از آشپزخانۀ بوی شالیزارهای شمال میآید. بوی چوب درختان سرخدار و جنگلهای هیرکانی، بوی لجن تالابهای در حال خشک شدن، بوی گل و لای کف رودخانه و آبندان... اینجا ذائقه مشتریان حرف اول را میزند! روی دیوار قهوه خانه پر است از عکسهای طبیعت بکر و دست نخورده شمال! عدهای آقازاده و تازه به دوران رسیده سبیل به سبیل هم روی تختها و صندلیهای چوبی نشستهاند و منتظر آماده شدن سفارششان هستند. رادیو در حال پخش موسیقی است.
قهوه چی با یکی از مشتریان چک و چانه میزند که از آشپزخانه دود بلند میشود و بوی سوختگی میآید.
- پسر چی داره میسوزه؟! اون هواکشو روشن کن!
- اوستا چیزی نیست... تالاب انزلی رو آتیش زدیمیه کم دود میکنه!
- باشه فقط مثل اون دفعه نشه ما نیزار آتیش بزنیم و محیط زیست و وزارت نیرو بگن این زمینا مال ماست! حواستو جمع کن...
- چشم اوستا...
مردی که پشت میز کنار پنجره نشسته، حوصلهاش سر میرود و با عصبانیت به قهوه چی میگوید: «داداش بالاخره اینیه برش دماوند ما چی شد؟! بیست ساله منتظریما! »
قهوه چی از بالای عینک ته استکانی نگاهی به مرد میاندازد و در حالی که با دستمال دور گردنش، عرقهایش را پاک میکند میگوید: «داداش دماوندا... لواسون که نیست ده تا وزیر و وکیل و نماینده پشت قضیه باشن و هلو هلو برو تو گلو! دویماً... یک بنچاق حموم وقفی از عهد قاجار آوردی مال سال هزار و سیصد و درشکه، که اونم هزار تا گیر و گور داره! لابد جاش سند تک برگ هم میخوای؟! » بشین تا آماده شه...
هوا رو به تاریکی میرود. قهوه خانه شلوغتر میشود.
مشتری روبروی پیشخوان که کت و شلوار براق پوشیده قهوه چی را صدا میکند و آرام میگوید: «اوستا... این چه زمینیایه به ما دادی؟! ۲۰۰۰ متر که از سطح دریا ارتفاع داره... ماشین که نمیره و باید با خر و قاطر مصالح ببرم.... بعدشم همش سنگلاخه! »
قهوه چی که حوصله ان قُلت مشتریان را ندارد با بیحوصلگی میگوید: «میخواستی رگههای طلا و نقره توش باشه؟! میخوای اصلاً بگم هلی کوپتر منابع طبیعی صبح به صبح مصالح و عمله بنای حضرتعالی رو ببره سر ویلا پیاده کنه؟! مرد حسابی... دُمت که به دم گردن کلفتا وصل نیست... رشوه دادن هم که بلد نیستی... آژان و مامور هم که میبینی مثل یوز پلنگ در حال انقراض میگُرخی و کار رو تعطیلی میکنی... اصلاً چطوره وسط میدون کلاردشت یا دور تالاب کیاکلایه لنگرود بهت زمین بدم، ویلا بسازی؟! » عجبگیری افتادیم امروز...
از میز کنار دستشویی صدای سرفه میآید. قهوه چی داد میزنه: «پسر آب بده... مشتری خفه شد! »
شاگرد دوان دوان با یک پارچ قرمز پلاستیکی و لیوان استیل سر میز حاضر میشود. اما انگار سرفههای مرد تمامی ندارد.
- اوستا سرفش بند نمیآد. تو گلوش گیر کرده!
- مگه چی سفارش داده؟
- زمینهای جنگل زیارت!
-ای داد بیداد... پسر جان مگه بهت نگفته بودم اونجا رو دادستان کل کشور روش زوم کرده و نمیشه زمین خواری کرد؟! کی بهت گفت اونو بدی دست مشتری؟! حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم؟!
مرد که رنگ و رویش سیاه شده است به زمین میافتد. قهوه چی با صدای بلند داد میزند: «یه نفر زنگ بزنه اورژانس... » بعد هم رو به مشتریان میکند و داد میزند: «آقایون زمین خوار... تا اطلاع ثانوی کافه تعطیله... همگی به سلامت... »
پسر جوانی که ساعت مگا کانستلیشن و گردنبند طلا دارد و موهایش را دم اسبی بسته میگوید: «یعنی چی؟! این همه ما رو علاف کردی حالا میگی کافه تعطیله؟! »
- علاف بودی خودت خبر نداشتی... میری بیرون یا بیام با پس گردنی بندازمت بیرون... بچه مُزلّف؟! فکر کردی باباتیه کارهایه خبریه؟! هری بابا... خوش گَلدی...
کافه خلوت شده است. مرد دیگر سرفه نمیکند. اورژانس سر میرسد و او را به بیمارستان میبرند. قهوه چی، آشپز و کارگرها را دور هم جمع میکند و میگوید: «آقا این تو بمیری از اون تو بمیریها نیست! این بار به خیر گذشت ولی دادستان با کسی شوخی نداره! از فردا باید به فکریه شغل جدید باشیم! »
از آشپزخانه بوی نیزار خیس و نیم سوخته میآید.
وحید حاج سعیدی
وحید حاج سعیدی
دیدگاهها