دقیقاً چهل روز از آخرين ارتباطم با مرد پلوتوني ميگذشت.
طبق عادت هرروز به بهانه تميزكاري به انباري حياط پشتي خانهمان رفتم، مثل هميشه منتظر صدايي از ایستگاه فرستنده-گیرنده کوچکم بودم، دستگاهم يك ضبط صدا هم دارد، نا اميدانه دكمه پخشش را كه پيچاندم صدايي پخش شد. "منم خبرنگار پلوتوني، چند بار صدايتان زدم ولي جوابي نمیشنوم، حرفهایم را میگویم به اين اميد كه صدايم ضبط شده و بعداً شما زمینیها بشنوید. ديروز هم بازار انتخابات انجمن نخبگان پلوتون داغ بود. اعضای دارالتجاره با دعوت از نامزدهای انتخاباتی، مناظرهای دیگر برپا کرده بودند، درست در مقابل دیدگان جستجوگر زنان و مردانی که دور میدان اصلی پلوتون حلقهزده بودند تا در کلام نخبگانشان امیدهای خود را بیابند.
بازهم یکطرف مناظره "موله " بود و در مقابل او حریفی به میدان آمده که نامش"پیاست "، مردی چهارشانه و بلندقد که حالا دیگر گرد پیری محاسن و موهایش را سفید کرده، او خانهاش را در آنسوی پلوتون در جزیرهای کوچک به نام"پلامال " بناکرده است، پلامال تا قبل از سکونت "پیا" کویری خشک و برهوت، بیآب و سکنه با رمل و تپههای شنی بود، اما او با کمک همسر، سه پسر و تنها دخترش، در سراسر"چیا " تپهای درست در وسط پلامال، درختان بلوط، گلابی کوهی، زالزالک و انواع انجیر کاشته است، دورتادور جزیره را نیز برنج میکارد، هرسال در زمان برداشت محصول تمامی اهالی پلوتون را دعوت کرده و به آنها به تعداد فرزندانشان برنج، انجیر، زالزالک و گلابی کوهی میدهد، بلوطها را نیز در آسیاب بادی با پرههای عمودی که باانرژی جنبشی باد حرکت میکنند، آرد کرده و به هر خانواده یکبار از آن را هدیه میدهد. در این فکر بودم که پیا از دیرباز قهرمان این مردم بوده، زمانی که نپتونیها آمدند پلوتون را بگیرند و ببندند او و عدهای از جوانانمان به رزم با آنها برخاستند و مردانه با دلاوری و درایت سیارهمان را نجات دادند. بالاخره با فریادهایی از میان جمعیت به خودم آمدم، صدای"دونا " بود، حکیمی فرزانه که فریاد میزد: روزگاری امنیت جانیمان دست او بود و حالا تأمین خوراکمان؛ پیا از سلالهی غیوران است. حرفهایش را با اشاره دستش بهسوی موله ادامه داد، تنفس هوای مانده از گلوی نامردان خفهام میکند، این مرد! در سیاهی شب فقدان مردیاش را پنهان کرده بود، او در جنگ با متجاوزین به سیارهمان در تاریکی ما را تنها گذاشت و اسم ننگینش را در تاریخ پلوتون اینگونه جاگذاشته. حالا چه شده که داعیه نمایندگیمان را دارد؟!
موله بیچاره شبیه سیبهای فرنگیاش شده بود سرخ، انگار دوست داشت پلوتون ترک بردارد تا او در آن ترک قایم شود، سکوتی بر میدان حاکم بود تا اینکه این سکوت با فریادهای "رنباز " مشاور ارشد موله شکسته شد: جناب دونا ما از همان ابتدا هم سر جنگ نداشته و نخواهیم داشت؛ مگر پدر شما ریزان حکیم نگفته "چه باشد از بلای جنگ صعبتر؟ که کس امان نیابد از بلای او."
شما یکسره بر میز قضاوت نشستید و لجام سخن پاره کرده و اندرز گوی وارد شدید... آن جنگ که میگویید هم که قبلاً بارها گفتهایم، چرا جنگ کردیم؟ مگر نپتونیها از ما چه میخواستند؟ فقط مقداری سنگ کهربا و چند کل و چندین درخت بلوط با مقداری نور و چند وجب از خاکمان. ما که خاکمان الحمدالله زیاد است. آنقدر زیاد که جناب پیا و خانوادهاش پلامال را برای خود برداشتهاند. دوستان میدانند جنگ نرفتن جناب موله به این دلیل بود که ایشان کلاً عادت دارند هر از چندگاه به امر خطیر خودسازی بپردازند، آن زمان هم ایشان قوت قلب خانوادهاش بود و در حال خودسازی، کور شوم اگر دروغ بگویم، موله حقیر سراپا تقصیر کمترین، هر چه دارد برای همین شما مردم است.
