گورخواب ها برگشتهاند. هر کدام به داخل یک قبر سر میخورند. در تاریکی یا مشغول مواد میشوند یا به چه فکر میکنند، نمیدانیم. سکوت گورستان سنگین و هوا سرد است. یکییکی، برنوشتههای پاره، تکه پتوهای مندرس و تخته چوبهای نیمهسوخته روی گورها کشیده میشود. آنها مرگ را زندگی میکنند.
خیلی که هوا سرد میشود، دنبال چوب میگردند برای درست کردن آتش و گرم شدن در گورهایی که پایان زندگی است برای همه، اما برای اینها شده سرآغاز و سرپناه. زن، مرد و کودک؛ کارتنخوابهایی که در قبر نشسته میخوابند.
"دیگه اینجا چوب هم برای آتیش زدن، پیدا نمی شه" این را یکی از میهمانهای ناخوانده این اتاقهای تاریک و باریک میگوید.
یک ماهی میشود که سرما کارتنخوابها را راهی کرده تا اطراف و درون گورستان بزرگ نصیرآباد باغستان در حومه شهریار ساکن شوند. عدهای درون گورستان و در قبرهای از پیش آمادهشده و چندین خانواده در اطراف گورستان، در منطقه بلوکزنی و زیر کانال در چادر زندگی میکنند. در درون گورستان، 300 گور از پیش آماده وجود دارد که 50 کارتنخواب دستکم 20 گور را اشغال کرده اند. در هر گور یک نفر و گاهی هم سه تا چهار نفر زندگی میکنند.
این گورها عموماً برای خواب مورداستفاده قرار میگیرند و در طول روز و زمانی که افراد برای تهیه پول مواد و غذا ضایعات جمع میکنند یا گدایی میکنند، خالی هستند؛ اما باید حواسشان به گورشان باشد چرا که از طرف دیگر کارتنخوابها مورد سرقت قرار میگیرند. به پتوهای پاره و لباسهای کهنه هم رحم نمیکنند.
هیزمهای سوخته، ظرفهای یک بار مصرف غذا، پلاستیک و تکه پارچههای موجود در بعضی از گورهایی که الآن سقف ندارند، نشان میدهد که قبلاً مورد استفاده یک گروه دیگر بوده است.
گورهای از پیش آماده شده در سمت چپ گورستان، روبه روی قبرهایی که در آن تدفین انجام شده و با فاصله کمی از مسیر رفت و آمد مردم قرار دارند.
یک نفر از سر کنجکاوی گوشهای از پتوی کشیده شده روی یکی از گورها را کنار میزند تا ببیند درون آنچه خبر است؛ ناگهان با هجوم کارتنخوابهایی که در گور خوابند مواجه میشود. حسن ناراحت از این که چرا خواب بعدازظهرش را بر هم زدهاند، سرش را از قبر بیرون میآورد و با اشاره دست سعی میکند فرد کنجکاو را دور کند. آرمان کارتنخواب دیگری است که همان نزدیکی در حال قدم زدن است و با دیدن این صحنه بهسرعت به سمت گورها برمیگردد. میآید تا آن غریبه را از محل زندگیشان دور کند. جنگ لفظی که بینشان پیش میآید، توجه تعداد بیشتری از مردمی که برای خواندن فاتحه به گورستان آمدهاند را به این سمت جلب میکند. دعوایشان بالا میگیرد، چند نفر گوشی به دست مشغول عکس گرفتن میشوند. آرمان: <<عکس نگیر آقا، عکس نگیر. مگه بدبختی هم عکس گرفتن داره؟>>
بنر سفیدی که روی یکی دیگر از گورها کشیده شده، کنار زده میشود و مردی بهسرعت خودش را بالا میکشد. سن و سالش بهسختی به 30 سال میرسد. سرما پوست روی بینیاش را برده و تبدیل به زخم بزرگی کرده است. سردش میشود، لبههای کلاه بافتنی مشکیاش را روی گوشش پایین میکشد. به اطرافش نگاه میکند میگوید: <<امنه، خبری نیست خم میشود تا به زن لاغراندام کمک کند که پشت سرش برای بیرون آمدن از گور تلاش میکند.
