وجود نیاید. دستهی دوم آدمهایی هستند که نبودنشان از بودنشان بهتر است؛ چرا که تا زنده هستند، خیرشان به کسی که نمیرسد هیچ، مردم از شرشان هم در امان نیستند.
اما سومیها کسانی هستند که جای خالیشان تا دنیا دنیاست، همچنان خالی باقی میماند؛ و شاید اگر خاطرههایشان نبود، زندگی برای خاطرخواههایشان خیلی سخت میشد. حالا هر چه قدر این خاطرخواهها بیشتر باشد، نشان میدهد که ارزش وجودی آن آدم بیشتر بوده.
حمید ایزدپناه یکی از همین سومیها بود. کسی که خاطرهها و خاطرخواههای زیادی بین مردم داشت، دارد و خواهد داشت. ایزدپناه از آن آدمهایی بود که اگر سالهای بودنشان را از صفحهی روزگار محو کنی، خیلی چیزها نابود میشود.
84 سال عمر ایزدپناه، برای لرستان به اندازهی قرنها ارزش داشت؛ چرا که او چیزهایی را برای ما زنده کرد که قرنها بود آنها را فراموش کرده بودیم؛ تاریخمان، زبانمان، ادبیاتمان، موسیقیمان و در یک کلام فرهنگمان را.
برداشت دوم
برداشت دوم
«یکی بود؛ [اما همان] یکی، نبود»
توی روزگار ما، زیاد اتفاق میافتد که یکی که مدتها بوده، یک دفعه نباشد (البته عکس آن هم صادق است؛ یعنی بعضیها که تا دیروز نبودند، به یک باره سر و کلهشان پیدا میشود و غافل از بیوفایی دنیای غدار، سراغ نمدی برای کلاه نداشتهشان میگردند).
حمید ایزدپناه از آن آدمهایی بود که سالها با مردم و برای آنان، زندگی کرد. وقتی که بود، از هیچ تلاشی که به نفع فرهنگ لرستان باشد، دریغ نداشت؛ آن هم تلاش بیمزد و منت. گاهی وقتها آدم فقط با دیدن زندگی امثالِ ایزدپناه درک میکند که حافظ وقتی میگویید: «یا رب! مباد کس را، مخدوم بیعنایت»، از چه دردی سخن میگفته است.
بارها پیش میآمد که توی سرمای سخت و تاریکی شب، کیلومترها راه را در میان کوهستانهای لرستان، به امید دیدار بازماندهای از تاریخ و تمدن این دیار، یا نگارهای بر دیوار یک غار و یا پیرمرد دهاتیای که تنبور مینوازد، طی کند تا شاید برگی به دفتر فرهنگ این مردم افزوده شود. این تلاشها در آن زمان آن قدر عجیب بود که به گفتهی خودش، خیلیها با پوزخندی تلخ، قصد تحقیر و تمسخرش را داشتند؛ اما او بیدی نبود که به این بادها بلرزد...
با تمام اینها، ایزدپناهی که تا دیروز در میان مردمش بود، به یک باره رفت و یا بهتر بگویم؛ مجبور شد که برود. نمیدانم چه کرده بود و چه جرمی داشت؛ اما خوب میدانم که نه اهل اختلاس بود، نه آدمکشی و نه کارهای دیگری که مثل آب خوردن باب شده! نمیدانم؛ شاید اگر میماند، باقی نمیماند.
به هر حال ایزدپناه تا سالها بعد از آن روزگار بود، اما انگار نبود؛ یعنی در کنار و شهر و دیارش نبود. و برای کسی که به چیزی و یا کسی عشق میورزد، چه سخت است تحمل رنج فراق!
برداشت سوم
«یکی بود [که تا دیروز] یکی نبود»
روزهای اولی که خبر فوت "حمید ایزدپناه" را شنیده بودم، عجیب دلم یاد رضا سقایی را میکرد! آخر رضا و حمید، هر دو از یک جنس بودند و هر دو از یک درد مشترک رنج میکشیدند. درد این که تا زمان زنده بودنشان، برای برخی از آقایان به اصطلاح مسئول، مُرده بودند؛ اما بعد از مرگشان، همین آقایان میخواستند ژست آدمهای قدرشناس را به خود بگیرند.
