یافته، اولین پایگاه خبری دارای مجوز در لرستان

خسرو اسدی پیشکسوت تئاتر لرستان - یافته

خود را رسول و منجی دانستن و به این تفکر رسیدن که دیگر ما را به هیچ گفت وشنود و نقدی نیاز نیست، نتیجه‌اش می‌شود شکایت و شاکی شدن. شال و قبا می‌کنیم و یک‌‌تنه به قاضی می‌رویم و راضی برمی‌گردیم؛ بی‌آن‌که توجه داشته باشیم که من هم مقصرم. این من‌ام که چنین وضعی رارقم زده‌ام. وضعیتی که نه تقدیر، بَل تقصیر من است؛ تقصیر من و تو؛ تقصیرما است!

در گفت‌و‌گو با "خسرو اسدی" که هم کارشناس ارشد جامعه‎شناس است، هم ازقدیمی‌ترین‌های تئاتر وهم یکی از مدیران اسبق فرهنگی، بیش‌تر سعی دارم تا بی‌تعارف و رودربایستی حرف بزنم.

نمی‌دانم! شاید می‌خواهم بدعتی باشد برای بالا بردن دامنه‌ی تحمل نقدونقدپذیری. اسدی کمک می‌کند تا حدودی به چنین نگاه ونگرشی نزدیک شوم. من، خود این را امری پسندیده می‌دانم. با این همه تردید ندارم کار، آن‎گونه که باید کامل نیست. (دلیل‌اش را هم تو دانی و هم من). در ارتباط با خود بگویم بسیاری جاها آن جسارت که سؤالم را چنان که می‌بایست پیگیر باشم، نداشتم. حتماً اسدی هم جاهایی از پاسخی چنان که می‌بایست، طفره رفته. با این همه هم او و هم من به شکلی سعی در شکستن تابو داریم (تأکید می‌کنم بی‌آنکه دراین راه کاملاً موفق عمل کنیم).

جدا از این، تئاتر در خرم‌آباد پیشینه‌ای دراز و درخشان دارد. بسیاری از جوانان دیروز این دیار که امروزشوربختانه بعضی‌هایشان هم نقاب در خاک دارند، در روزگاری که بسیاری شهرهای دیگر ایران ارتباطی با تئاتر نداشته‌اند، خون دل‌ها خورده‌اند تا این دیار به بالندگی فرهنگی، هنری که حق‌اش بوده، برسد. حاصل آن تلاش اگر چه درست پاس داشته نشده، بااین همه حضوری است‎که هنوز تئاتر این دیار در صحنه و بر صحنه دارد.

من این گفت‌وگو را با چند تن دیگر از بازیگران دیروز و امروز تئاتر پی گرفته‌ام که به تدریج حاصل‌اش را برابر نگاه سرشار از مهرتان خواهم گشود. دراین گفتگو به طورعمده سعی دارم گونه‌ای تاریخ‌نگاری را هم درکار دخیل کنم، با این امید که چنین روشی برگی شود از تاریخ تئاتر در لرستان.

* آقای اسدی! چند سالی است اینجا و آنجا می‌گویند تو بیماری و دور از جان‌تان رفتنی، اما هنوز که هنوز است شکر خدا زنده‌ای و من هم کارم به مرثیه‌نگاری نکشیده. راستی این خبر چیست؟ نقش بازی می‌کنی، می‌خواهی میزان علاقه یا نفرت دیگران را نسبت به خودت بدانی، یا مثلاً نمایش‌نامه‌ای است که هنوز اجرایش به سرانجام نرسیده است هنوز؟

افسرده که می‌شوم سکوت می‌کنم. حتا مهربانی اطرافیان را متوجه نمی‌شوم. متأسفانه از تئاتر و سینما درجامعه به عنوان ابزار دروغگویی استفاده می‌شود. دلم می‌سوزد وقتی می‌بینم طی دوازده سال آموزش حتا درگوشه‌ای از کتاب‌های درسی نیامده که تئاتر کاربردش چیست. ذهن عامیانه هم که تئاتر و سینما را نقش بازی کردن می‌داند. ممکن است برای عزرائیل نقش بازی کرده باشم، اما بیماریم واقعیت دارد.

* در این بازی کسی هم همراهت هست؟

تنها کسی که با من هم‌بازی این نمایش است، همسرم است.

* فقط همسرتان؟

فقط!

* پس چطور زنده‌ای، چرا تا حالا از این همه تنهایی نمردی؟

هنوز میل به مُردن ندارم.

خسرو اسدی پیش کسوت تئاتر لرستان-یافته

* در روزگاری که خیلی‌ها آرزوی مرگ دارند، حتماً تو ازترسِ گرانیِ مزدِگورکَن چسبیده‌ای به زندگی؟

نه! به علت مسئولیت‌هایی که دارم تا آنجا که بچه‌هایم را به سرانجام برسانم، نمی‌خواهم تسلیم مرگ بشوم.

* فقط مسئولیت بچه‌های خودت یا همه‌ی بچه‌های جامعه؟

در جامعه بازنشسته شده‌ام؛ بیماری بازنشسته‌ام کرده! ازسرطان عذاب می‌کشم.

* آقای اسدی چرا رفتی سراغ سرطان؟ حتماً این هم قسمتی از نمایشنامه است!

اگر به فنون نمایشنامه‌نویسی آشنا باشی -که مطمئن هستم آشنایی، مهم‌ترین عامل که از همه برجسته‌تراست، عامل باوریذیری است که اگراین باوریذیری وجود نداشته باشد، هرتلاشی بی‌فایده است.

وقتی این باورپذیری ایجاد می‌شود که محتوی در ظرف مخصوص خود که همان قالب یا ساختاراست، قرارگیرد. این قالب باید هم درخود متن نمایشنامه و هم نحوه‌ی اجرا باشد تا بیننده پذیرای تلاش ما به عنوان هنرمند باشد. یس برخلاف عقیده‌ی آن‎هایی که اعتقاد دارند نمایش یعنی چیزی عاری ازحقیقت، تئاتر باید به نظر حقیقی باشد و هم امکان واقعیت، مثل زندگی. تئاتر، نتیجه‌ی نگاه زیباشناختی هنرمند به محیط خویش است، با رعایت مقررات و قوانین مربوطه. برای اثبات ادعای بیماریم - مدارک معتبر موجود است و مهم‌تر از همه رنگ رخسارم گواه این مدعا است - قبول نداری تا قسم بخورم که راست می‌گویم و نقش بازی نمی‌کنم.

* خسرو عزیز! خودت می‌دانی که چقدر دوست‌ات دارم. قصدم این بود کمی سر به سرت بگذارم و این جوری به تو روحیه بدهم. بگو که از من ناراحت نیستی و اجازه بده ببوسم‌ات تا بقیه‌ی حرف‌هایم را بگویم...

ناراحت ازتو؟ اصلن! این را باورکن. مگر خودت نگفتی می‌خواهی از کلیشه‌های گفت‌وگو دور باشیم. من هم که روزنامه‌نگاری را بلدم. واقعیت را بخواهی تا اینجا هم از کارت خوشم می‌آید.

