من از سالخوردگان این دیارم به خرّمرود دیدم جلوههایی هوا چون گرم و میآزرد ما را میرفتیم سوی ساحل پابرهنه چنان انبوه ساحلهای این رود چنان پاکیزه ریگش میدرخشید به هر گردوی پیر، چند تاب بسته به زیر هر چناری مطربی چند ز هر نوع ماهی خوشرنگ در آب تمام لکلکان بی هوی و هایی پس از صید تا که میگشتند خسته گهی کوبیده بر هم هر دو منقار یکی میگفت ز اهل باجگیران به ساحل رُستنیها در جوانی برای هر شنایی بود نامی «قورواق مَلَه» شنایی باحساب بود یکی را «سگ مَلَه» گفتند زیرا «خرگوش مَلَه» هم بود نام شنایی یکی را «خر مَلَه» گفته رفیقان اگر یک قطره آب گوش خر افتد نخستین جا برای ملوانی ز سردی و ز گودیِ زیادش پس از آن در کنار تودهیی سنگ «گیژ آخو» بود نام دیگر آبگیر پس از آن «گیژ سیدو» آبش تا سر «دو بید» هم بود آبگیری که نالان در آخر «گیژ گچینَه» میزبان بود مکانی بهر اهل «در دِلاکی» به هر چند گام بود آب عمیقی چو خواستند لحظههایی صحنهسازی به سطح آب سنگی کرده پرتاب برای اینکه خندانیده ما را گروهی گشته پنهان زیر ماسه بیاوردیم ز ساحل سنگ دلخواه به ضلع غربی رود کارگاهی فراموشم نگشته حتی یک دَم به ظهر عاشورا با حال مضطر خرمرود بود پیک برتر ما حیات میداد به ما این رود زیبا کنون با درد درگیر است این رود ز بالا تا به پایینش بگردی تهی گردیده امروز از حکایت زلال سازیم «گِلال» خویش یاران
حکایتهایی از یک عصر دارم که در آن صحنههای پُربهایی خرّمرود جذب میکرد بچهها را ز مبدأ تا به مقصد شادمانه که هر جایش به نام جنگلی بود مثالش نه کسی دیده نه بشنید همه چیز بود جز یک دلشکسته به ساز خویش دلها بسته بیبند برای دیدن هم گشته بیتاب به آرامی بخوردند چیزهایی به روی مأذن مسجد نشسته صدایش غافلان را کرده هوشیار که لکلک میکشد گهگاه قلیان! به هر شاخ، بلبلی در نغمهخوانی که تا پخته شود در آب خامی شناگر در چنین حالی بیاسود مدام تعقیب کرده یکدگر را که جز شکلک نداشت نقش سوایی ملوان از تقلّا گشته بیجان ز بس سر را تکان تا غرق گردد «کیاو گپه» که جامی ارغوانی شناگر را شنا رفته ز یادش «کیاو کوچکه» که میچرخید به آهنگ که آن هم مثل تالابی پُر از شیر که سیّدزادهها در آن شناور مناسب بهر تفریح جوانان که جای بچههای بومیان بود اصیل و مهربان و جمله خاکی شنا کرده به هر سمتش رفیقی بکردند بچهها «تاتیله» بازی موفق هر که سنگش جسته بر آب به زیر آب گرفته مچ پا را به جز بینی که مجرای «هناسه» که سازیم تیلهیی با رنج جانکاه که تولید کرده سفال، گاهگاهی به هر وقتی خصوصاً در محرّم بشسته سینهزن گِل از تن و سر چو گِل را میفرستاد سوی دریا چه در سور و چه در سوک، مونس ما نبیند دیگر آنچه گِرد او بود نیابی زان همه جز آه سردی و لیکن این دلش پُر از شکایت که بینیم جلوهیی زان روزگاران
دیدگاهها