روزها میگذرد و مردم دیارم چشم دوخته به دستان غیبی هستند تا شاید آلام درونشان را یکشبه التیام بخشد.
تفکر در غم فردا، آسودگی خواب شبها را در پس هم، از چشمان اهل "شهر زجر" یک دم رها نمیکند.
تیرگی شب بیبضاعتان شهرم، نویدبخش روزی است پر از ظلمت و سیاهی و اما هیاهوهای رهاییبخش چونان گذشته ادامه دارد. چراغی فروزان و کمسو از امید، بارقههای غم را اندک زمانی میپالاید، اما به سان ابر بهاری است که نمنمک میبارد و زودهنگام میرود.
ترنمهای امیدبخش دیارم، هورهها و نواهای فولکور شبانگاهی است که در میانشان مناجات است و وصف عشق گفتن و هر از گاهی نیز، حماسه و غرور گذشتگانمان را به رقص ریتمیک کلام و سرودههایمان تبیین میکنند.
آری اینجا سرزمین من است: لرستان دروازه تاریخ و تمدن ایران باستان! همانجا که امروز مردمانش، شهرهی سادهزیستیاند و امروز من و دیگر فرزندان دیارش از این مقوله و فرایند ساده زیستیاش در رنج و در زجریم و به دنبال مفری از چنگال این غول خفته در خونمان هستیم.
اینک نمیخواهیم ساده بزیایم، چون دگر جاها را بدین سان ندیدهایم! گویی تدبیر نیست، دلسوز نیست، تفکر و تعقل و اندیشهمحوری و خرد جمعی نیست.
اگر هست زود میرود. اما نه! قبل رفتنش خوب میآموزد و سپس با کولهباری از تجربه، پس از مکیدن خون مردمم با توشهای مملو از آموختهها میرود.
من بلادم را که شایسته "بهترینهاست" و "کمترینها" را دارد، امروز به سبب مشاهدات عینی و تجارب سیاحتهایم اینگونه میخوانم: "شهر زجر و درد" و اما آموزشگاهی بینظیر شده برای پرورش خردمحوران و توسعهگرایان سایر بلاد ایران زمین!
کیانوش معمر / دانشجوی دکترای علوم سیاسي