*از زندگی گفتی؛ من اول آرزوی قلبی‌ام که عمری سرشار از زیبایی برای توست را بگویم و این که امیدوارم درکنارمسئولیت‌های زندگی در ارتباط با مسئولیت‌های اجتماعی و فرهنگی هم کاملاً موفق باشی و بعد اگر موافق باشی بروم سراغ روزگار کودکی‌ات و آغاز کار.

سال 1332 درخرم‌آباد درخیابان اسدآبادی. ساعت پنج صبح روز پنجشنبه بیست و پنجم مرداد چشم به جهان گشودم. گویی قدم‌ام چندان مبارک نبود و با وقایع آن سال‌های سیاه 32 مصادف شد.

* به عنوان یک جامعه‌شناس آن سال‌ها را درزندگی‌ات دخیل می‌بینی؟

بی‌شک تاریخ ییوستگی خود را دارد. شاید سرآغاز روزگار بهتری بود. اگر چه کودتا، حادثه‌ی خوبی نبود؛ اما زمینه‌ساز دگرگونی درجامعه‌مان بود در زمان تراخم، کچلی وسِل. فعلاً درشرایطی قرارداریم که همه‌ی آن مسائل حل شده و با پیشرفت و تکنولوژی روبرو شده‌ایم و چقدرخوشحالم که نمُردم و شاهد این همه ییشرفت هستم، چون هر تحولی دربطن تحول دیگراست. همان حرکت بطئی فرهنگی. برای هر کسی تحول فرهنگی ملموس نیست. برای تسریع تغییرات فرهنگی نیاز به ابزار متعدد داریم که یکی از این ابزارها تئاتر است.

* داشتیم از دید جامعه‌شناسانه به کودتا نگاه می‌کردیم؛ برداشت من ازحرفتان این است که اگر کودتا نمی‌شد الان تو کچل بودی و من هم مسلول و بدبختی پشت بدبختی هم‌چنان ادامه داشت. احساس‌ام این است که می‌خواهی بگویی از برکت کودتا به پیشرفت رسیده‌ایم و...؟

خیر، عزیز! کودتا خودش آدم‌ها را کچل و مسلول می‌کند. این موتور محرکه‌ی تاریخ است که نمی‌گذارد جامعه ساکن بماند. همان کودتا دربطن خودعاملی را می‌پروراند که جامعه پس ازحس و درک فقر و بدبختی به فکر چاره بیفتد. مگر جامعه چقدر می‌تواند این همه بلایا را تحمل کند؟ تغییر همیشه هست و در مسیر تاریخ کار خودش را می‌کند و هیچ کس جلودارش نیست؛ خواه ما درخواب باشیم، خواه بیدار.

* بهتر است از بحث اصلی فاصله نگیریم و برگردیم به همان خسرو اسدی و روزگار کودکی‌اش؛ موافقی؟

همه‌ی روزگار کودکی‌ام خلاصه شده است در علاقه‌ی مُفرط به تیله‌بازی و ترس از مدرسه.

* حتماً می‌خواهی ادعا کنی در تیله‌بازی به موفقیت‌هایی هم دست یافته‌ای؟

درمحله وضع‌ام بد نبود، ولی نتوانستم به موفقیت خاصی دست یابم.

* درباره‌ی ترس از مدرسه هم حتماً حرف‌هایی داری؟

گفتند برپا! معلم گفت بنشینید. خودم را به زور در نیمکتی جا دادم که چهار نفر دیگر روی آن نشسته بودند. از آن لحظه از خودی به ناخودی تبدیل شدم. همیشه مرا از نیمکت یایین می‌انداختند. جُرم‌ام نفر پنجمی بود.

* یعنی از مدرسه تنها «برپا» و «بنشین» را یاد گرفتی؟

نه! اولین تأثیرمدرسه بر من رسیدن به روحیه‌ی گریز بود. تمام شب به فردای مدرسه فکر می‌کردم.

* حتماً به خاطر علاقه‌ات به مدرسه؟

نه!

* بله؟

یادش به خیر! معلمی داشتیم که همیشه با زنجیر جاکلیدش پشت دست‌مان را به مهربانی می‌نواخت. آن هم به خاطر بر هم‎زدن نظم کلاس. بدبختانه آن عزیز هرگز متوجه مشکل نفر پنجم بودن من و دیگر بچه‌ها نشد. به هر شکل دوران مدرسه سرآمد و با رفوزگی کلاس اول با سن هفت سال کلاس اولی را تکرار کردم.

* حتماً با فلک و دست بالا کردن و روی یک پا ایستادن؟

یادم رفت بگویم، قسم می‌خورم روز اول مدرسه مدیر مدرسه به دلیلی که هنوز برایم مشخص نیست، فلک‌ام کرد.

* روز اول مدرسه؟! مگربابا مامان‌ات همراهت نبودند؟

ببین بهرام! تو داری شیطنت می‌کنی. بابا حرف از اوایل دهه‌ی 40 است. روزگاری که موز و آناناس نبود. روزگاری که کیف و لباس نو نبود و هم‎چنین آگاهی والدین به این موضوع.

* روزانه چند نفر در مدرسه‌تان فلک می‌شدند؟

مرا کشانده‌ای به کجا با این سئوال کردن‌ات؟ باورکن یک نفر داشتیم که به طور ثابت هر روز فلک می‌شد.

تا نپرسیده‌ای چرا با وجود اینکه هر روز فلک می‌شد باز هم روز بعد به مدرسه می‌آمد، بگذار بگویم آن طفلک پسر بابای مدرسه بود و جا و مکانی غیر مدرسه نداشت.

* حالا چرا آن طفلک را هر روز فلک می‌کردند؟

ناظم هر صبح سخنرانی می‌کرد و دانش‌آموزان را از انجام کارهای زشت منع می‌کرد و به درس خواندن تشویق. بابای مدرسه که انگار سخت تحت تأثیر افاضات‌شان قرار می‌گرفت درخواست می‌کرد تا جناب ناظم توجه بیشتری به فرزندش نشان دهد. از همین رو و شاید بر اساس همین درخواست هر روز فرزند بابای مدرسه بی‌هیچ دلیلی فلک می‌شد.

* یعنی بابای مدرسه‌تان در واقع با استفاده‌ی بهینه ازموقعیتی که داشت برای آن طفلک پارتی‌بازی می‌کرد؟

نمی‌دانم! شاید بنده‌خدا باورداشت که چوب استاد بِهْ زِ مهرِپدر.

* به این ترتیب و با آن پارتی‌بازی حتماً آن طفلک به جای مهم و شایسته‌ای هم رسید؟

بله واقعیت‌اش را بخواهید او به قهارترین کفترباز محله تبدیل شد.

* آقای اسدی! بالاخره با ورود به دبیرستان مشکل نفر پنجم بودن‌ات حل شد؟

شما هم دست گذاشته‌اید روی نبض‌ام. گویا می‌خواهی سیستم آموزش و یرورش آن زمان را بررسی کنی؟

* خب اگر قبول کنیم خیلی از مسائل از همین جا شروع می‌شود، اگرقبول داشته باشیم هنرمند شدن و ورزشکار شدن وکلاً سرنوشت بسیاری از ماها ازمدرسه و دبیرستان شروع شده و اگر عنایت داشته باشی که من نه تنها با یک هنرمند بلکه با کسی که کارشناس ارشد جامعه‌شناسی است به گفت‌وگو نشسته‌ام، چرا نباید این کار را بکنم؟

در شرایطی که بررسی گذشته درس عبرتی برای آینده باشد، باید چنین که می‌گویی باشد. ببینید! همین سال گذشته در یکی از دبیرستان‌ها یک دوره تدریس زبان تخصصی داشتم. رابطه‌ی بین شاگرد و معلم کاملاً مخدوش شده است. گویا تنبیه بدنی امروزه ممنوع است، ولی دانش‌آموزان از همین نکته استفاده یا سوء‌استفاده می‌کنند. حالا دیگر او معلم را تنبیه می‌کند. البته منظورم دبیرستان‌های خاص است، مثل مدارس واقع در حاشیه‌ی شهر.

* آقای اسدی! انگار نه با فلک به جایی رسیدیم و نه با روش مدرن؛ شما عیب این کار را در گردش چرخ و فلک در چه و کجا می‌بینید؟

اگر به سیستم انگلیسی‌ها نگاه کنید معلم از مراحل مختلف تخصصی آموزش مثل گذر از غربال عبور می‌کند؛ چیزی مثل همین گزینش خودمان. تازه می‌بینیم که معلم با درجه‌ی دکترا کلاس اول ابتدایی را درس می‌دهد. دانش‌آموز با محتوای کتاب‌ها یا بیگانه است، یا انگیزه‌ای در او ایجاد نمی‌کند که با اشتیاق آنها را فرا بگیرد. معلم درسرتا سروقت کلاس باید بگوید «گوش کن!». دانش‌آموز هنوز باور نکرده است که دارد آینده‌اش را می‌سازد. چون آینده‌ای برای او ترسیم نشده، شاید به صورت کلیشه‌ای بگوید می‌خواهم دکتر مهندس بشوم. ولی باور کنید تا وقتی فارغ‌التحصیل می‌شود نمی‌داند می‌خواهد چکاره بشود، چون در او اشتیاق ایجاد نشده، تازه وقتی که عاشق دخترکی می‌شود می‌فهمد به کار هم نیاز دارد و درآمدی. در این مقطع است که هر کاری که پیش آید، می‌یذیرد. بعضی وقت‌ها هم می‌شود همان معلم کلاس اول من! واین دور باطل ادامه دارد.

آنقدر داستان بی‌مزه تصمیم کُبرا را می‌خواند و می‌نویسد تا خسته شود و یا دهقان فداکار، هنوز هم که هنوز است یک بارییش نیامده کوه ریزش کند و او همان فداکاری ریزعلی راعیناً تکرار نکند. دانش‌آموز به خوبی می‌داند به نوعی به تمسخر گرفته شده. زندگی واقعی او با مطالب درسی بسیار فاصله دارد. این است که معلم دو سوم وقت کلاس راباید بگوید: «ساکت!»، «گوش کن!».

*  فکر می‌کنم بحث آموزش دارد خیلی تخصصی می‌شود، بنا براین اگر موافق باشی برگردیم به خودت و اینکه درچه سالی از دبیرستان به سمت هنر رفتی؟

سال دوم دبیرستان یکی از دوستانم گفت بعد ازظهر جلسه‌ی تئاتر است. پرسیدم تئاتر چیست؟ چگونه است؟ مثل سینما است؟ بنده ‌خدا هر چه سعی کرد نتوانست به من تفهیم کند که تئاتر چیست، بعدازظهر رفتم سرِ قرار. این اولین بار بود که با جمعی از بچه‌های هنرمند برخورد داشتم. از بخت بد، در اولین فرصت آقای شیدایی، من و آقای مسعود رایگان و غلام لطفی را انتخاب و کاری را تمرین کردیم. این شد سرآغاز کار و درپی‌اش علاقه‌مندی من به تئاتر و نمایش. این را هم بگویم که آن روز بچه‌ها کلی به حرکات و گفتارم خندیدند.

* یعنی به همین سادگی هم تئاتر را شناختی و هم بازیگر شدی؟

ممکن است تئاتر را نشناخته باشم، ولی به زعم خود بازیگر شدم.

* ببخشید! انگار دوباره باید برگردیم به موضوع آموزش و تبیین این موضوع که مگر بین آموزش تئاتر و درس و مشق مشابهتی وجود دارد که چنین اتفاقی برای شما می‌افتد؟ می‌خواهم بگویم درجامعه‌ی آموزشی ما انگار به همان سادگی که می‌شود کفترباز شد، به همان راحتی هم می‌شود بازیگر تئاتر و سینما و روزنامه‌نگار و اقتصاد بلد و... و... و... شد، چرا؟

خیر، به همین سادگی‌هاهم نیست، خیلی‌ها مثل من آمدند و در رؤیاهای شیرین خودآینده‌ای را ترسیم کردند که پُراست از شهرت و افتخار، اما نه استعدادش را داشتند، نه مال این کار بودند. لازمه‌ی این کار حتماً آموزش آکادمیک است. اگر به آن دسترسی نباشد، حداقل باید زحمت کشید. باید هم آنچه را لازم است بخواند و هم آنچه را لازم است ببیند.

دانشجوی تئاتر تاریخ تئاتر را به اجبار می‌خواند و من باعلاقه‌ی خودم. بقیه‌ی موضوعات مربوطه مثل نظریات مختلف در خصوص شاخه‌های گوناگون نمایش- زیباشناسی، فن نمایشنامه‌نویسی، مطالعه‌ی نمایشنامه‌های مختلف، روش‌های آمادگی بدنی برای بازیگری و غیره- اما دیدن تئاتر فقط در تهران امکان‌پذیربود که آن‌هم مشکلات خاص خود را داشت. آقای مسعودی دوست و همکار عزیزم شاهد است که جهت دیدن تئاتر جشنواره فجر چه مصیبت‌ها می‌کشیدیم. تهیه‌ی بلیط و مهم‌تر از آن داشتن جایی برای استراحت. یک بارشانس آوردیم و در زیر زمین خوابگاه وزارت ارشاد که دو تا تشک اسفنجی کثیف داشت و یک چراغ گاز خوراک‌پزی بزرگ که منبع تأمین انرژی و گرمایش زیرزمین بود، خوابیدیم. شب تا صبح را ازسرما و گازگرفتگی و خفه شدن به خود می‌لرزیدیم و فردایش تا نیمه‌شب تئاتر می‌دیدیم.

ببینید! می‌خواهم بگویم درجامعه و ساختار خاصی که دارد کمتر کسی به هدف پیش‌بینی‌شده‌اش می‌رسد؛ مانند تکه‌چوبی بر روی آب، آب ما را به جاهایی می‌برد که هفت‌پُشت‌مان هم فکر نمی‌کرد. نمی‌دانم، شاید به خاطر همان سیستم آموزشی چوب و فلک که درباره‌اش حرف زدم. یا شاید علاقه‌ای که در ضمیر ناخودآگاه فرد است، با فراموش شدن شرایط شکوفا گردد. البته فاکتور تصادف را هم فراموش نکنید که همیشه نقش مهمی را در زندگی بازی می‌کند. اگر آن روز آن هم‎کلاسی به من مراجعه نمی‌کرد و آن خبر را نمی‌داد شاید از علاقه‌ام به هنر باخبر نمی‌شدم. البته شاید هم محرک دیگری و درشرایطی دیگر باعث می‌شد تا همان اتفاق برایم بیفتد.

خداوند روح «همایون ایران‌لو»ی استاد تئاترم را شاد کند، او اولین کسی بود که به طور مجمل با اصول تئاتر آشنایم کرد. البته در کنار تئاتر فیلم‌های امیرارسلان و انتقام روح هم بودند که مرا محو و شیفته‌ی این هنر جادویی می‌ساخت. داشتن آپاراتی و دیدن بی‌انتهایی این جهان همیشه آرزویم بود. با کمک برادرم و یکی ازدوستان‌اش و با بهره‌گیری ازامکاناتی حداقلی و ساختیک جعبه‌ی تاریک، فیلم‌ها را به صورت تک‌فریم برای دوستان و بچه‌های محله نشان دادیم. بعد با تحقیق و تفحص فراوان و با استفاده از چرخ یک کالسکه و اتاقی تاریک توانستیم سینمای متحرک در خانه راه‌اندازی کنیم. سینمایی که برای تأمین هزینه‌اش ناچار به فروش بلیط ده‌شاهی هم شدیم و اتفاقاً تماشاچی فراوانی هم داشت.

* شما با این فلاش‌بک مرا از موضوع پرت کردید. من می‌خواستم... بگذریم. بهتر است برویم سراغ این که تئاتر را چگونه بازی کردی و این که آن موقع تئاترمان کجا بود، چه کسانی را داشت و چه کارهایی کرد؟

تئاتر آنروزگار به دوشاخه تقسیم می‌شد. نمایش‌های فوق‌برنامه در دبیرستان و گروهی که به صورت اسمی وابسته به فرهنگ و هنر بود و از کار نویسندگان برجسته‌ی آن زمان نمایش‌هایی را بر صحنه می‌برد. کار نمایش‌نامه‌نویسانی همچون دکتر غلامحسین ساعدی، بهرام بیضایی وامثالهم را.

* این که مربوط می‌شود به اواخر دهه‌ی چهل از قبل از این هم چیزی برای گفتن داری؟

یادم می‌آید صدای بلندگو که روی تاکسی نصب شده بود و صدای مرحوم محمد رایگان پدر محترم مسعود رایگان که تبلیغ و دعوت به دیدن فیلم تنها در سینمایی که «شهناز» نام داشت و مربوط بود به ارتش و با نمایشنامه‌ای درمورد نادرشاه-مصاحبه‌ای هم از ایشان روی نوار دارم که چون ایشان نظامی بود، فعالیت هنری وی هم در همان راستا می‌چرخید.

درضمن انگار فوری یادتان رفت که گفتم من متولد چه سالی هستم؛ بنابراین هنوز آن‎قدر پیرنشده‌ام که از چند دهه قبل برایت بگویم. با این همه می‌دانم نمایشنامه‌هایی به مناسبت خاصی نوشته می‌شد که بیشتر موضوع ملی میهنی داشتند و بیشتر در دبیرستان‌ها اجرا می‌شدند. کسی در اوایل دهه چهل به طور مستمر موضوع تئاتر را جدی نمی‌گرفت و پیگیری نمی‌کرد. موضوع در ساز و آواز و سربازی که تیر می‌خورد و درحالی که می‌مُرد هنوز پرچم را برافراشته نگاه می‌داشت خلاصه می‌شد. این کلِ تئاتر آن موقع بوده؛ بنابراین فکر نمی‌کنم در آن ایام کسی سراغ مکبث و اتللو و هملت شکسپیر رفته باشد.

* آن سال‌ها شما بیشتر با کدام گروه در ارتباط بودی؟

من تنها یک بار نمایش مدرسه‌ای بازی کردمک ه آن هم موضوع اجتماعی داشت و به همین دلیل به مذاق اولیا مدرسه خوش نیامد.

* منظور من گروهای تئاتری بود که قبلاً به آن ها اشاره داشتی؟

دو گروه آن زمان فعالیت حرفه‌ای می‌کردند. البته منظورم ازحرفه، شغل نیست. گروه «آرش» را حسین شیدایی و گروه «هم‎فکر» را قدرت‌الله دلاوری کارگردانی می‌کردند. این امر سبب می‌شد کارها یکی زیباتر از دیگری اجرا شود.

من در آن ایام با گروه همفکر همکاری می‌کردم. آن سال‌ها دو بودجه‌ی حدود شش و چهار هزار تومانی یعنی در مجموع ده هزار تومان به تئاتر اختصاص می‌یافت. بر اساس تعداد پرسوناژ و اهمیت نمایش یکی از این دو بودجه به آن تعلق می‌گرفت. رقابت در جهت به دست آوردن بودجه بیشتر باعث می‌شد که کارهای فاخری ارائه شود. یادم مانده نمایشی نوشته‌ی آقای رکن‌الدین خسروی به نام «ابراهیم توپچی و آقا بیک» را تمرین می‌کردیم که خود آقای خسروی از تهران می‌آمد و راهنمایی‌مان می‌کرد.

* خاطرتان مانده آن زمان چه نمایش‌هایی را بازی کردی؟

شش ماه برای نمایشنامه‌ی «سلطان مار» بهرام بیضایی تمرین داشتیم. پس از سه شب مأموران امنیتی متوجه شدند نمایش مذکور به قول معروف بودار است. کارشناس آن زمان آقای «ایران‌پور» و رییس اداره فراخوانده شدند و نمایش هم تعطیل شد. آن زمان گروه آقای شیدایی هم کارهایی مثل «چوب‌بدست‌های ورزیل» و «بام‌ها وکرکس‌ها» را که برداشتی آزاد ازنویسنده‌ی تُرک –عزیزنسین- بود و توسط آقای لطفی نوشته شده بود را اجرا کردند. البته گروه «ماه» هم جدا از «سلطان مار»، «سفر»، «پیام زن رانا»، «ابراهیم تویچی» وآقابیک»، «دست بالای دست»، «عباس ماشین‌شور»، «ضیافت ومیراث» و...را برصحنه بردند.

* درآن روزگار استقبال مردم خرم‌آباد از تئاتر چگونه بود؟

واقعیت این که اصلاً با امروز قابل مقایسه نیست. این دو را به هیچ عنوان نمی‌شود با هم مقایسه کرد. سینما و تئاتر آن روزها در خرم‌آباد هوادار ثابت داشت. تیب روشنفکر شهر همیشه در کنار اهالی بودند. هرگز سینما تئاتر در خرم‌آباد با کمبود تماشگر مواجه نبود، هر چند سالن و امکانات مناسب نداشتیم و بچه‌ها خود فون‌بندی می‌کردند و نورهای لازم رابرای صحنه نصب می‌کردند؛ با این همه باز هم تماشاگران با تحمل کاستی‌ها همچنان در کنار هنرمندان بودند.

* اما جدا از دو گروهی که اشاره کردی، آن زمان گروهی هم درزمینه‌ی تئاتر کودک فعال بود؛ درست است؟

درست می‌گویی، گروه کودک را آقای «محمد قاسمی» که بسیار هم به کارش اعتقاد داشت سرپرستی می‌کرد. واقعیت آنکه این بنده خدا از آن شش و چهار هزار تومان هم اصلاً سهمی نداشت. آقای قاسمی بچه‌هایی را از کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان دور خود جمع کرده بود و با آنها در زیرزمین خانه‌ی فرهنگ نمایش اجرا می‌کرد. از همین زیرزمین چهره‌هایی چون «شریفیان» که بعدها در تهران تهیه‌کنندگی را پیشه کرد و دیگرانی چون «پیامانی» و «کشی‌پور» کارشان را درسطوح بالاتر ادامه دادند.

* بهترین کار خودت در آن روزها چه بود؟

یکی سلطان ماربود که نقش داروغه را داشتم. کاری کمیک، چون بازتاب حرکاتم را در میان تماشاگران می‌دیدم، متوجه شدم موفق‌ام. نمایشنامه عباس ماشین‌شور نوشته‌ی «سعیدخاکسار» و به کارگردانی آقای حسین شیدایی که بعد از تحصیلات و برگشتم ازهندوستان بر صحنه رفت نیز برایم خاطره‌انگیزاست. در این نمایش هم نقشی کمیک بازی کردم. این نمایش جدا از خرم‌آباد در بروجرد هم برصحنه رفت.

* ازسفر به شهرستان‌ها گفتی. آن زمان گروه‌هایی هم ازتهران به شهرستان‌ها می‌آمدند و اجراهایی هم داشتند، دلیل و تأثیر این گونه سفرها و اجراها چه بود؟

بله نمایش‌هایی که در تهران قرار بود به صحنه برود به جهت جا افتادن و شناخت نقاط ضعف و قوت درشهرستان‌ها به صحنه برده می‌شدند. این حرکت برای جوانان هرشهری اتفاقی مبارک و بزرگ بود. فرصتی ییش می‌آمد تا به راحتی بازی بزرگان تئاتر کشور را به تماشا بنشینند. مثل نمایش بازرس که با حضور آقایان انتظامی و نصیریان درسالن شهرداری خرم‌آباد بر صحنه رفت. درست که فرصتی نبود تا آموزش خاصی ببینیم، چون حداکثر اقامت این گونه گروه‌ها یکی- دو شب بیشتر نبود، اما همان انگیزه‌ای که در بچه‌ها ایجاد می‌شد کلی بر محیط تأثیر می‌گذاشت.

* اما من با این نگاه که گروه‌ها برای برطرف کردن عیب و ایراد کارشان به شهرستان‌ها می‌آمدند موافق نیستم. اگر یادتان باشد در همان ایام مربیانی هم برای ارتقای سطح کار بچه‌ها به شهرستان‌ها اعزام می‌شدند. به نظر شما نقش این افراد در رشد تئاتر شهرستان‌ها چه بود؟

به جرأت می‌گویم برای اولین بار با الفبای تئاتر از طریق همین افراد آشنا شدم. این افراد تحصیل‌کرده‌ی تئاتر بودند و هر آنچه خود آموخته بودند را به ما یاد می‌دادند. این‌ها تئاتر را از آن حالت ملی‌میهنی‌اش که در دبیرستان‌ها اجرا می‌شد خارج کردند. معنای میزانْسِن رابه ما آموختند، حالا متوجه می‌شدیم باید چه کتاب‌هایی را بخوانیم و متوجه سبک‌های مختلفی در تئاتر بشویم و اگر کار تله‌تئاتر را در تلویزیون می‌دیدیم با نگاهی منتقدانه بررسی‌اش می‌کردیم.

*فکر نمی‌کنید این نگاه‌تان در میان قدیمی‌ترها مخالفانی داشته باشد؟

من بااحترام به نظر دیگران معتقدم هر کسی می‌تواند نظرش را اعلام کند. این نظر شخص من است و تازمانی‎که متقاعدنشوم روی حرفم هستم. ممکن است بعضی‌ها نخوانده، ملا باشند و به صورت مادرزاد بدون طی کردن دوره‌های تخصصی همه‌کاره باشند. حتماً می‌دانی در مقطعی ستیزی بر علیه علم و دوران آکادمیک برای آن‌ها که تنبلی‌شان می‌آمد و توان حضور در دانشگاه را نداشتند، شکل گرفته بود که می‌گفتند فلان اندیشمند هم که چنین است و چنان در جهان مشهور است، مدرک تحصیلی ندارد. به نظر من این دلیل قانع‌کننده نیست. مطمئن باشید کسی که در کلاس دانشگاهی می‌نشیند، در حوزه‌ی آن علم اطلاعات مفید و جامعی را فرا می‌گیرد. حال اگر دانشجویی با تقلب بالا می‌آید و در خور آن مدرک تحصیلی نیست، دلیل بر رد گذراندن دوران آکادمیک نمی‌شود. بعضی‌ها هستند که نوازندگی را از راه گوش یاد گرفته‌اند و خوب هم می‌نوازند، آیا می‌شود چنین شخصی را بر کسی که از راه اصولی و یادگیری نُت می‌نوازد، ترجیح داد و از او خواست ارکستر فیلارمونیک را رهبری کند؟

* اما خود شما و بسیاری از بچه‌هایی که آن زمان تئاتر کار می‌کردند، دانشگاه نرفته بودید و حتا بعضی‌ها دوران دبیرستان را هم به آخر نبرده بودند؟

اول اشاره کنم که حداقل در آن ایام دو نفر از بچه‌ها هنرهای زیبا می‌رفتند. جدا از این همان کارشناسان که می‌آمدند اصولی را به ما یاد دادند که خلاصه‌ای ناقص بود از دروسی که در دانشگاه بود و به ما منتقل کردند. قبلاً هم که اشاره کردم؛ تا آنجا که توانستیم همان موارد دانشگاهی را در منزل با علاقه خواندیم. متأسفانه مشکل امروز ما این است که حتا آن مربیان هم وجود ندارند. گروه‌هایی نوظهور فعالیت می‌کنند و انتظار دارند تئاتر تماشاگر هم داشته باشد. بدیهی‌ترین امر در هر هنری خاصه هنرهای نمایشی اصل باوریذیری است. وقتی تماشاگر ساختار نمایشی را باور ندارد، خوب چگونه می‌توان انتظار داشت که حتا برای نیم ساعت روی صندلی بنشیند. این باوریذیری فقط یک کلمه است که اگر آن را بشکافیم، مثل صابون کف می‌کند و نیازمند زحمات و اطلاعات بسیار است. با این همه ما مجبوریم بین بد و بدتر یکی را انتخاب کنیم. شما فرض کنید این چند نفر هم در آن دوگروه فعالیت نمی‌کردند، آن وقت تکلیف چه بود؟