از چند گور آنطرفتر صدایی میآید: <<شهناز، شهناز>> اما جوابی نمیگیرد. یکی از رهگذرها میشنود و بلند صدا میزند: <<شهناز کیه؟ صداش می کنن.>>
همان زنی که چند دقیقه قبل تا شانه داخل گور بود و حالا خودش را بالا کشیده، دستهای پینهبستهاش را با پشت لباس بلند قهوه ایش پاک میکند و کشدار میگوید: << هاااااااا؟ میام الان>>.
عَبِد کنار شهناز ایستاده، داد می زنه: <<بلندتر بگو اسمشو تا همه بفهمن>>، میترسند نامشان را به غریبهها بگویند. فاش نشدن اسمشان جزئی از هویتشان است.
تمایلی برای حرف زدن ندارند. نگاهشان هم که میکنی رو برمیگردانند. بعد از چند سؤال درباره وضعیتشان، این که اینجا چهکار میکنند؟ و چرا این جا را انتخاب کردهاند؟ شهناز میگوید: <<پنج روز پیش برای تهیه مواد آمدم اینجا، آخه شنیدم این جا مواد ارزانتره، یه نفر بهم حلوا داد. دیدم چند نفر بالای گورها نشستن، از اون حلوا بشان دادم، دیدم همزبان منن، تصمیم گرفتم بمانم، شوهرمم قراره بیاد همین جا.>>
متأهلی؟ بچهداری؟
ها، 3 تا پسر دارم، پسر بزرگم 18 سالشه و یک دوقلوی 16 ساله هم دارم.
اهل کجایی؟
20 ساله که از شهرستان به تهران آمدم.
خانوادهات کجا هستند؟ ازت خبر دارند؟
پدر و مادر و 7 برادرم شهرستاناند، خبری از سرنوشت من ندارن. نمی تونم برگردم، اگه برگردم، چون معتادم حتما منو می کشن.
چند وقته معتاد شدی؟
پنج ساله.
چطور معتاد شدی؟
پنج سال پیش من بهترین آشپز بودم؛ برای یک شرکت ارمنی با 100 تا کارکنان غذا درست میکردم، شوهرم سرکار نمیرفت، خونه بود و همیشه در حال مصرف مواد بود، من نمیدانستم که بخوره (نوعی اعتیاد که از طریق در معرض بوی مواد قرار گرفتن ایجاد میشود) معتاد شدم. صبحها سخت از خواب بیدار میشدم و سر کار چرت میزدم. یه بسته نسکافه خریدم که خوابم بپره، شوهرم دید گفت خاک بر سرت، این چیه خریدی؟ بیا، دوای تو پیش منه، یه چیزی می دم که کلا خواب از کله ات بپره، بشم شیشه داد کشیدم. بعدش من تا یک هفته نمی تانستم بخوابم. وسواس کار کردن گرفته بودم. گفتم مرد خدا ذلیلت کنه، منو ببر دکتر، نمیتونم بخوابم. یه چیز دیگه بشم داد گفت اینو بکشی میخوابی، هرویین بود، اونو که زدم تا دو روز خواب بودم، انگار مرده بودم. برای آرام شدن، مجبور شدم دوباره بکشم و کم کم کارمم از دست دادم.
دانههای درشت اشک روی گونههای فرورفتهاش میچکد، نفس عمیقی میکشد و انگار به پنج سال گذشته برگشته است. حالا تمایل بیشتری دارد که درباره خودش حرف بزند.
چند وقته کارتن خوابی؟
<<الان سه ساله که کارتن خواب شدیم.
پسرات کجا هستند؟
پسرام رفتن خونه عموشان، درس می خوانن، زنگ می زنم بهشان، اونا فقط گریه می کنن، پسر بزرگم میره سرکار؛ اما تا حالا سه بار می خواسته خودکشی کنه، می گه عمو و زن عمو خیلی خوبن اما من دیگه نمی توانم بشینم سر سفره شان.
