یافته، اولین پایگاه خبری دارای مجوز در لرستان

تقدیم به لقمان زرین قلم و تالی که به تأخیر افتاد:
ژان پل ساتر می‌نویسد: «مردم تند و بد می‌خوانند و پیش از آنکه بفهمند داوری می‌کنند» (ادبیات چیست ژان پل سارتر ـ برنامه شب اول هم‌نوازی کمانچه توسط بزرگان کمانچه لرستان در خرم‌آباد برگزار شد.ترجمه ابوالحسن نجفی ـ مصطفی رحیمی ـ انتشارات نیلوفر ـ ص ۴۸)
آنچه پیش رو دارید نگاهی است به تصنیف آقای علی‌اکبر شکارچی با غزل معروف مولانا "بازچه خورده‌ای بگو"
این اجرای جناب شکارچی به دلایلی که از پس می‌آید برای من زیبا و بلکه منحصربه‌فرد است، ولی از آنجا که گاه نوشتن از یک شخص به معنی نفی اشخاص دیگر تعبیر می‌شود و نیز اغلب در توضیح و نقد یک اثر مطالبی در تبدیل شخصی به یک اسطوره و یا تخریب او به کار بسته می‌شود، ترجیح دادم که جمله ژان پل سارتر را در ابتدای نوشته‌ام بیاورم، باشد که از چند سطر که در توضیح مطلبی است که به وضوح بر آن تاکید شده حمل بر هیچ‌چیز دیگری نشود، چرا که از طرفی زمان اسطوره و « جهان روایی» به پایان رسیده است و از طرف دیگر کسی نمی‌تواند منکر هنرنمایی‌های هنرمندِ چیره دستی چون آقای شکارچی بشود.
و اما موضوع بحث بسیار واضح و ساده است. به عقیده من در کشور عزیزمان ایران عدم پرداخت به موضوعات « بینا رشته‌ای» و نبود نقد و نظر باعث شده که هر هنری در حلقه کوچک افرادی خاص محصور بماند و از آنجا که معمولاً این افراد نیز در خصوص کار هم اظهارنظر نمی‌کنند، باب گفتمان بسته می‌ماند، حال‌آنکه مغرب زمین به شیوه‌ای پویا به گفتمان می‌پردازند و به همین سبب در بسیاری موارد شاهد بالندگیِ خاصی هستیم. بیش از این مقدمه را طولانی نمی‌کنم و از آنجا که بناست این نوشته در سایت‌هائی به چاپ برسد که مخاطبین عام نیز دارد سعی می‌کنم که حتی‌المقدور از مباحث تخصصی بپرهیزیم و موضوع را بسیار ساده و دوستانه در میان بگذارم.
در اینجا ابتدا دو مورد از آثاری که در غرب موردتوجه قرار گرفته و به‌زعم من اگر در ایران صورت می‌گرفت هیچ توجهی به آن نمی‌شد آورده می‌شود و سپس به مورد خاص آقای شکارچی اشاره می‌کنم؛
۱-آقای رنه مارگاریت یک نقاشی ساده می‌کشد و در زیر نقاشی خود جمله‌ای ساده نیز اضافه می‌کند. همین نقاشی ساده در اندک زمانی مورد توجه نظریه‌پردازان قرار گرفته و منشأ حرکتی هنری می‌گردد. قضیه از این قرار است که جناب مارگاریت یک پیپ (چپق) را نقاشی می‌کند و در زیر نقاشی خود می‌نویسد: « این ‌یک چپق نیست » همین نقاشی ساده کافی است تا کسانی مانند « میشل فوکو» آن را دستمایه قرار داده و با نوشتن کتاب و مقاله، این امر به ظاهر ساده را به عنوان ساختار شکنی ای در جهت تغییر نگاه هنری معرفی کنند و البته که با پی گیری و ایجاد گفتمان در این زمینه، نتیجه های بسیار خوبی نیز به دست آمده و خواهد آمد.
۲-مورد دیگری که در خصوص نگاه ویژه‌ی غربی‌ها به پدیده‌های ریز و درشتشان می‌آورم، مربوط می‌شود به شخصی به نام «اِبِر». قضیه از این قرار است که برای فرار از افتادن هنر و بخصوص ادبیات در وادی انحصار و تقلید و تکرار، که ژان پل سارتر از آن به عنوان حاکمیت طبقه‌ی « بورژوا» نام می‌برد تمهیداتی توسط سارتر ارائه می‌شود{ برای اطلاع بیشتر رجوع شود به ادبیات چیست ژان پل سارتر}
پس از سارتر نیز رولان بارت، به طبعِ او همین مسائل را به‌صورت واضح‌تر بیان کرده است از آنجا که بنای این مقاله بر اختصار است و مقصود، رسیدن به نکته‌ی جالب و بارزی است که اجرای آقای شکارچی را به صورتی خاص درآورده است و به او از دیدگاه مدرنیته، فردانیتی خاص می‌بخشد، من ناگزیر از پرداختن به مسائل دیگری که مستقیماً به این مبحث مربوط نمی‌شود کوتاه می‌آیم.
