همیشه در اطراف زندگیمان انسانهایی پیدا میشوند که تلاش و زحمت آنها برای رسیدن به داراییهای کلان در مسیر درست، مثالزدنی است.
به گزارش پایگاه خبری سفيرافلاك، افرادی که ثروتشان در مسیر درست به دست و سالم آمده است و کلماتی مثل رانتخواری، اختلاس، پولشویی و ... سهمي در گذشته آنها ندارد، اکنون به خیرینی تبدیل شدهاند که بخشش و انفاق به جز جدا نشدنی از زندگی آنها تبدیل شده است.
حاج "علیرحم یاوریان" متولد 1296، زادهی شهر خرمآباد نمونه اين قبيل افراد است. زندگی پر فراز و نشیبش لحظهای او را از کار و تلاش باز نداشته و اکنون او یکی از سرمایهدارن بزرگ این شهر به شمار میرود که به قول دوستانش حساب داراییاش جمع نمیشود.
یاوری اکنون مکانی خیریه دارد که هفتهای سه هزار کیلو برنج خشک را میان مردم نیازمند توزیع میکند و برای زوجهای جوان کمبضاعت هم تشک کنار گذاشته است.
خرید جهیزیه، خرید چرخ خیاطی برای خانمهای سرپرست خانواده، کمکهای نقدی به مردم، کمک به ساخت مسجد و مکانهای خیریه، تعمیر آبخوریهای قبرستان خضر خرمآباد، فرش کردن حوزه علمیه کمالیه، برگزاری 61 سال روضه امام حسین(ع) در مسجد توتونچی خرمآباد و ... از جمله کارهای خداپسندانهای است که این خیر خرمآبادی انجام داده است.
او رفاقت با مرحوم آیتالله حاجآقا "روحالله کمالوند"، مرحوم حاج "علیاصغر ناصريانخرمآبادی"(باني پل حاجي)، "علیمحمد ساکی" (شهردار سالهای دور خرمآباد) و سایر بزرگان این شهر را بهترین لحظات عمر خود میداند و به نیکی از آنها یاد میکند.
سه ماه از فوت پدر میگذرد که او به دنیا میآید؛ بعد از فوت پدر، نوبت برادر جوان 21 سالهاش است و او نیز دار فانی را ودا میگوید و مادر و فرزند نورس، تنها میمانند.
مادرش به علت علاقه شدید به فرزند به دنیا آمده نام او را "علیرحم" میگذارد. ازدواج مادر با یکی از سادات باعث میشود او نیز به همراه مادرش راهی روستا شود؛ اما بعد از مدتی زندگی در روستا به شهر خرمآباد باز میگردند.
علاقه مادر به با سواد شدن، او را روانه مکتب میکند اما نتوانستن او در بیان الفبا برای ملاء همان و به فلک کشیدن کودک توسط ملا همان میشود. این موضوع باعث فرار عليرحم از مدسه و بیسواد ماندن برای همیشه میشود و او کار کردن در سنین کم را برای ادامه زندگی انتخاب میکند.
آقاي ياوريان در اين زمينه میگوید: آن زمان چهار شغل عمده در خرمآباد وجود داشت که بیشتر مردم به آن مشغول بودند. مسکری، خیاطی، لحافدوزی و جاجیمبافی که من هر چهار شغل را امتحان کردم اما علاقهای به آنها نداشتم!
آخرین شغلی که در همان دوران کودکی مشغول آن بودم لحافدوزی بود و دستمزد سالیانه من یک تومان بود؛ من به این درآمد راضی نبودم و تصمیم گرفتم دستفروش شوم.
کنار گذاشتن شغل لحافدوزی باعث آزردهخاطري مادر میشود و شنیدن این صحبت از زبان مردم که فرزندت کار را رها کرده است و به بیکاری و عیاشی مشغول شده است، مادرش را بسیار غمگین میکند.
