یافته، اولین پایگاه خبری دارای مجوز در لرستان

همه‌‌کُشِ ریزرفتار: بلاي جان لرستاني‌ها و بي‌‌اعتنايي مسوولان!«توجه! توجه! علامتی که هم‌اکنون می‌شنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن این است که حمله‌ی هوایی انجام خواهد شد، محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید.»

صبح، ظهر یا حتا شب؛ فرقی نمی‌کرد. هر لحظه ممکن بود از گوشه‌ای از آسمانِ آن‌زمان آبی روز و سیاهِ شبِ شفاف‌مان، سر و کله‌ی میگ‌های عراقی پیدا شود و در یک لحظه همه چیز را به هم بریزند.

صدای رگبار ضدهوایی‌ها، سقوط‌ بمب‌ها و راکت‌هایی که با چشم دنبال‌شان می‌کردیم؛ تا ویرانی یک خانه. کمی قبل از همه‌ی این‌ها البته صدای آژیر خطر در همه‌جا پخش می‌شد.

همه به پناهگاه می‌رفتیم و تا وضعیت، سفید نمی‌شد؛ همان‌جا می‌ماندیم. البته کم، پیش می‌آمد که این وضعیت بیش‌تر از چند دقیقه به طول بیانجامد. بعد هم انگار نه انگار اتفاقی افتاده، همه برمی‌گشتند سرِ خانه‌زندگی‌شان و زندگی ادامه می‌یافت. تشییع جنازه‌ی هم‌نوع برای‌مان عادتی شده بود که بی‌آن روزمان شب نمی‌شد. هر بار یکی-دو نفر از میان‌مان می‌رفتند و شاید برای همین بود که بیش‌تر از همیشه قدر هم‌دیگر را می‌دانستیم و نگاه‌مان برادرانه بود و یاری‌مان، مردانه.

حالا اما از آخرین سال این خاطرات تلخ و شیرین 26 سال گذشته است. قطع‌نامه‌ی 598 به همه‌چیز آن جنگ پایان داد. از آن زمان تا حالا هرگز آژیر قرمزی به صدا درنیامده است، اما... همه چیز پایان نیافته است؛ هنوز از زخم‌های جنگ، خون می‌چکد. هنوز سینه‌هایی از استنشاق گازهای شیمیایی خِس‌خِس می‌کند و هنوز بدن‌های زیادی با ترکش‌های ریز و درشت آن سال‌ها هم‌زیستی مسالمت‌آمیز دارند. از این گذشته «تجاوز» هنوز پایان نگرفته است؛ اگر چه دیگر بمب‌ها و موشک‌های بزرگ در کار نیست.

حالا در شکل تازه‌تری مورد تهاجم قرار می‌گیریم. بمب‌ها ذره‌های ریزی شده‌اند که سال‌هاست سر و کله‌شان پیدا می‌شود و آبی را از آسمان‌مان می‌گیرند و نفس‌مان را بند می‌آورند. ریزگردها بی‌سر و صدا یورش می‌آورند؛ نه آژیر خطری برای‌شان به صدا درمی‌آید، نه پناهگاهی برای در امان ماندن از خطرشان تعبیه شده است. نه «دیوار صوتی» شکسته می‌شود و نه نهادی بین‌‌المللی این تجاوز را محکوم می‌کند. این‌بار به جای میگ‌های بمب‌افکن، سر و کله‌ی میلیاردها ریزگرد با هدف از میان بردن زندگی در همه‌ی ابعادش در آسمان استان‌های غربی پیدا می‌شود و زندگی را در همه‌ی ابعاد فلج می‌کند.

این‌بار خونی ریخته نمی‌شود، بمبی منفجر نمی‌شود؛ هیاهویی نیست؛ توده‌های گرد و غبار از صحراهای خشک و بی‌آب این کشور به هوا برمی‌خیزند و به دلیل همراهی بادهای غربی به سرزمین ‌ما یورش می‌آورند و خیلی آرام همه چیزمان را از بین می‌برند. اگر می‌گویم «همه‌چیز»، بزرگ‌نمایی نکرده‌ام. کافی است در ابعاد مختلف تأثیرات و مضرات این سپاهِ همه‌کُشِ ریزْرفتار را بررسی نماییم تا به این نتیجه برسیم که اگر به این زودی چاره‌ای اساسی برای آن اندیشیده نشود، لطمه و تلخی‌اش به مراتب فاجعه‌بارتر از جنگ تحمیلی 8 ساله است!

همه‌چیز بدون هیاهو رخ می‌دهد؛ مانند همان ترکش‌های فلزی (بدون خون‌ریزی البته) وارد بدن می‌شوند و منتظر می‌مانند تا زمانی که با ایجاد یک عفونت، همه را به مخاطره بیاندازند. این جدا از این است که زندگی را برای درخت‌ها و گونه‌های مختلف جانوری هم مختل می‌کنند. به گفته‌ی کارشناسان، بسیاری از آسیب‌ها و پیامدهای این تهاجم در درازمدت خودش را نشان می‌دهد.

و عجبا! که دولت‌مردان ما تاکنون نتوانسته‌اند جلوی این تهاجم همه‌جانبه را گرفته و درمانی برای آن بیابند. ما دلواپس‌ایم؛ دلواپس آبی آسمان‌مان که رنگ تیره‌ی غبار به خودش می‌گیرد. دلواپس ریه‌هایی که غبار عربی از کارشان می‌اندازد. چرا کسی برای سینه‌های گردگرفته‌مان نسخه‌ای تجویز نمی‌کند؟ تا دیروز دود و گاز باروت و بمب شیمیایی، و حالا تاریخ برای‌مان طور دیگری تکرار می‌شود.

از اشتغال سهمی نداریم، از صنعت و توسعه هم هم‌چنین؛ از جنگ اما سهم ما به تنهایی برابر با سهم بسیار کسان دیگر بوده و خواهد بود؛ سهم‌مان از نابرابری اجتماعی، از فقر، تبعیض، اعتیاد، خودکشی و خودسوزی و همه‌ی آنچه ریشه در تلخی دارد و از «آه» لبریز، تمام و کمال است و حق(!) و عدالت(!)، به خوبی ادا شده است.

آقایان نماینده مجلسی که شانه‌های‌مان را پلکان ترقی می‌کنید! اشتغال و صنعت و توسعه پیشکش! نمی‌خواهیم؛ به فکر ریه‌های‌مان باشید و طبیعتی که پایمال می‌شود. برای یک‌بار هم که شده ثابت کنید که می‌دانید «درد» کجاست و تا چه اندازه «توان» دارید! ثابت کنید توانایی‌اش را دارید که دیگر نمایندگان استان‌های همجوار و همدردِ دیگر را یک‌صدا کنید و مصرانه دفع این تجاوز آشکار را خواستار باشید و تا حصول نتیجه پای خواسته‌تان بمانید، شاید اعتماد از دست‌رفته‌مان احیا شود؛ شاید دوباره امید به روح و روان‌مان برگردد. یا اصلاً نه! به خاطر ما نه؛ به خاطر زنبورهایی که راه خانه را گم می‌کنند؛ به خاطر شکوفه‌هایی که می‌پژمرند؛ به خاطر درخت‌هایی که توانایی تولید اکسیژن‌سازی‌شان را از دست می‌دهند؛ به خاطر خاطرات خوشی که از گذشته‌ی زیبای این آب و خاک در ذهن دارید...

فکرش را بکنید که گروه‌ها و تشکل‌ها و در کل همه‌ی آن‌هایی که دل‌شان برای محیط زیست می‌سوزد؛ تمام وقت و انرژی‌شان را می‌گذارند که مثلاً فرهنگ درخت‌کاری را جا بیندازند، یا این مسأله که زباله‌های‌مان را از هر نوعی که هستند در طبیعت رها نکنیم و... . بعد به یک‌باره با ورود ریزگردهایی که دیگر جزیی از زندگی ساکنان استان‌های غربی و جنوب‌غربی شده‌اند، همه چیز به هم می‌ریزد و دیگر کاری از کسی برنمی‌آید. کار به جایی می‌رسد که حتی تنفس برای درخت‌هایی که از زمان زندگی نیاکان‌مان به جا مانده‌اند و یادگار تاریخ پُر فراز و نشیب این آب و خاک هستند هم سخت می‌شود.

جالب این‌جاست که نه اعلام خطری می‌شود و نه هشداری داده می‌شود. البته جز «تعطیلی مدارس» و این توصیه که: «سالمندان درخانه بمانند و در سطح شهر تردد نکنند». برای چندمین بار پیاپی تمام داروخانه‌های شهر را در جستجوی ماسکی مناسب (فیلتردار) می‌گردم و البته نمی‌یابم و چقدر افسوس می‌خورم از این‌که این مسأله برای هیچ کس اهمیت ندارد؛ همه دلواپس چیزهای دیگری هستند؛ آن‌قدر که هنوز راضی نشده‌اند ماسک‌های مناسبی در اختیار مردم بگذارند، شاید آسیب کم‌تری ببینند.

آقایان مسئول و دست‌اندرکار! به دادمان برسید؛ نه صرفاً برای سلامتی‌مان، نه برای انسانیت، نه برای قانون؛ برای این‌که در سال‌های بعد هم دم و بازدم سینه‌های‌مان در خدمت «هورا» کشیدن‌تان باشد؛ یا دست‌کم به خاطر زنبورهایی که راه خانه را گم می‌کنند...

كرم‌رضا  تاج‌مهر

منبع: اين مطلب در شماره 283 نشريه سيمره منتشر شده است.

 

 

 

 

 

 

نوشتن دیدگاه

تذكر: نظرات حاوي توهين يا افترا به ديگران، مطابق قوانين مطبوعات منتشر نمي‌شوند

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

بازگشت به بالا