می خواهد بغضش را قورت بدهد؛ به زور می خندد. دندان ندارد. فقط سه دندان خراب و این هم ثمره اعتیاد است. گروهی از زنان و مردان سیاه پوش 100 متر آن طرف تر عزیزی را به خاک سپرده اند. صدای مویه و نوار روضه می آید. شهناز سرش را آرام و با افسوس تکان می دهد. برای این که صدا به صدا برسد، صدایش را بالاتر می برد.
<<میخوام ترک کنم، تو را به خدا، تو را به دینتان کمکم کنید که ترک کنم، خسته شدم، خسته شدم از هر روز گدایی کردن تو عوارضی. من قبلا می آمدم قبرستان، حالم بد می شد، بار اولی که منو کشیدن پایین تو قبر تا سه روز مریض بودم و نتونستم بخوابم، اما خب چاره ای ندارم، جایی را ندارم که برم.>>
چرا نمیری کمپ؟
<<چندبار رفتم، اما آن جا منو میزنن، موهامو می کشن. موهامو می تراشن، شلنگ رو گره میزنن و با گره شلنگ ما رو میزنن، هنوزم جای کتک هایی که خوردم روی بدنم هست، من دیگه جانی ندارم که کتک بخورم.>>
در میان حرفهایش یک نفر با دو کیسه پلاستیکی سبز و سفید می آید. لباس ها و وسایلش را آورده. شهناز تشکر می کند: <<دردت به جانم.>>
حالا جمعیت بیشتری جمع شده، مردها آمدهاند روی لبههای گورها، اما زنها با کمی فاصله روی تپههای اطراف این گورهای آماده ایستادهاند. یکی از میان جمعیت میگوید باید ترک کنید و بروید سرکار!
آرمان میگوید: <<مشکل ما بی مکانیه. ترک هم کنیم دوباره باید بیاییم همین جا. کنار بقیه که معتادند. دوباره معتاد می شیم.>>
<<من یکی از اینها را میشناسم.>> مردی که صاحب یک کارگاه صنعتی است میگوید.
<<یکی از این کارتنخوابها که اسمش فرشیده، 2 سال پیش در کارگاه من کار میکرد. اون موقع ها نامزد هم داشت. درگیر مواد مخدر شد و دیگه نتونست کار کنه، زندگیاش هم از هم پاشید. الانم اینجاست.>>
با دست به خرابههای پشت گورستان اشاره میکند. <<الآن اونجا داره ضایعات جمع میکنه. چطور میشه کمکش کرد؟ به حرف که نمیشه. همه باید قدم بردارند.>>
هوا گرگ و میش است، مردم پراکنده میشوند. مراسم آن خانواده داغدار هم تمامشده. کمی آنطرفتر، مردم بیتوجه به گورخوابان، کنار مزار اموات خودشانند و خیراتشان را با هم تقسیم میکنند.
صدای اذان در گورستان میپیچد. با تاریک شدن هوا، کمکم سروکله بقیه کارتنخوابها پیدا میشود. خسته از پرسه زنی روزانه، با قامتهای خمیده و سرهای کج شده، توبرهای را با خود میکشند و به میان جمعیت میروند تا اینجا هم پولی، چیزی عایدشان شود. انتخابشان بیشتر زنان است. بهخصوص زنانی که دست یک بچه در دستشان است. دست دراز میکنند. جان بچه را قسم میدهند و میگویند: <<پول یه نون به من بدید.>> اکثریت بیجواب رد میشوند. یکی از مردها میگوید: <<پول ندارم اما نانوایی نزدیک است. بیا برویم برات نان بگیرم.>>
نگهبان دم در گورستان از روزها و شبهایی که با این گور خوابها میگذراند، حرفهایی دارد:
<<یک ماهی هست کارتنخوابها، بهخصوص شبها، در بعضی از این قبرها شب را به صبح میرسانند. آن اوایل که آمدند اینجا، بیرونشان کردیم اما هم تعدادشان زیاد است هم جای دیگری ندارند که بروند. دیوار گورستان کوتاه است، بیرونشان هم کنیم از دیوار میآیند. نیروی انتظامی هم که میآید، متفرق میشوند. تعدادیشان را هم گرفتهاند و بردهاند کمپ. خیلیهاشان از کمپ فرار میکنند و دوباره برمیگردند.>>