* برداشت من این است که شما در کار مقایسه امروز و دیروز نمره‌ی بهتری به دیروز می‌دهید. از سوی دیگر به موضوع تخصصی بودن امر و آکادمیک بودن آن تأکید دارید. حتماً قبول هم دارید که امروز تحصیل‌کرده‌های تئاتر به مراتب بیشتر از دیروز است، با این همه چرا نمره‌ی بهتری به تئاتر گذشته می‌دهید؟

گروه تئاتر لرستان - یافته

بگذارید این نکته را برایتان توضیح بدهم که اگر مؤسسه‌ای آموزشی برای رفع تکلیف، دانشجو و فارغ‌التحصیل تولید می‌کند حساب‌اش جداست. من در شرایطی روی تحصیلات آکادمیک پافشاری می‌کنم که همه‌ی اصول‌اش درست باشد. یاد دارم استادی به شاگرد حداقل نمره‌ی قبولی را داده بود و گفته بود برو گم‌ شو که دوباره تو را نبینم. چنین شخصی در تهران به کار گرفته نمی‌شود؛ اما در شهرستان‌ها که ارگان‌های متفاوت کار تئاتر می‌کنند اختیار کار را دست چنین افرادی که مدعی هستند تئاتر تحصیل کرده‌اند، می‌دهند. بی‌شک آن دسته از بچه‌های شهرستانی که سرشان به تن‌شان می‌ارزد در تهران می‌مانند. حالا شما نمره بده تا در عمل متوجه شوی چرا من چنین فکر می‌کنم.

* آقای اسدی! تئاتر، خط، نقاشی و کلاً هنر معمولاً از سنین دبستان آغاز می‌شود. این اعتراف بسیاری از هنرمندان است؛ شاید چیزی مثل عاشق شدن‌های معصومانه اوایل نوجوانی. می‌دانیم در کنکور رشته‌های هنری برای داوطلبان امتحان عملی گنجانده شده، باز هم می‌خواهم برگردم سر تحصیلات آکادمیک. من دوست دارم بیشتر در این رابطه حرف بزنیم. اصلاً ممکن است بگویی دکتر غلامحسین ساعدی کجا نمایشنامه‌نویسی و تئاتر خوانده؟

من هم منظورم این نیست که همه از اول تحصیلات آکادمیک داشته باشند. من می‌گویم این‌ها باید مربی تحصیل‌کرده داشته باشند. اگرچنین باشد هرگز و هرگز بچه‌ها استعدادشان هرز نمی‎رود. تحت آموزش نادرست قرار نمی‌گیرند. من می‌گویم باید کمک شود تا استعدادهای هنری حداقل تحصیلات متوسطه را به آخر برسانند. باور کنید با مدرک حرف می‌زنم؛ اصلاً خودت بهتر می‌دانی چه بچه‌هایی در این عرصه حرام شدند. آن‌گونه که حالا نه راه پیش دارند و نه راه پس. این جور است که خیلی‌ها منتظر مناسبتی می‌مانند تا بر اساس آن به قول خودشان تئاتری اجراکنند. تئاتری که یک پای‌اش لنگ است، تئاتری که تماشاگر ندارد؛ اصلاً این‎گونه بگویم که مشکل، تک‌عاملی نیست. انگار مجموعه‌ای از عوامل دست به دست هم داده‌اند تا معضلی به نام تئاتر به وجود بیاید. یادم می‌آید آن روزگار عمده ‌مشکل ما نبودِ سالن بود. حال که به حمدالله یک تالار نسبتاً مناسب در مجتمع فرهنگی هنری هست، ابزار و امکاناتش هم به نسبه ییشرفته است، اما متأسفانه این مجموعه یک چیز اساسی کم دارد و آن هم هنرمند اندیشمند است. کتابخانه در همان مجموعه است، ولی افسوس! تنها دانش‌آموزان کتاب‌های درسی خود را در فصل امتحانات درآن جا مطالعه می‌کنند. هنرمند در حوزه‌های مختلف به جزرشته‌ی تخصصی هنری‌اش باید با تاریخ، جامعه‌شناسی، روانشناسی، شعر و ادبیات و...آشنا باشد و در هر حال اطلاعاتی ضروری داشته باشد.

* بسیارخب آقای اسدی! من به جوابی که می‌خواستم رسیدم. از همان اول هم قصدم شناخت استعداد کودکان، نوجوانان و جوانان توسط متولیان و مربیان بود، حالا دوست دارم از خودت بگویی که مدتی مدیر همین مجتمع بودی. آیا آن موقع هم کار همین ایرادها را که می‌گویی داشت؟ شما برای خیل عظیمی از دانش‌آموزان علاقمند به هنر مثل همین بازیگری چقدر به حرف‌هایی که با هم زدیم، عمل کردی؟ اصلاً چرا هِی موضوع را کِش بدهم و با صراحت نپرسم که آقای اسدی خودش در روزگاری که مسئول بود چه کار مثبتی انجام داد؟

مُشک آن است که خود ببوید/ نه آنکه عطار بگوید.

* من شامه‌ام ضعیف است. شما هم شکسته‌نفسی نفرمایید؛ ایرادی ندارد اگر کار مثبتی هم انجام نداده‌اید، بگویید. قبلاً هم گفتم؛ تمام عوامل، یک مجموعه را تشکیل می‌دهند. به قول معروف با یک گُل بهار نمی‌شود! ما زاده‌ی سرزمین خشکیم، راضی به بنفشه‌ای اگر برآید. لطفاً بفرما آن روزگار چه گُلی به سر خودت زدی آقای اسدی؟

تا آنجا که در حیطه‌ی توان‌ام بود، عمل کردم. کلاسی را تشکیل دادیم، یکی از فارغ‌التحصیلان فوق‌لیسانس در اتاق تمرین کلاس تئاتر را اداره کرد. آن قدر کارشکنی کردند که مگر او چه بیشتر از ما دارد؟ تا مجبور شدم مربی دوم را هم آوردم. بعد از چند جلسه تمرینات نفر دوم هم بدون شاگرد ماند. ناگهان خبر رسید همین مربی یکی از کارگردان‌های مطرح در تهران است. البته به خاطر آن‎که کارش به صحنه رفته بود. از طریق رادیو و تلویزیون خبر به گوش دوستان رسیده بود. خبری که موجب افسوس برخی از همان معترضین شد و افسوس این که چرا بیشتر از او استفاده نکردیم. البته مشکل تنها این نبود، رِزِرو هتل و راننده‌ی اختصاصی و بلیط هواییما هم بود؛ اما کار خوبی که آن روزها اتفاق افتاد تأسیس هنرستان هنرهای زیبا بود. در همین مجتمع خیلی از بچه‌های با استعداد بودند که رشته‌شان را انتخاب کردند.

* چه جالب! لابد همین هنرستان توانست کلی هنرمند برای‌مان تربیت کند؟

نه! اتفاقاً این هنرستان مثل بیمارستان بدون متخصص بود؛ یعنی پزشک متخصص نداشت. در این بین البته تا آن‎جا که در توانم بود و توانستم وسایل و ادوات مورد نیاز تالار را آن هم از نوع مرغوب‌اش تهیه نمودم که فکر می‌کنم همچون یادگاری است که از آن راضی‌ام.

* این هنرستان و احداث آن تماماً کار خودتان بود؟

نه!

* پس نقش شما در ارتباط با آن چه بود؟

ببینید! هرکسی در یک دایره‌ی محدود از صلاحیت‌ها و شرح وظایف‌اش می‌تواند عمل کند. این هنرستان در اصل ارزشیابی‌اش با آموزش و پرورش بود. ولی کلاس‌هایش در مجتمع برگزار می‌شد؛ یعنی برای ارائه‌ی کارهای‌شان از همان تالار استفاده می‌کردند. اینکه من تعیین‌کننده باشم این جور نبود. یک موقعی سریرست سینمای جوان بودم، در این برهه اختیار انتخاب مربی و چگونگی تدریس و راهنمایی هنرجویان به عهده‌ی من بود. شاید بتوانم بگویم حاصل عمرم آن دوره بود. چون از طریق آزمون و مصاحبه هنرجو را انتخاب می‌کردم. از آن دوره حدود بیست و دو نفر به دانشگاه راه یافتند و امروز از برترین‌های تصویرسازی در ایران هستند. همان زمان خودم فیلم می‌ساختم، اتفاقاً کارم هم به جشنواره‌های پنجم سینمای جوان و جشنواره‌های بین‌المللی آبنز، اطریش، دویس‌برگآلمان و جیبونی ایتالیا راه یافت و جوایزی هم گرفت.

* آقای اسدی! می‌خواهم با سماجت بپرسم دیگر چه کارهای مثبتی در دوران مدیریت‌تان بر مجتمع فرهنگی خاصه در رابطه با تئاتر انجام دادید؟

پیشرفت یا عدم ییشرفت هرمؤسسه‌ای در درجه‌ی اول وابسته است به مدیر و نوع مدیریتی که اعمال می‌کند. حالا شما آن طور کلمه‌ی مدیر را به بنده اطلاق می‌کنی که انگار من مدیری واقعی و دارای اختیارات کامل و بودجه‌ی مستقل بوده‌ام. باید عرض کنم خیر، در دیار ما بیشتر به غریبه‌ها بها می‌دهند. شخصی که ازبیرون می‌آید و کسی او و خانواده‌اش را نمی‌شناسد و فارسی هم حرف می‌زند، بیشتر مقبولیت پیدا می‌کند تا افراد بومی. متأسفانه انگار این مسأله بیشتر در زمینه‌های فرهنگی که انتخاب‌اش پیچیدگی‌های خاص خود را دارد، صدق می‌کند. گویی تنها چیزی که اینجا مطرح نیست شایستگی، تخصص و توانمندی است. به جرأت می‌توانم بگویم درطول خدمتم با بیشتر از بیست مدیر کار کرده‌ام که اگر همین الان سوابق آنها را بررسی کنی، بجز معدودی واقعاً تعریف درستی از فرهنگ یا هنر را نمی‌دانستند. حالا مشکل برسر تعریف نیست. یکی اساساً با کلِ موسیقی مخالف بود و دیگری با موسیقی پاب که حتا نمی‌دانست چه مؤلفه‌هایی دارد و اساساً ضررش چه بوده. یکی دیگر درِ انجمن تئاتر را قفل می‌زد و عنوان می‌کرد این مسخرگی و لودگی است. بعضی از آن‎ها هم چنان با محیط غریبه بودند که نمی‌دانستند الشتر کجاست و پلدختر در کدام قسمت لرستان جا دارد. به نظر من شاید یکی از اساسی‌ترین واجبات مدیریت فرهنگی بعد از همه‌ی واجبات، بومی بودن مدیر است. فرد بومی نیازندارد تا شش ماه به دفعات به شهرستان‌ها مسافرت کند و تازه با مدیران آنجا آشنا شود. ما خرده‌فرهنگ‌های متعددی در همین لرستان خودمان داریم که تحت لوای فرهنگ اصلی لرستان هستند و هر کدام ظرافت و حساسیت خاص خودشان را دارند؛ اما متأسفانه ما خودمان همدیگر را قبول نداریم. بسیار پیش آمده که مدیر هنری نه تحصیلات‌اش ربطی به هنرداشته و نه خودش دستی در هنر داشته است.

بگذریم... انگار باز دارم سئوال اصلی‌ات را فراموش می‌کنم. باور کنید تنها می‌خواستم بارگرانی که هنوز بر دوش‌ام سنگینی می‌کند نشان داده باشم... اما مسأله‌ی تئاتر؛ ببینید! ما موضوع آب از بالا گل‌آلود است را رها کرده‌ایم و می‌خواهیم معضل تئاتر را بررسی کنیم. تئاتر در چنین فضایی فقط و فقط درشرایطی برای مدیر ضروری به نظر می‌رسد که مسئول بالاتری از او خواسته باشد. همین و بس! کمی حوصله داشته باش تا جواب سئوال‌ات را بدهم. ببین! من اگر نگاهی به پشت سر بی‎اندازم و از خودم سئوال کنم خسرو اسدی وجداناً در این مدت چه کرده‌ای؟ حتماً دردرون‌ام نارضایتی عمیقی احساس خواهم کرد. ولی در برهه‌هایی بر حسب وظیفه مأمور شدم داوری کنم، آنجا از کارهایی که به عنوان تئاتر ارائه می‌شدند و در واقع بیراهه‌ایی بیش نبود، جلوگیری کردم. حس می‌کنم همین خودش خیلی بود. یا اگر توانسته باشم کسی یا کسانی را به مقوله‌ی هنر درست دلخوش کنم و احتمالاً درست راهنمایی‌اش کنم فکرمی‌کنم تا حدودی راضی‌ام کند. من آنقدر اختیارات نداشتم که اوضاع را دگرگون کنم. خودت هم می‌دانی در مقطعی هم بچه‌هایی کم‌سن و تجربه را وادار می‌کردند تا بگویند این پیر و پاتال‌ها از جان تئاتر چه می‌خواهند؟ چرا کنار نمی‌کشند؟ در این جا لازم است از دوست عزیزم آقای نصرت‌الله مسعودی یاد کنم که زحمات زیادی در جهت حل مشکلات تئاتر متحمل شدند. شاید ایشان این قسمت حرف‌هایم را تأیید کنند، چون جدا از مسئولیت‌هایی که در کنار هم نسبت به تئاتر داشته‌ایم، در زمانی که تئاتر دکانی برای بعضی ارگان‌ها و افراد که به قول دوستی بیشتر عمله‌ی فرهنگی بودند تا هنرمند و در این راه همه را مورد اتهام قرار می‌دادند، ماها را که سدی بر راه خود می‌دانستند به اشکال گوناگون نواختند؟! دقیق یادم هست در آن ایام آقای مسعودی با اجرای نمایشنامه‌هایی باعث شدند تا در آن بازار پُرسروصدای مسگری همان عمله‌گان فرهنگی عرصه را برخود تنگ دیده و کمتر اظهار فضل نمایند.

* آقای اسدی! شما که آن همه مشکل داشتی و نمی‌توانستی کاری کارستان انجام دهی، چرا مسئولیت یذیرفتی؟

باورکن من هچ وقت برای کسی نامه‌ی فدایت شوم ننوشتم که مرا مدیر کنند؛ اما شما که چنین می‌پرسی چرا نمی‌پرسی که فلان آقا کی دییلم‌اش را گرفت، آیا تاکنون توانسته فقط دو خط و نه بیشتر بنویسد، یا حداقل رمانی، داستانی، نمایشنامه‌ای را خوانده یا نه؟ اصلا‍ً چرا نمی‌پرسی چنین شخصی وجداناً افراد مطرح سینما، تئاتر و موسیقی کشور را می‌شناسد، یا نه؟

خب آقا من در چنین شرایطی مأمور می‌شوم که مدیریت مجتمع هنری را عهده‌دارشوم؛ آن هم با آقا بالاسرهای متعدد و همیشه با این شک و ظن که شاید فلانی صلاحیت نداشته باشد. البته این احتمال را هم بدهید که شاید قحط‌الرجال بوده و قرعه به نام من افتاد، نمی‌دانم؟!

* ببینید! مگر ما مدیران بومی هم با آن ویژگی‌ها که شما برشمردید، نداشتیم؛ خب، این آقایان چه گُلی به سرهنر و ادبیات‌مان زدند؟

من گفتم بومی بودن یکی از ملزومات است. شرط لازم و نه کافی! شاید آن‌ها هم برحسب تصادف توفیق اجباری نصیب‌شان شده و به گفته‌ی خودشان قرار بوده مدیرسازمانی همانند گمرک شوند، یا استاد در رشته‌ی خراطی که به اشتباه سراز فرهنگ و هنر در آورده‌اند. متأسفانه ما این معضل را داریم. به یاد دارم که مترجم یک مربی بسکتبال بودم، روزی از او نظرش را درباره‌ی فوتبال پرسیدم که ایشان خیلی راحت گفت از فوتبال چیزی نمی‌داند. خب، باید همین قدراشاره برای‎تان کافی باشد.

* من نمی‌دانم مدیریت مجتمع یعنی چه، این مدیر چکار باید بکند، چقدر اختیار دارد و... اما باورم این است که چنین مدیر و حوزه‌ی کاری‌اش و اختیارات‌اش همه بر می‌گردد به هنر و حمایت از هنرمندان و تربیت و هدایت آنان که در آغاز راه هستند، خودت این مهم را برایم توضیح می‌دهی؟

در بدو انتخاب به من گفتند تو چون از جنس هنرمندانی و روابطی هم با آنها داری و احساس‌تان مشترک است، شایسته‌تری. غیرهنرمندی نمی‌تواند سرت کلاه بگذارد. من هم با همان تصور و تصاویر زیبایی که تو در ذهن داری شروع به کارکردم؛ اما چیزی نگذشت که فهمیدم تصمیمات مهم در اداره‌کل گرفته می‌شود. چندین بار اعتراض کردم که مفید واقع نشد، با این همه خوشحالم که توانستم امکاناتی که در اختیارم بود را در اختیار هنرمندان قرار دهم، انجمن کامییوتر را که کلی فضا اشغال کرده بود و کارش هم ارتباطی به هنر نداشت و در اصل کاسبی بود، جمع کنم. جلو گروهی که صلاحیت تدریس را نداشتند و مدت‌ها بود کسی کاری با کارشان نداشت را تعطیل کردم. در خواندن متون نمایشی خیلی‌ها را همراهی کردم. در جهت برگزاری نمایشگاه‌های متعدد تلاش کردم. حالا ممکن است گروهی از دوستان مدعی باشند که عملکردم درست نبوده، چاره‌ای ندارم؛ باید به آن‌ها هم حق بدهم؛ چرا که قرار نبود همه راضی باشند؛ اما می‌دانم که همه‌ی انجمن‌ها فعال بودند.

*من با توجه به شرایط جسمی‌ات خیلی اذیت‌ات کردم. جدا از آن برای آقای ایران‌دوست هم که اجازه داد چند جلسه در مغازه‌اش؟! با هم گفتگو کنیم، بی‌نهایت سپاس‌گزارم. درنهایت قصدم نگاه به هنر دیارمان بود از نگاه شما. به سبب لطفی که به من داشتی دوست دارم خودت گفتگو را هر جور که دوست داری جمع کنی و اصطلاحاً به سرانجام برسانی.

بهرام جان! هر پدیده‌ای به قول جامعه‌شناس‌ها فانکسیونی یا کارکردی باشد، سُنت هم همین گونه است. یک زمانی ضرورت بوده که جهت حل اختلاف قبیله‌ها –خون‌بس- را اجرا نمایند؛ اما در حال حاضر چنین الزامی نیست. این بدان خاطر است که چنین سنتی کارکردش را از دست داده. متأسفانه باید بگویم انگار هنر هم در جامعه با هزاران هزار مشکلی که گریبان‌گیرش شده دچار چنین عارضه‌ای گردیده است. تئاتر بی‌مهری‌های فراوانی دیده است. آن‌ها که صلاحیت نداشتند و هنرشان فراری دادن تماشاگر بود، بیشترین سهم را در این اتفاق دارند. من نگرانم و احساس می‌کنم بازسازی این پدیده نمی‌تواند کاری ساده باشد. نه می‌شود و نه می‌توان از قبل برای هنرمند نسخه ییچاند که چنین باش و چنان نباش. توجه داشته باش که حتا تلویزیون هم تله‌تئاتر را فراموش کرده است. حالا شما چه توقع و انتظاری دارید، من نمی‌دانم؟

گروه تئاتر لرستان - یافته

 

یک توضیح ضروری:

این گفت‌وگو بيش از دو سال پیش انجام شد(حدود آذرماه 1390)؛ همان‌گونه که در آغاز آوردم واقعاً نمی‌خواستم خدای نکرده مرثیه‌سرای خسرو عزیز باشم. از سوی دیگر طی این مدت متأسفانه جایی مناسب برای آوردن یا به قول معروف چاپ کردن‌اش را نداشتم. حتماً از روزگاری که خسرو حرف می‌زند تا امروز اتفاقاتی هم در زمینه‌ی هنرافتاده، خوب و بدش را من نمی‌دانم، اما در ارتباط با تئاتر این قول را می‌دهم که در اولین فرصت حرف‌های فرزاد زیدی‌نژاد که درحال حاضر رییس انجمن نمایش خرم‌آباد است را هم بیاورم.

 

گفت‌وگو: بهرام سلاح‌ورزی/ نشریه "جامعه و اقتصاد"، شماره 152 (اسفند 1392)
بازنشر در پایگاه خبری یافته‌

نوشتن دیدگاه

تذكر: نظرات حاوي توهين يا افترا به ديگران، مطابق قوانين مطبوعات منتشر نمي‌شوند

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

بازگشت به بالا