وي میگوید: بعد از کنار گذاشتن شغل لحافدوزی وارد کار دستفروشی شدم و با یک تومان پولم، خرید و فروش زردآلو را آغاز کردم و توانستم در عرض یک روز 12 قِران به دست بیاورم! مادرم که از دستم به خاطر رها کردن شغل لحافدوزی ناراحت شده بود یک روز از صبح تا ظهر مرا به تختی بست و کتک زد و گفت چرا کارت را رها کردهای؟! اما من میگفتم مادر تو اختیار جان مرا هم داری اما این شغل برایم بهتر است و انسان باید به راهی که برایش بهتر است برود و وقتی درآمدم را نشانش دادم مرا بوسید و راضی به کار دستفروشی من شد.
بعد از گذشت دو سال از کارم، در سن 12 سالگی به رئیس دستفروشان خرمآباد تبدیل شده و بازار را در دست گرفته بودم و کار و کاسبیام رونق گرفته بود.
یاوری سال قحطی را سختترین سال زندگی مردم ايران میداند و میگوید: در زمان قحطی هیچ چیز برای خوردن وجود نداشت.
او می گوید: آیتالله بروجردی در سال قحطی باغی داشت که آن را به 100 خروار گندم و عدس فروخت و آن را بین مردم توزیع کرد که مردم از گرسنگی نمیرند. اما قحطی تا جایی بود که مردم از گرسنگی حتی جان خود را از دست میدادند. در آن سال یکی مغز گردو میخورد یکی پوست گردو، یکی خرما میخورد و یکی هم هستهي خرما را با گِل میخورد تا از گرسنگی نمیرند!
من خودم یادم است که در همان دوران نان خشک کپک زده را میخوردم تا بر گرسنگیام غلبه کنم. یه بار مادرم مرا برای خرید 7 کیلو سبوس راهی کرد اما از شدت گرسنگی همه آن 7 کیلو را قبل از رسیدن به منزل خوردم!
وي در ادامه اظهار مي كندك زمان سربازیام فرا رسیده بود و خود را برای طی کردن خدمت سربازی معرفی کردم. من در آن زمان سرباز "تیمور بختیار" بودم و در جنگ برای آزادسازی آذربایجان شرکت کردم و توانستیم آذربایجان را در سال 1325 فتح کنیم. (در جدال با جداييطلبان آذربايجان به فرماندهي جعفر پيشهورزي) همه در آن جنگ تیر خورده بودیم و تیمور بختیار هم چهار تیر خورد. من هم یک تیر به پایم اصابت کرد. بعد از جنگ به تبریز آمدیم و یک شب تا صبح را در حمام گذراندیم و توانستیم تیرها را از پایمان خارج کنیم.
حاج ياوري ميافزايد: من در آن زمان گروهبان یکم بودم و محمدرضا شاه برای دیدار با سربازان به تبریز آمد و از نیروها خواست که خودشان را با درجههای مختلف معرفی کنند همه خود را معرفی کردند و وقتی نوبت من شد من گفتم من ژاندارم و استوار نستیم و تنها دستفروشی هستم که از خرمآباد آمدهام! با این حرفم محمدرضا پهلوي 300 تومان به من داد!
بعد از پایان دو سال از سربازیام راهی خرمآباد شدیم. در منطقه کمالوند برایمان گروه موزیک آماده کرده بودند و در همان جا برگه پایان خدمت سربازی را به ما تحویل دادند. خدمت سربازی را تمام کردم و 26 سال سن داشتم. به رسم آن روزگار بسیاری از پسران خجالت میکشیدند که نام ازدواج را بیاورند و صبر میکردند تا پدر و مادر یکی را برایشان انتخاب کند. من هم مادرم گفت زمان ازدواجت است و چون مجردی نان دستت حرام است! با گفتن این صحبت مادرم، عرق شرم بر پیشانیام جاری شد.
مادرم گفت: دختري را برایت انتخاب کردهام و به زودی بساط عروسی را برگزار میکنیم.
آقاي ياوري با خنده میگوید: تا روز عروسی همسرم را ندید بودم. او را به درب دلاکی آورند وقتی سوال کردم همسرم کدام است؟ دختر بسیار کوتاهي را به من نشان دادند. همه از اختلاف قد ما میخندیند و من هم به شوخی میگفتم پولم همین اندازه بوده!
همه بزرگان شهر مثل حاج علیاصغر خرم آبادی در جشن عروسیام شرکت کردند. با آغاز زندگی مشترك، مادرم تنها یک تشک و لحاف بسیار کهنه به من داد و به دلیل احترام زیادی که برایش قائل بودم چیزی نگفتم و زندگی را شروع کردیم. اکنون به یاد همان دست رختخواب عروسیام که بسیار کهنه بود به زوجهای جوان رختخواب نو هدیه میدهم. خداوند از نعمت این ازدواج 7 پسر و 5 دختر به من هدیه داد كه اکنون یکی از پسرانم به رحمت خدا رفته است.
یاوری بعد از ازدواج همان شغل کار و کاسبی را در بازار ادامه میدهد و مغازه چایفروشی را اداره ميكند. نسیه دادن او تا وعده جمعآوری خرمن كشاورزان باعث میشد مشتریان فراوانی به وی مراجعه كنند.
او با بيان اين كه 6 هزار و 800 مشتری داشتم و چای یاوری مشهور شده بود، با خنده ميافزايد: به رادیو هم تبلیغ داده بودم و هر روز صبح رادیو میگفت: "چایی یاوری خوش طعم و تازه؛ چایی یاوری نشاط میاره، تو که داری عقل و هوش چای یاوری بنوش"
این خیر خرمآبادی از آیتالله کمالوند به نیکی یاد میکند و میگوید: آیتالله کمالوند مرد خدا بود و خدایی هم درس میداد. خدا را در درس دادن و زندگی کردنش میتوانستی ببینی. اصل مسلمانی کردن را که میگویند من در شخصیت این آیتالله میدیدم. بزرگ شهر بود و همه دوستش داشتند. با هم بسیار رفاقت داشتم. اما حزب توده بر علیه آیتالله کار میکرد و تلگرفهایی را به دروغ به آیتالله بروجردی میدادند که آیتالله کمالوند نماز نمیخواند!
ياوري متذكر ميشود: حوزه کمالیه خرمآباد را او بنا کرد. یک روز صبح آیتالله کمالوند نزد من آمد و گفت: شنیدهام دشت خوبی داری. من هم سکه، نقره، اسکناس 5 قرانی جلویش گذاشتم و او هم همان اسکناس را برداشت و راهی روستای هولاندشت شد تا زمینهای خود را برای تکمیل حوزه بفروشد. بعد از چند روز وقتی برای برگزاری نماز جماعت پشت سر آیتالله قرار گرفتم به من گفت: رحمت به آن پدر و مادرت! با دشتی که به من دادی توانستم زمینها را با 80 تومان بفروشم و حوزه را هم تکمیل کنم. وضعیت شهر خرآباد در دهه 30 به دو دسته تبدیل شده بود حزب توده و حزبهای مردمی.
وي خاطرات جالبي نيز از مرحوم عليمحمد ساكي شهردار فقيد و ماندگار خرمآباد دارد: دهه 50 به تهران تلگراف کرده بودند که علیمحمد ساکی پولهای شهرداری را برده است اما اینها تنها دروغهایی بر علیه او بود و صحت نداشت. او مردی بود که بسیار به بیتالمال اهمیت میداد و مال دنيا برايش ارزشي نداشت.
یاوری با بیان خاطرهای از علیمحمد ساکی میگوید: دهه 60 موقع ازدواج دختر علیمحمد ساکی بود و او 35 تومان پول برای تکمیل جهیزه دخترش نیاز داشت. توسط دو نفر به گوش من رسید که آقای ساکی به پول احتیاج دارد و من هم 200 هزار تومان برایش فرستادم. او در وصیتنامهاش هم ذکر کرده که کتابهایم را بفروشید و قرض حاجی یاوری را بدهید. مانند مرحوم علیمحمد ساکی دیگر نه میآید و نه میرود! در خدكتگزاري به مردم و امين بودن براي آنها اعجوبهاي بود...
یاوری از رفاقت با حاج علیاصغر خرمآبادی نیز میگوید: یک روز نزدیک ظهر بود که حاج علیاصغر به مغازه من آمد و گفت حزب توده نمیگذارد که من پل را احداث کنم. من هم گفتم برو ساعت 2 ظهر بیا کنار پل. بازاریان را همه جمع کردم و ساعت 2 آنجا بودیم. به داخل آب رفتم و گفتم برای سلامتی حاج علیاصغر که میخواهد پل احداث کند صلوات و همه مردم صلوات فرستادند و ساخت پل هم شروع شد. زمانی که حاجی میخواست به رحمت خدا برود (سال 1338)، کسی را به سراغ من فرستاده و گفت میخواهد مرا ببيند. زمانی که به بالینش رسیدم به من گفت: شهردار قم دوست تو است و میخواهم جایی را برای محل قبرم به من بدهد. من هم گفتم چشم و او گفت: برای لحظهای به بیرون اتاق بروید تا رفتیم بیرون و به داخل اتاق و برگشتیم حاجی تمام کرده بود. قبر او الان در جوار حرم حضرت معصومه (س) است.
او از وقف همه دارایی عمومی خود در هنگام مرگ هم میگوید: زمانی که من کودک بودم آپاندیس عمویم ترکید و گفت من تا چند ساعت دیگر میمیرم و دستور داد 400 گوسفند و 400 برهای که داشت را به حیاط منزلش بیاورند. او هر 10 گوسفند را به یک نیازمند داد. همان شب حاج آقا ابوتراب جزايري که یکی از دوستان خانوادگیمان بود به بالین عمویم رسيد و برايش قرآن قرائت كرد تا به رحمت خدا رفت. اکنون او و پدرم در آرامگاه بالای غسالخانه قديمي خضر به خاک سپرده شدهاند.
یاوری موفقیت در کسب مال حالا را نتیجه دعای خیر پدر و مادر خود میداند و میگوید: من پدرم را ندیدهام اما میگفتند اهل خیر بوده و خوب عبادت میکرده. مادرم میگفت پدرت شام نمیخورد و سر نماز دعا میکرد که مهمانی برسد و بعد از آن شام میخورد.
این خیر خرمآبادی میگوید: از خدا میخواهم ظلم و زور در جهان نباشد. عدالت برقرار باشد و سفره همه مردم پر برکت و کسی نیازمند دست کسی نباشد.
پايگاه خبري يافته: اميدواريم روزي مسئولي در لرستان چنان خدمت نمايد كه در كنار نام عليمحمد ساكي، بتوان از فرد ديگري نيز به جهت خدمات بينظير و ماندگار، نام برد. ناممكن نيست، اما دشوار است كه كسي اهل باند و جناح و طايفهاي نباشد و در خرمآباد مقام بيايد و قدر صندلي خدمت را خوب بداند و بدون تعلقات دنيوي، اگر همچون مرحوم ساكي يكي از بستگانش براي استخدام به او مراجعه كرد، به جاي پارتيبازي، وي را به انتهاي صف بفرستد و با تكيه بر نبوغ و درستكاري، شايستهسالاري را مد نظر قرار دهد و نام خود را براي هميشه ثبت دفتر ايام نمايد. ما همچنان منتظر پيدا شدن چنين كسي بين مديران لرستان و خرمآباد هستيم. كسي كه قلم ما از وصف خوبيها و كرامات بيشمارش، عاجز باشد!