همهشان معتادند؟
<<تقریبا همه معتادند. دو زن و یک بچه 8 ساله هم هست که آنها هم معتادند. روبه روی گورستان، چند صد متر آنطرفتر در <<بلوکزنی>> هم یک پیرزن همراه 2 پسر و یک عروس و نوهاش در چادر زندگی میکنند. خود پیرزن و یکی از پسرهایش معتادند. باز هم هستند، کمی آن طرف تر زیر کانال یک زن و مرد هستند که از شهرستان آمدهاند. آنها هم در چادر زندگی میکنند اما معتاد نیستند.>>
برخورد مردم باهاشون چطوره؟
<<اینجا منطقه فقیرنشینیه. مردم انقد از این کارتن خوابها دیدن که انگار واکسینه شدند و بیتفاوت. ولی بعضیها هم برای کمک میآیند مثل گروه یاشار تبریزی که شب یلدا برای ساکنان گورها و چادرنشینهای اطراف گورستان غذا و میوه آورده بودن، اما کارتنخوابها نیومدن.>>
زنی با روسری یشمی، یکی از کارتنخوابهایی که تازه از بیرون برگشته به گورستان، حرفهای نگهبان را شنید و گفت: <<آره، چند شب پیش غذا آوردن. اینا می خوان گولمون بزنن و ببرنمون کمپ. من از ترسم تا 3 نصفه شب تو بیابون های اطراف بودم. کی می خواد به ما کمک کنه؟ مردم ما رو که می بینن اذیتمون می کنن. ما رو با سنگ می زنن. مگه ما غریبهایم؟ ما همون آدمهایی هستیم که تا چند سال پیش سر سفرههای هم بودیم.>>
یاشار تبریزی، مدیر گروهی که کمپین شب یلدا را شکل داده، میگوید: << قصد داریم کار خود را ادامه دهیم.>>
شروع کمپین از کجا بود؟
کار ما از صفحات مجازی شروع شد. من 20 روز پیش از حضور کارتنخوابها در گورستان مطلع شدم و با کمک دوستانی که نمیشناختیم همدیگر را، اما به بنده اعتماد کردند مبلغی را جمعآوری و برای شب یلدا مقداری غذا و میوه فراهم کردیم. متأسفانه کارتنخوابها از ترس خیلی هاشان نیامدند، یا آمدند غذا را گرفتند و رفتند.
با چه هدفی این کار را ادامه میدهید؟
هدفمان ایجاد همکاری و همیاری بین خیریههاست برای کمک به این مردم بیخانمان. در بین این کارتنخوابها زن هست، بچه هست. خیلی هاشان معتاد نیستند و از فقر به گورستان پناه آوردهاند.
بچه در بین کارتنخوابها؟
بله علی هشتساله و معتاد است. بعضی شبها را در گورستان سپری میکند. برای برقراری ارتباط با او و ایجاد انگیزه با کمک دوستان برایش یک مقدار لباس گرم خریدیم. خودش تمایل دارد که ترک کند. میخواهیم ازش حمایت کنیم که این اتفاق بیفتد.
برنامههایتان چیست؟
ما با چند موسسه خیریه مذاکراتی را انجام دادیم و موسساتی مثل جمعیت امام علی (ع)، موسسه مهرانه زنجان، خانه کودکان کوشا و همچنین وزارت آموزش و پرورش قبول کردند که از ما حمایت کنند.
دوباره جمعیت گورستان را ترک کرده و تاریکی همهجا را فراگرفته، مثل هر شب. بنرهای پاره، تکه پتوهای مندرس و تخته چوبهای نیمهسوخته را برمیدارند. سقف اتاقهای دوطبقهای که یک متر و نیم ارتفاع دارند. فرششان کارتن پاره است و تختشان زمین سفت و سرد. نه چراغی، نه وسیلهای. فقط پتو و لباس کهنه. همین.
مریم روستایی/ روزنامه شهروند
دیدگاهها