وارد منزل که میشویم به استقبالمان میآید. دختری اجتماعی و خوش اخلاق با برخوردی گرم و صمیمی. اولین بار است که میخواهم پای صحبتهای یک روشندل بنشینم. مشکلش مادرزادی است. با او هم کلام میشوم خودش را این گونه برایمان معرفی میکند: «معصومه فرجپور هستم، ۲۹ ساله، دانشجوی دکترای زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه رازی.
دوران ابتدایی را در مدرسه استثنایی تربيت خرمآباد سپری کردم؛ بعد از آن به علت نبود مدارس استثنایی در استان و نیز عدم داشتن شرایط مناسب برای رفتن به استانهای دیگر به عنوان اولین دانشآموز تلفیقی استان وارد مدرسه عادي شدم.
ادامه تحصیلات و درس خواندن میان بچههای عادی مشکلات خاص خود را داشت. من در آن دوران مشکلات متعددی را تحمل کردم اما با همان شرایط توانستم چندین رتبه المپیاد استانی و شهرستانی و رتبههای قرآنی را کسب کنم.
سال ۱۳۸۰ به عنوان نفر اول در رشته زبان و ادبیات فارسی وارد دانشگاه لرستان شدم و ضمن تحصیل، در جشنواره فرهنگی و هنری معلولین در رشته تکنوازی سنتور رتبه نخست را کسب کردم و موفق به کسب لوح افتخار شدم.
طي سالهای ۸۲ تا ۹۰ موفق به کسب مقام در ۶ رشته کشوری و ۱۰ رشته استانی در رشتههای قرائت، ترتیل، تحقیق قرآن و عترت قرآن شدم.
بعد از پایان کارشنانسی توانستم به عنوان رتبه اول کارشناسی ارشد وارد دانشگاه شوم. هماکنون دانشجوی دکترای زبان و ادبیات فارسی و معلم پیشدبستانی مدارس استثنایی هستم.
معلولیت مسیر زندگیم را عوض کرد
معصومه میگوید: معلولیت مسیر زندگیام را تغییر داد و با وجود علاقهای که به رشته شیمی داشتم نتوانستم به آرزویم برسم و هنوز هم مطالب درس شیمی سال اول دبیرستان را به خوبی به یاد دارم. من با این شرایط به وادی علوم انسانی و ادبیات کشیده شدم و مسیر زندگیم عوض شد.
دنیایی من رنگ بیرنگی است
از او میپرسم دنیایت چه رنگی است او میگوید: دنیایی من رنگ بیرنگی است و این صحبتم ایهام دارد. برای آن میگویم رنگ بیرنگی است که هیچ رنگی را نمیبینم بعضیها میگویند: سیاه است اما سیاه هم نیست چرا که من سیاه را نیز نمیبینم. منظور دومم از گفتن رنگ بیرنگی این است رنگ و ریا در دنیای ما نیست.
او درباره کارش هم میگوید: کاری که من به عنوان آموزگار در مدارس استثنایی انجام میدهم در حیطه تخصصم نیست و من از تجاربم برای این کار استفاده میکنم. تجربه یک چیز است و تخصص چیز دیگر. من 3 مقاله چاپ شده در حوزه تخصص خود دارم. ولی با این حال خدا را شکر عملکرد ناموفقی در کارم نداشتهام و سعی کردهام شاگردانم در مقاطع بالاتر عملکرد مناسبی داشته باشند.
معصومه ادامه میدهد: من در مکانی کار میکنم که همیشه روز جهانی نابینایان است. هر روز با بچههایی کار میکنم که با این موضوع درگیر هستند. بچههای استثنایی هنوز با معلولیت خود کنار نیامدهاند و من به شدت احساس خطر میکنم.
بچههای نابینا در کنج خانه منزوی شدهاند
او درباره دوران کودکی خود میگوید: در سالیان گذشته که کامپیوتر و وسایل بازی نبود بچهها بیشتر در بین همسالان خود در کوچه و خیابان بازی میکردند.
من در دوران کودکی از صبح تا شب در کوچه با دوستانم در حال بازی کردن بودم و به زور خانواده مرا به منزل میکشید. جنگ مشکلات زیادی را به وجود آورد ولی نعماتی هم داشت؛ بچههای جنگ اجتماعی بار آمدند؛ من در آن زمان یاد گرفتم با بچههای بینا بازی کنم و تعامل داشته باشم و از حقم دفاع کنم.
اما حالا بچههای بینا با آمدن بازیهای کامپیوتری به خانهها کشیده شدهاند و بچههای نابینا بدون داشتن دوستی در کنج خانه منزوی شدهاند و اکنون آثار آن را به خوبی در مدارس میبینم. زمانی که بچههای همکارانم به محل کار میآیند از بچههای نابینا دور میشوند و انگار که از هم میترسند.
این روشندل شاعر و اهل قلم از پیشنهاد خود برای حل این موضوع هم میگوید: چندین بار پیشنهاد دادهام که در کتابهای درسی، بچههای معلول به بقیه شناسانده شوند تا برای هم غریبه نباشند و هم را ببینند. اگر من در این سن و سال دوستان زیادی دارم نتیجهاش به دوران کودکیام بر میگردد.
من هنوز صدای شاگرد نابینايم را نشنیدهام
اگر بچههای نابینا نتوانند با دیگر افراد ارتباط برقرار کنند دیگر نخواهند توانست. من شاگردی داشتهام که با وجود تنها نابینا بودن حتی یک کلمه هم صحبت نمیکند و من نتوانستهام تا به حال صدای او را بشنوم.
جامعه ما را با عصای سفیدمان باورکند
فرجپور مهمترین مشکل نابینایان را باور نشدن توسط مسوولان و مردم میداند و میگوید: نابینایان تواناییهایشان هنوز باور نشده است و نمیتوانند به طور شایسته فعالیت کنند. چندین بار به دانشگاههای متعدد مراجعه کردهام و گفتهام حداقل 2 واحد بدون هیچ دستمزدی به من بدهید تا تدریس کنم ولی قبول نمیکنند این مشکل در شهر و استانم به خاطر فرهنگهای خاص قالب در آن بیشتر است. در حالی که وقتی مدارکم را برای استانهای دیگر میفرستم به راحتی قبول میکنند.
دولت برای من هزینه کرده است و من هم میخواهم اکنون نتیجهاش را نشان دهم، ولی نمیخواهند؛ چون به تواناییهای من باور ندارند.
من انتظار دارم مردم ما را با عصای سفیدمان باور کنند. اگر من با عصای سفیدم در جامعه راه میروم با تمسخر به من نگاه نکنند؛ با نگاهی عادی از کنار ما عبور کنند. اگر کمک خواستیم کمک کنند و اگر نخواستیم کمک نکنند. ما فقط بینایی نداریم عقل و هوش و سلامت جسمی که داریم. دوست دارم برخوردها منطقیتر و منصفانهتر باشد. قانون حمایت از معلولین و مسأله مناسبسازی هم برای معلولین به طور درست اجرا نمیشود.
وقتی از او درباره حافظه قوی نابینایان میپرسم در جواب میگوید: من احساس میکنم چون افراد نابینا از حواس دیگرشان بیشتر استفاده میکنند به همین خاطر مردم فکر میکنند آنها حافظه قوی دارند در حالی که حافظه یک چیز ژنتیکی است.
این آموزگار مقطع پیش دبستانی درباره همین موضوع خاطرهای را عنوان میکند: من به همراه دوستانم به نمایشگاه قرآن رفتیم؛ من تشنه بودم و صدای آب را مدام میشنیدم و زودتر از همه متوجه نزدیکی به آب شدم و آب را در چند متری خود یافتم، دوستانم تصور میکردند شنوایی من قوی است ولی جبر تشنگی مرا به طرف آب کشاند نه شنوایی قویام.
آرزو دارم چهره مادرم را ببینم
او از آرزوی دیدن هم میگوید: در دوران کودکی دوست نداشتم چیزی را ببینم چرا که آنقدر بچه بودم که برخوردها را نمیتوانستم ببینم و همبازیهایم آنقدر خوب و فهمیده بودند که همیشه طوری بازیها را تنظیم میکردند که من به مشکل بر نخورم تا مسخرهای هم در کار نباشد. اما حالا که بزرگ شدهام دوست دارم چیزهایی را ببینم. جلوههای خدا و طبیعت را بسیار دوست دارم.
او میگوید: با اهل فامیل برای تفریح به آبشار بیشه رفتیم و من آنها را مجبور کردم مرا به بالای آبشار ببرند تا آبشار را تصور کنم. تصور من در آن لحظه تکمیل شد و یکی از زیباییهای خدادادی را با تمام وجودم درک کردم.
او ادامه میدهد: تصورم این است که اگر میدیدم شاید به خدا بیشتر نزدیک میشدم و عظمت خدا را با دیدگانم حس میکردم. کامپیوترم پر از عکسهای طبیعت است و دوستان چون که میدانند من به طبیعت علاقه دارم برایم همراه با توضیحات، عکس میفرستند و من با خواندن آنها عکس را تصور میکنم.
فرجپور درباره مادرش هم میگوید: دوستانم میگویند نگاه مادرت آرامشبخش است آرزو داشتم چهره مادرم را ببینم ولی باز هم راضیام به رضای خدا.
او به خاطره شیرین دوران معلمی خود هم اشاره میکند و میگوید: خاطرات تلخ و شیرین بسیاری دارم ولی من این جمله را که معلمی شغل انبیاست را به خوبی درک کردهام. در سالهای گذشته دانشآموز نیمهبینایی داشتم که تا به حال بر اساس کتابهای خاصی پیش رفته بود. من پیشنهاد دادم با استفاده از ذرهبین کتابهای دانشآموزان عادی را به او تدریس کنیم. کتاب مکتبالقرآن را با استفاده از ذرهبین به او آموزش دادیم و وقتی آخر سال آن دانشآموز با صدای قشنگ خود کلمات قرآنی را هجا هجا میکرد و میخواند:» رب زدنی علما و به والدینا احسانا «اشک در چشمانم جاری شد و اکنون آن کتاب را به یادگار دارم. به قول دکتر شفیعی: " چه شکوهی دارد کشف اسرار الفبا وقتی کودکی آب را میخواند"
آرزو دارم پدر و مادرم نقص مرا نبینند
این آموزگار روشن دل از آرمان خود هم میگوید: آرمان من بر میگردد به پدر، مادر و خانوادهام؛ دوست دارم زمانی به موفقیت و عملکردی برسم که پدر و مادرم دیگر نقص مرا نبینند و در جامعه پذیرفته شوم.
و در آخر معصومه فرجپور صحبتهای خود را با 3 بيت شعر پایان داد:
صاحب چشم خرد باید بود ور نـه از دیـده بیهـوده چه سـود؟
رنگ بــر تــو ســیـاه اسـت اگر نیست بالاتر از آن رنگ دگر
سـر انـگـشـت تـو اعجاز کند گـره از مـشـکــل تــو بـاز کــنـد
گزارشگر: فرزانه صادقیفرد/ سفير افلاك
عکاس: مرضیه رحیمی