جان کلام و نقطه‌ی تلاقی اجرای آقای شکارچی به این قسمت از سخنان رولان بارت مربوط است که همان‌گونه که گفته شد از طرفی به مباحث ژان پل سارتر و از طرفی به مباحث ژولیا کریستوا و باختین و … مربوط می‌شود. رولان بارت در مقابل آنچه که «زبان ادبی» نامیده می‌شود « نوشتار» را معرفی می‌کند. به عقیده‌ی او نوشته‌ها « در چارچوب زبانی ادبی موجودیت می‌یابند که قالب‌ها، قراردادها، ژانرها، و قواعدی از پیش موجود دارد. هیچ نویسنده‌ای نمی‌تواند به‌سادگی زبان ادبی خاص خود (سخن تازه) را ابداع کند. خلق آثار همه‌ی نویسندگان نتیجه‌ی نبردی با زبان از پیش برقرار ادبیات است {_ رولان بارت- گراهام آلن ـ پیام یز دانجو ـ نشر مرکز ص ۳۲ }
به این ترتیب بارت برای فرار از سنت و تولید « سخن تازه » و رسیدن به یک صدای جدید، نوعی نوشتن را پیشنهاد می‌کند و آن را نوشتار می‌نامد{ (همان ص ۳۳)}
رولان بارت نمونه‌ای از «نوشتار» را به عنوان مثال مطرح می‌کند. مقایسه‌ی مثال رولان بارت با اجرای آقای شکارچی (خواندن اشعار مولانا با ته‌لهجه‌ی لری) نشان‌دهنده‌ی این است که آقای شکارچی درآوردن سخن تازه که دغدغه‌ی چندین ساله‌ی بسیاری از نظریه‌پردازان است تا چه اندازه موفق بوده است.
آقای بارت در کتاب «درجه‌ی صفر نوشتار » از شخصی به نام «اِبِر» حرف می‌زند و نوآوری او را چنین توصیف می‌کند:
«ابر، هرگز هیچ شماره‌ای از خبرنامه‌اش را بدون نوعی هرزه درآیی (فحش و ناسزا) آغاز نمی‌کرد. این عبارات ناشایست، اصلاً معنای واقعی نداشت، اما اهمیت داشت، از چه رو؟ از آن رو که گویای موقعیتی سراسر انقلابی بود (سخن تازه)…(همان ص ۳۳)
رولان بارت در «مرگ مولف» نیز برای نظریات خود مثال‌هایی می‌آورد که اتفاقاً این مثال‌ها چنان ناهمگون انتخاب‌شده‌اند که باعث فروریختن ساختار مقاله می‌شوند و من در مقاله‌ی «حیات مولف» (که بناست در زادگاه بارت به چاپ برسد) این تعارض‌ها را به نمایش گذاشته‌ام و اما آنچه به صورت کلی به عنوان «سخن تازه» مطرح گردید، چیزی ورای ادبیات بوده و به مؤلفه‌های بسیاری مربوط می‌شود و البته چه بسیارند آثاری (اعم از نوشتاری و غیره) که به عنوان سبک و سیاق جدیدی ارائه گردیده ولی به‌زودی به دست فراموشی سپرده‌شده‌اند...
اما آنچه در حال حاضر مورد نظر است نوآوری‌هایی از قبیل «رنه مارگاریت» و «هرزه درآیی های اِبِر» با خاص خوانیِ آقای شکارچی از غزل مولاناست که اجرای اخیر از نظر تازگی هیچ از دو مورد پیشین کم ندارد؛ و البته از نوآوری‌های دنیای شگرف موسیقی نیز غافل نیستم و می‌دانم در این وادی افسون «کیتارو»ها و سحر «یانی» و هنرنمایی‌های «جرج مایکل» و آسمانی صدای «پاواراتی» و… اعجاب‌هایی هستند که نمی‌توان به‌راحتی از کنار آن گذشت. ولی آنچه مرا به نوشتن این مقاله تشویق کرد احساس غریبی است که می‌توانم در یک سطر آن را بیان کنم و سپس به ادامه مقاله بپردازم. به عقیده من همچنان که صدا و ساز «لئونارد کوهن» می‌تواند دل و جان و گوش شرقی مرا ارتقاء دهد صدای بکر و جان‌نواز شکارچی نیز می‌تواند در گوش هنرمندان غربی غوغایی به پا کند.
علاوه بر این از منظری دیگر نیز این مقال قابل طرح است. شهرت مولانا از جهت شکستن فرم و محتوا و اشتهارش به سنت‌شکنی. فصل تمیز این شاعر شوریده با دیگر شاعران است. لذا ما نیز همچنان که مولانا مرز آداب را شکسته است، هر چه سنت‌شکن‌تر و بی‌تکلف‌تر باشیم به مقصود حضرت مولانا نزدیک‌تریم برای گفته‌هایم هزار و یک دلیل می‌توانم آورد، ولی مرا مثالی است که بی‌نیازم می‌کند از دلیل:
مولانا به هنگام مرگ شمس آرام‌آرام به زندگی عادی باز می‌گشت. مریدان مولانا خرسند بودند. دیگر از شمس تبریزی به‌ظاهر خبری نبود. حلقه‌های درس و سخن از سر گرفته می‌شد. البته مولانا دیگر آن مولانای گذشته نبود. سماع می‌کرد و شعر می‌گفت. مولانا تنها و دل‌تنگ بود. همراز و هم‌سخن نداشت. گویی در انتظار هم‌سخنی و مونسی دیگر بسر می‌برد. دلش گرفته بود؛ اما گویی دوران تنهایی و بی‌کسی بسر می‌رسید. صدای پای آشنا می‌آمد. یاری دیگر در راه بود. یارش اما این بار شیری تندخو و خدای سخن و کنایه‌ها نبود (شمس). یارش از دوردست‌ها نمی‌آمد. یارش این بار در اوج سادگی و کم‌سوادی بود. یارش این‌بار شخصی گمنام به اسمِ زرکوب بود.
"عامی محض و ساده و نادان
پیش او نیک و بد بده یکسان"
کلمات قلنبه و سلنبه هم نمی‌دانست. حتی به « قفل» به زبان عامیانه «قلف» و به «مبتلا» «مفتلا» می‌گفت (فروزان‌فر، ۱۳۸۷: ۱۳۱).
پیر و جوان قونیه او را خوب می‌شناختند. اهل قونیه بود. شغلش زرکوبی بود. زیروبمش را مردمان شهر خوب می‌شناختند. او حتی حمد و سوره‌اش را هم به سختی درست می‌خواند.
نتواند درست فاتحه خواند                 گر کند زو کسی سؤالی ماند
روزی گذر صلاح‌الدین زرکوب قونوی به مسجد بولفضل افتاد. مولانا گرمِ سخن بود. لحن گفتار مولانا و شور و عشقی که از وجودش زبانه می‌کشید آتش برجان صلاح‌الدین افکند. نعره کشید از هوش رفت و به دست و پای مولانا افتاد. همه در شگفت شدند. مولانا او را نوازش‌ها کرد. به اشاره مولانا یاران او را گرامی داشتند. مولانا روزی از در دکانش می‌گذشت. از صدای چکش زرکوبش از خود بیخود شد او را به سماع خواند. ساعت‌ها در کوچه پر رفت‌وآمد شهرش در سماع بود. همه حیران و سرگشته بودند. گویند آن روز از نماز ظهر تا نماز عصر مولانا در سماع بود. (همان ۱۳۷). روزبه‌روز به منزلت این زرکوب بی‌سواد افزوده می‌شد. مولانا از کمالاتش می‌گفت و او را می‌ستود. مردم شهر در شگفت بودند. او دیگر شمس تبریزی نبود. همه او را خوب می‌شناختند. از کودکی با او بزرگ شده بودند. مولانا در او چیزها یافته بود که هیچ‌کس از آن خبر نداشت. مولانا او را به مقام شیخ و خلیفتی گمارد و همه را به اطاعت او فرمان داد. نگاه‌ها پر سؤال بود. یاران مولانا هر چه بود دانشمند بود؛ اما در این زرکوب دانشی هم نمی‌یافتند.
این که آمد از اولی بَتَر است
اولی نور بود و این شرر است
مردم آرزو می‌کردند که ای کاش شمس می‌ماند و زرکوبی همدم مولانایشان نمی‌شد
کاش کان اولی بودی باز
شیخ ما را رفیق و هم دمساز
مولانا شب و روز او را می‌ستود و همه را به فرمان‌بری از او سفارش می‌کرد. هر آنچه که از مال دنیا و سیم و زر داشت به او می‌بخشید.
هرچه دارد همه دهد با او 
از زر و سیم و جامه‌های نکو
در خواندن آقای شکارچی نیز هنجارشکنی و بی آدابی‌ایی هست که نشان می‌دهد ایشان به مقدارِ زیادی از سخنان غیر متکلفانه مولانا پی برده است و به همین خاطر در عالم بی‌پیرایگی این غزل را به زیبایی می‌خواند؛ کاری که با هنرِ محض به دست نمی‌آید زیرا اشعار مولانا ابراهیم بهزاد حکایت دل است و در حضرت مولانا نکته‌دانی نه شرط است و نه کافی.
 ختم کلام: ته‌لهجه‌ی لری آقای شکارچی مرا به یاد تکلف گریزی‌های مولانا انداخت و من چقدر دوست دارم که قفل را "قلف" بگویم.
 
ابراهیم  بهزاد (خرم‌آبادی)
منتشر شده در سیفاوژ
بازنشر در پایگاه خبری یافته

دیدگاه‌ها  

#1 مجيد 1394-10-30 13:33
فوق العاده بود از برداشت ونگارش شما تشکر ميشود,
نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تذكر: نظرات حاوي توهين يا افترا به ديگران، مطابق قوانين مطبوعات منتشر نمي‌شوند

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

بازگشت به بالا