یافته، اولین پایگاه خبری دارای مجوز در لرستان

پنجشنبه، بیست و هفتم اردیبهشت 1403 برای دیدن تابلوهای نقاشی دوست عزیز و دیرینه " بهروز(نصرت الله) مسلمیان" به گالری هور رفتم. نقاشی ها همه پرتره های زنان این سرزمین بودند که می دانم یک عمر، خواب و بیداری او را برآشفته اند.
من و بهروز در دانشکده هنرهای زیبا، او با رنگ و قلم مو و من با صوت و کمانچه درس می خواندیم؛ در طول سال های تحصیل، همه ساله به مناسبت سالگرد سیاهکَل، دانشجویان دانشکده های فنی، حقوق و ادبیات و... جلوی دانشکده هنرهای زیبا، دانشگاه تهران می آمدند و یکصدا شعار می دادند: هنرها کُره خرها. و من هنوز صدای نجیب آنان را که برای آزادیِ مردمان این مرز و بوم، جان بر کف، خطر می کردند، به یاد دارم.
ای آزادی، تو چه اکسیری هستی که آدمیان برای رسیدن به تو اینچنین به پیشواز مرگ می روند.
بخت یار من و ماهرخ همسرم بود که به شکلی شگفت انگیز در خیابان لولاگر، اطراف خوش و سلسبیل مستأجر بهروز شدیم؛ آنهم در خانه ای که سرویس ها و آشپزخانه اش مشترک بود.
بهروز در طبقه بالا با دو اتاقِ تو در تو و من و ماهرخ و آرش که تقریباً 2 سالش بود، در دو اتاق در همکف.
از صفا و مهربانی بهروز و فاطی عزیز (فاطمه امدادیان) هر چه بگویم کم گفته ام.
ثمره همنشینی و بهره بردن از ذوق و سلیقه و بینش هنری این زوجِ خوشبخت و هنرمند، مثل شهدی گوارا، بی دریغ به کام ما ریخته می شد؛ و من همیشه قدردان و سپاس گوی آن شرایط انسان ساز هستم.
تماشای کتابهای نقاشی ارزشمند بهروز که در آن دوره بسیار نفیس و نایاب بود، آنهم با شرحی که بهروز می داد، باورها و اندیشه مرا مثل عطش آدمی که در کویر تشنه، به چشمه می رسد، فرو می نشاند.
اکثر اوقات ما با هم غذا می خوردیم. شاید باور کردنی نباشد ؛ بهروز هنوز غذا از گلویش پایین نرفته، به طبقه بالا می رفت تا آن تصویر و اندیشه ای که مثل بغض گلویش را گرفته بود، بِکِشد.
امروز که این خطوط را می نویسم، کتاب " گَپ و گُفت" تخصصی و ادیبانه بهروز و حسن موریزی را برای بار دوم خواندم.
در این مصاحبه هم دیدم که بهروز هنوز مانند همان چهل سال پیش، در مبارزه ای خوشایند، جوینده و پُرکار نقاشی می کشد.
 
به قول مولانا:
بَرجه ز خواب و بنگر صبحی دگر دمیده       جویان و پای کوبان از آسمان رسیده
 