قابل پیشبینی است که تا چند وقت دیگر، سیلی از بزرگداشتها و ویژهبرنامهها و همایشها و از این قبیل «نوشداروهای بعد از مرگ سهراب»، به اسم ایزدپناه و برای تقدیر از اویی که دیگر نیست، به راه میافتد. بله؛ با رضا نیز همین کار را کردند. صدای رضا را تا زمانی که زنده بود، از هیچ جا نمیشد شنید. اما حالا بعد از مرگش، روزی نیست که ترانهای از او را پخش نکنند.
ایزدپناه را هم مثل سقایی، تا روزی که بود، نابود میپنداشتند و حالا که نیست، تازه بعضی میخواهند اسم و رسم او را به نفع خودشان زنده که چه عرض کنم، مصادره کنند. آه؛ کاش رضا را هم مثل ایزدپناه، یک جایی توی قبرستان قدیمی شهر و بین مردمانش و جایی کنار حسام ضیا، کنار اسفندیار غضنفری، کنار محمدرضای معجزی به خاک میسپردند.
نمیدانم این ترس از زندهها و پرستیدن مردهها از کی به جان ما افتاد؟! شاید اگر بر خطاهای دیروزمان اصرار نداشتیم، امروز از انتقاد، از سخن حق و از دو کلمه حرف حساب نمیهراسیدیم. یادِ حسین حزین، آن پیرمرد روشنضمیر بروجردی به خیر! شاید او هم این رباعی را از سرِ همین درد سروده باشد که:
این قوم «حزین»، اسیر پندار همه بر غایب و بر مرده هوادار همه
تا مرد بُوَد زنده، از او بگریزند چون مُرد، به دنبالهی مردار همه
احسان جمشیدی
دیدگاهها
"نمیدانم چه کرده بود و چه جرمی داشت؛ اما خوب میدانم که نه اهل اختلاس بود، نه آدمکشی و نه کارهای دیگری که مثل آب خوردن باب شده!"
یادش جاوید.. راهش پررهرو.....
آن مرحوم در گفتگو با روزنامه ها می گویند برای چاپ کار اولش دوازده هزار تومان پول گرفته است . بعد عزیزی با احساس و هیجان می نویسد ایشان از جیب هزینه کرده اند.
کاش دلایل عدم اقامت ایشان در کشورش هم مورد اشاره قرا بگیرد. و... به هر صورت خدایش بیامرزد.
در برنامه دل سرو که راجع به شاعران لرستان است سه برنامه درباره اسفندیار غضنفری برگزار شد بدون اینکه به کتابهایش که تنها منابع ادبیات بومی لرستان هستند پرداخته شود و آنها را معرفی کنند.
تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل
پس خودت را خسته نكن چرا كه مدتي است مي بينم به دليل كينه اي شخصي ، سعي داري هر طور شده اين خادم بزرگ فرهنگ و هنر لرستان را بدنام جلوه دهي در حالي كه محبوب قلب همه ماست و به قول آقاي سيف زاده در مطلبي كه در همين سايت نوشته اند
بزرگش نخوانند اهل خرد - هر آنكس كه نام بزرگان به زشتي برد
ایزدپناه را هر چه که بخوانیم و بنامیم، تا قرن ها بعد هماره نامش بر تارک فرهنگ و هنر این سرزمین همچون خورشیدی تابناک می درخشد.... و پذیرش این واقعیت و حقیقت شاید برای شمار اندکی،سخت تر از پریدن در مذاب آتشفشانیست!!!!!
هرکه با پاکدلان صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار صفایی دارد
زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک
ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد...
امثال ایزدپناه و ایزدپناهها در ان وانفسا جه باید میکردند ؟ ترک دیار یا ماندن و غصه خوردن ؟
شما که خودتان ماشاالله اهل قلم هستید باید براحتی مفهوم اغراق وافراط را بدانید.
چنین امری است که سبب داشتن نگاه تک بعدی به قضایا میشود .
امری چنین است که سبب سردر گمی می گردد و ایجاد ابهام و تناقض می کند. نه دشمنی داشتن با کسی.
چراغي را كه «ايزد» برفروزد
هر آنكس پف كند ، ريشش بسوزد
البته شما دو نفر ميتوانيد اينطور هم بخواني تا غمتان بيشتر شود:
چراغي كه «ايزدپناه» برفروزد
هر آنكس پف كند ، ريشش بسوزد