از شما چه پنهان ایشان با چند زمینی ارتباطاتی گرفتهاند، اگر مردم مرحمت فرموده و ایشان را برگزینند با کمک بچههای زمین پلوتون را گلستان خواهند نمود. به آقای پیا هم توصیه میکنم که برگردند سر همان كار کشاورزیشان، سیاره داری که الکی نیست مگر اینکه شعر ز قدرت بود مرد را چیزها، ریاست، مدیریت و میزها ایشان را وسوسه کرده باشد.
نوبت به صحبتهای پيا رسيد، اول بانام و ياد خالق گيتي صحبتهایش را آغاز نمود، جناب دونا از مدح حضرتعالی به وجد نیامدم چون من خود خوب میدانم که هر درختی ثمری دارد و هر کس هنری من بیچارهی بیمایه تهیدست چو بید و درحالیکه لبخندی تلخ بر لبانش نقش بسته بود ادامه داد، در پاسخ صحبتهای جناب رنباز باید بگویم، خنده بر لب میزنم تا کس نداند درد من ورنه این سياره که ما دیدیم خندیدن نداشت...
اما سخن اصلی را با شما مردم پلوتون میگویم، چرا کسی به فکر بلوطها نیست؟ کسی به فکر کلها نیست، کسی نمیخواهد باور کند که بلوطستان دارد میمیرد؟ کسی هجوم ملخها به کشتزارها و هجوم ریز گردهای نپتونی بر ششهای معصوم کودکان پلوتونی را ندیده؟
جناب دونا قصد کاندیداتوری نداشتم اما از پدر شما ریزان فرزانه شنیده بودم که خرد از هر آنچه داریم بهتر است. در سالهای بعد از جنگ با نپتون، دلمشغول آبادی پلامال و خرد خود بودهام. بنده بانام انجمن نخبگان مخالفم بلكه نام انجمن مشورتي بزرگان را پيشنهاد میدهم، چنانکه ما پيران و سالخوردگان چشم و گوش باشيم و جوانان سياره دستوپا، پشت علم و ايمان بايستي عمل صالح باشد كه فقط از جوانانمان برمیآید. من تمام کتب زمینی را خواندهام. آنجا خواندم که در زمین شهری هست به اسم اصفهان، پر از کاشیهای آبی شبیه گژک (مهرهی آبیرنگ) و گلهای رنگارنگ، همزیستی اقوام مختلف با آرمان مشترک "اصفهان برای همیشه، برای همه است." درس خوبی است برای ما پلوتونیها؛ این شهر نماد کمال و نبوغ معماری و شهرسازی زمینیان است. در معماری این شهر تابش نور و رنگ احساس زیبایی چشمگیری در هر بینندهای ایجاد میکند و باشکوهترین عبادتگاهها، عظیمترین میدانها، بازارها، مدارس و کاروانسراها، در کنار زیباترین باغها و پلها همه یکجا در این شهر جمع شدهاند. اصفهان عجیب تمیز است. اگر میگویم اصفهان چون مثل پلامال از اول آباد نبوده، همت بلند مردم، هنرمندان و نخبگانش آبادش کرده. آرزويم اين است پلوتون از اصفهان بهتر شود. اداره سیاره داری ما مردم را مجبور میکند با آبهای کثیف و پر از سرب و آرسنیک باغهای بادام سنگی را آبیاری کنند، اما در اصفهان تصفیهخانه گندآب، این مایه حیات را با لولهها و پمپهای بزرگ و خدموحشم، گوارا و زلال میکند، جوري كه ماهیهای دريا، مرغان هوا و فرشتگان آسماني دعاگوي مردم آن ديار شوند. اصلاً آن شاعر راست میگفت مردم سر رود آب را میفهمند. در کتاب مقدس اهالی زمین نوشته:" اوست خدایی که آب را از آسمانها فرو فرستاد که از آن بیاشامید و درختان را پرورش دهید. از آن آب زراعتهای شما و باغهای زیتون و خرما و انگور و دیگر میوهها را برویاند. همانا در اینها نشانه قدرت الهی برای اهل اندیشیدن پدیدار است." صدا تمام شد و هر چه ماند سكوت بود و سكوت، راستش ذهنم ياراي سخن نيست، افكار متفاوتي سراغم ميآید، ازیکطرف خوشحالم كه اولين انساني هستم كه توانسته با موجودي فرازميني از يك تمدن پيشرفته فضايي ارتباط برقرار كند و از طرفي میترسم كه خانوادهام اگر اين رغبتم را ببينند فكر كنند كه خيالات ورم داشته و از همه مهمتر شك دارم كه اصلاً آن مرد از پلوتون بوده باشد؟!
پایان.
مهدی حسنوند
مطلب مرتبط: