این جا کلاس درس است. جایی که دریچههای فهمیدن و آموختن به رویت گشوده میشود جایی که اجتماعی شدن و تکامل فکری بشری در توشکل میگیرد. مکتبخانهای که آدمی را برای ورود به دنیای انسان بودن و انسانیت با کمال و زیستن در کمالِ بودن و هست شدن سوق میدهد. مکانی که تعلیم و تعلم را در آبشخور معرفت شناسی معلم مینوشی و برای فرداهای نیامدهات تصویر میکنی. جایی که الفبای علم و دانش را در ذرات اتمی لحظات می آموزی.
بزرگ می شوی. رشد میکنی وتا همیشه به خودت میبالی که در رازهای سربه مهر یک انسان به نام معلم شریک بودهای. شریک شدن در زیستنگاههای دل و عشق، تا زندگی را زیبا ببینی و زیبایی خلق کنی.
این جا کلاسِ امروز است. دیگربار میخواهی خودت را بیآغازی. تنها یک نگاه مهرآمیز و قدردان زحمات و تلاشهای بیوقفهات را از بچهها میطلبی و این خواستهی بزرگی نیست در برابر همهی تو...
وارد کلاس میشوی. درتک تک نگاه دانش آموزان خودت را می تکانی. حس می کنی بغضی به اندازه ی این ماه کبود در دلت سایه می ریزد. خورشید در کلاس کسوف کرده و ماه درآغوش ابتذال فرو رفته است. معلمی و اهل دل، اهل دانایی و توانایی و همه چیز را در نگاه کوچک بچه ها در می یابی. حس می کنی اما به روی خودت نمی آوری. وقتی بچه ها را یکی یکی ورنداز می کنی به روی خودت نمی آوری.
این جا کلاس فیزیک است. پای سیاه دلی زنگارگرفته تخته می شوی تا درس امروز را درذهن بچه ها ثبت کنی، غباراز روی کیهان برمی داری. ستاره ها را یکی یکی می شماری، کنار منظومه ی شمسی ذهن کلاس، ماه را در آغوش خیال هرکدام شان می نشانی. اجرام آسمانی و سیاره ها، کهکشان ها و خورشید بلند اندیشه و دانایی را از جیب باغچه ی اندوختههایت بیرون می آوری. می خواهی همه را به سفری دووووور... آن سوی پرچین خیال نوجوانان کلاس ات ببری. روی بلندترین کهکشان بنشانی و یک سال نوری را در کلاس دور بزنی.
این جا کلاس فیزیک است. کنار زاویه ای تاریک در چشم دلی که نمی بیند _شاید هم نمی خواهد ببیند_جهشهای ژنتیکی و پالسهای عصبی خاص به مرکز دوپامین مغزحمله می کند و خشونت و پرخاشگریِ دوچندانش را تراوش می کند تا عشقی را از ورزیدن به سکوت و سکون بنشاند. دانایی را به زمین بزند و جهل را تا همیشه ی روزگارش به خانه ببرد. تو قربانی نیروی گرانشی انبساطی می شوی که با انفجاری بزرگ آغاز می شود، سرانجام پدیده ای رخ می دهد و معلمی در یک نیروی پایستاری در یک حرکت سقوط آزاد نوجوانی که دل به تاریکی بسته است حاصلضرب پرخاشخگری ناشیانهی غفلت و نادانیاش می شود...
حالا ما مانده ایم وهزاران پرسش بی پاسخ؛ ما مانده ایم وآتشفشانی بزرگ که سونامی فرهنگی را درپسوارهها و پس لرزه های تاریخ نشان می دهد. ما مانده ایم و یک زخم عمیق از ضربتی که جهلش را در لابلای تاریخ باید جستوجو کرد. ما مانده ایم و نبود معلمی که تا پایان زندگی می بایست به پاسش به ...به پاس آموخته هایش، سرتعظیم فرود بیاوریم؛ به سوگ مان بنشاند.
براستی پاسخ تلاش و جانفشانی یک معلم، معلمی که عشق می نوشت، درخاموشی شمع زندگانی اوست؟! هیچ دانش آموزی دلش نمی خواهد کسی را که به او می آموزد، به کام فنا و نیستی بکشاند اما چرا در آن روز، آن ساعت، آن لحظه نوجوانی در خود گم شد و راه نیستی را پیش گرفت؟! چرا و از کجا این خشونت و پرخاشگری غیرقابل جبران را باید جستوجو کنیم؟! مقصراصلی کیست؟ چرا باید در یک مدرسه، محل تعلیم و تعلم، پرورش و زایش این اتفاق باید بیفتد؟! گناهکار واقعی کیست؟ دانش آموز؟ نوجوانی؟ تربیت غلط؟ نابسامانیهای اجتماعی و فرهنگی؟ رشد نیافتگی فکری و اندیشهای؟ فقرفرهنگی و اقتصادی؟ یا کم کاری ما؟!
آفرین پنهانی
*این یادداشت در هفته نامه سیمره شمارهی 298 به تاریخ ۵ آذر ۱۳۹۳ منتشر شدهاست.