که حاصل این چهل سال تلاش پیوسته او، آثاریست که در نقاشی ایران، صبحی دگر گشوده.
درود بر موریزیِ پرسشگر که با پرسش های دقیق و پُر از دانایی، بهروز را مانند درخت به ثمر نشسته، با تمام وجود تکانده است و کتابی بعنوان مرجع به جامعه هنر ایران عرضه نمودند.
وقتی به چهل سال زندگی بهروز عزیز برمی گردم، ذوق می کنم و چشم و اندیشه ام از این همه دانش و ذکاوت روشن می شود؛ و این مقام حاصل نگردد، مگر با کار عملی و پروردگی دانش تخصصی.
" من به همه هنرمندان، خصوصاً نقاشان و کسانی که نقاشی های بهروز را دنبال می کنند، توصیه می کنم حتماً آن را مو به مو بخوانند."
در همان سال های 57 و 58، بهروز دو تابلو از من، یکی طراحی با مداد و به قول نقاشان، امپرسیونیستی کشید؛ که در این تابلو، آناتومیِ چشم نواز دست ها، پاها، چهره و بدن بِدان می ماند کمانچه را در آغوش گرفته ام که از دیدن آن، توانمندی و پختگی زودرس نقاش را در جوانی می توان دید. دومین تابلو با رنگ روغن، پرتره ایست با کمانچه که این بار می توان حضور اکسپرسیونیست ها را در چهره و دستان من مشاهده کرد.
اگر اشتباه نکنم این دو تابلو در سال های 57 و 58 کشیده شده اند که می توان گفت اندیشه و انگشتان نقاش در حال تغییر و دگرگونیست.
در سال 57 کَرنای جنبش انقلاب به صدا در آمده بود؛ همه جا آدمیان عصیان زده، همه جا دختران و پسران خشمگین، همه جا مردم جان برکَف.
مگر می شود ما دو خانواده که در نهان، خواب آزادی را می دیدیم؛ در عیان، آرام بمانیم!
در همان روزها، دانشکده هنرهای زیبا هم تحت تأثیر شرایط اجتماعی، به تب و تابِ پُر شور و عجیب و غریبی افتاده بود. همه هنرمندان سعی در حضور و مشارکت در جنبش انقلابی را داشتند.
امیر بَرغشی، نمایشنامه ظهور و سقوط رایش سوم نوشته بِرِشت را به صحنه آورد.
امیر اثباتی و تعدادی دیگر، کاریکاتورهای انتقادی و سیاسی به نمایش گذاشتند.
من به همراه استادان: حسین علیزاده و بهمن رجبی، بخشی از موسیقیِ خلق لُر را اجرا کردیم.
بهروز مسلمیان با تابلو عصیان بارِ مهاجرت که می توان آن را خوشه های خشم نام نهاد، با نقاشی شرکت کردند. قابل تحصین است این نمایشگاه انفرادی با چند تابلو دیگر تمام فضای سالن نمایش را پُر کرده بودند.
به یاد دارم، وقتی می خواستیم تابلوهای مهاجرت بهروز را از خانه بیرون ببریم، بخاطر بزرگی تابلوها ناچار شدیم آنها را با طناب از پنجره یا پشت بام به کوچه منتقل کنیم.
یاد دوست و هنرمند عزیز "مهندس مجید شکیب" که همیار ما در انتقال و چیدمان تابلوهای بهروز بود، هر جا هست، گرامی باد.
دیری نپایید دانشکده هنرهای زیبا به یکباره شد مرکز بازدید عموم مردم، خصوصاً همان دانشجویان دانشکدهای فنی، حقوق، ادبیات و... .
بهروز در نقاشی های جنگ، به تدریج با دست یافتن به بیان ایجاز و ایهام به عرصه جدیدی از نقاشی دست پیدا می کند.
بیان اندیشه در آثار جدید او مثل: تابلوهای مهاجرت، کوره پَزخانه، زیبای سوخته، و... عیان و بی پرده نیستند؛ بلکه در این نقاشی های پیچیده و چند لایه، بهروز بیننده را آزاد و رها می گذارد تا برداشت خود را از آن آثار داشته باشد.
" اطمینان دارم اگر بیننده با تعمق پای هر تابلویی بِایستد، دست خالی نخواهد رفت. "
همانگونه که بهروز در کتاب گَپ و گفت، چندین بار به آن اشاره کرده است؛ این تکامل به سمت مدرن شدن، جز با تجربه عملی، مطالعه، پرورش اندیشه و زیستن میان مردم نمی توانست میسر گردد.
به بیان دیگر، تا اندیشه پرورده نشود، دستان هنرمند وسیله ای بیش نیستند.
می توان گفت: خیال نقاش بالنده، مانند پرنده ای از قفس پریده، به افق های گوناگونی پَر می کشد و چشمان تیزبینش مانند عقاب در آسمان تصاویری را در خیال می کشد، تا در درجه اول جان بی تاب خود را آزاد کند، آنگاه تماشاگر را به تماشای بلند پروازی های خود بنشاند.
پروازِ خیالِ هنرمند در پهنه گسترده ایست که دست هیچکس بدان نمی رسد. بهمین دلیل برای فهم تابلوها هیچگاه نقاشی نمی تواند چشم و اندیشه ای پرورده را، به تماشاگر بدهد.
به بیان دیگر، نقاش بیننده را وادار می کند تا فهم و اندیشه خود را بالا بِکِشد.
در تابلوهای مدرن بهروز، هرچه از سطح به عمق می روی، روشناییِ فهمیدن، بیشتر خود را نشان می دهد. بی تردید، سه دریچه حسی: بینایی، لامسه (انگشتان) و ذهن، ابزارهای قدرتمندی بین هنرمند و محیط پیرامون اوست.
لذا، همانگونه که هنرمند برای رشد و بقای هنرش نیاز به پرورش این سه حس را دارد، مخاطبین هم برای ارتباط با اندیشه هنرمند از پرورش و تربیتِ اندیشه و حس بینایی ناگزیرند.
بارها در آن مصاحبه، بهروز از رنج صحبت کرده است؛ رنجی که بی شک برای پرورش انگشتانِ با فرهنگ، چشمانِ با فرهنگ و از همه مهمتر، اندیشه با فرهنگ تحمل کرده است. رنجی که او را از فرش به عرشِ نقاشیِ دوران خود رسانده.
 
تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی          تا شب نرود صبح پدیدار نباشد ( سعدی)
چه صبحی دل انگیزتر از آنکه در میان شرکت کنندگان کلیه کشورهای اسلامی، مقام نخست را از قضاوت داوران مشکل پسند دریافت کنی؛ و چه گنجی برتر از اینکه در بینال بین المللی چین نامِ تان در بین سه نفری که مقام نخست را کسب کرده اند، بدرخشد.
عمر گالیانی از ایتالیا، جورج بارلیتس از آلمان و نصرت الله مسلمیان از ایران.
درود بر همت، پشتکار و خلاقیت جوشانِ تان که نام ایران و نام خود را بعنوان یک هنرمندِ خلاق و متعهد سربلند کردید.
درود بر شما که با تحمل رنجی گران، از سیاهی شب عبور کردید.
در جای دیگر مصاحبه، بهروز بارها خسته و ناتوان دست از کار می کشد و با مطالعه و تماشای آثار نقاشان ایران و جهان، مثل صیادِ به کمین نشسته، صبور می ماند تا صید در تیررس قرار گیرد و گاهی هم همان اول صبح، تا دست به قلم مو می بُرد، سوژه از ذهن به عین در می آید.
 
صیاد پِیِ صید دویدن عجبی نیست              صید پِیِ صیاد دویدن عجب آنست
در همان مصاحبه بهروز، صید، پی صیاد دویدن را، شهود نام نهاده است و تأکید دارد الهام نیست.
من بر این باورم، هرچه باشد به نظر می رسد در پُرُسه کار خلاقه در وجود آدمی، اتفاقی پُر رمز و راز و شگفت انگیز می افتد، که مولانا درباره صوت که هم جنس تصویر است می سراید:
بانگ گردش های چرخ است اینکه خلق        می نوازندش به تنبور و به حلق
 
و اما در تابلوهای آخرین نمایشگاه بهروز، در نگاه عمیق تر و عبور از چند لایگی پُرتره ها، می توان اندیشه و خیال پریشان گریز، که با جانِ بانوان این سرزمین درآمیخته است؛ مشاهده کرد.
این زنانِ زایشگر و پرواننده آدمیزاد، چنان با دلی پُر سخن، استوار، صبور، باشکوه بر روی بوم ایستاده اند که در وصف نمی گنجد.
من و خانواده ام بسیار مفتخریم بهروز دو تابلو از این زنان را به خانواده ما هدیه داده است. یکی، بانویی که در تابلوی جنگِ ویرانگر، بر بالای کلافی از آهن و آجر و با چشمانی بسته که در این جهان نیست؛ و دیگری پُرتره ای در قابی مربع، بی تاب برای سخن گفتن با من و شما. در گوشه لب این تابلو، بهروز نقطه ای قرمز گذاشته است تا هم بیننده خیالش آرام شود، و هم بدان می ماند که خودِ پُرتره به بیننده می گوید: هر چه نارَوا بر او گذشته، به سُخره گرفته است.
صادقانه بگویم، با خواندن مصاحبه عمیق و پُربار بهروز در کتاب گپ و گفت و دیدن آخرین نمایشگاه او، زبان و اندیشه ام از بیان حقِ مطلب قاصر است؛ بهمین دلیل به دشواری فراوان توانستم این چند خط را برای این دوست عزیز که عمری شاهد تلاش صادقانه و پُر امیدش بوده ام، به یادگار بنویسم.
در خاتمه، من آنچه در پَسِ اندیشه به کلام در نیامده پرتره های بهروز می بینم، بی پرده با حکایتِ رستم و سهراب در شاهنامه فردوسی، آنجا که خبر مرگ سهراب به تهمینه می رسد، بی هیچ شرحی به پایان می برم و شما ادامه آن را خود در شاهنامه بخوانید.
خبر شد به مادر که سهراب گُرد          به تیغ پدر خسته گشت و بِمُرد
 
 
علی اکبر شکارچی/ خردادماه 1403
  

دیدگاه‌ها  

#1 پیام شهروندی 1403-03-11 17:19
با درود فراوان
آقای عبدالرضا قاسمی عزیز خواهشا در کانال تلگرام و ایتا یافته پیام بنده رو منتشر کنید
آیا زمان آن فرا نرسیده که پلیس راهنمایی و رانندگی خرم آباد به وضعیت وحشتناک و اسفناک ترافیکی خیابان های علوی و وصال رسیدگی کند؟ تاکسی ها و اتومبیل های شخصی وسط خیابان خودروی خودشون رها می کنن و باعث ترافیک شدید و تصادف میشن،چند تا مامور بذارید تا جریمه های سنگین در نظر بگیرن تا بلکه فرهنگ رانندگی در خرم آباد جا بیوفته
با سپاس
نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تذكر: نظرات حاوي توهين يا افترا به ديگران، مطابق قوانين مطبوعات منتشر نمي‌شوند

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

بازگشت به بالا