شکایت‎نامه‎ی کبک!-یافته

روزی از روزهای بهمن‎ماه، در حالی‎که از شرایط جوی انتظار می‌رفت تا لحظاتی دیگر شاهد بارش برف زمستانه باشیم؛ از مقابل اداره‎ کل محیط زیست لرستان واقع در بلوار ولی‌عصر(عج) با خودرو به سمت منزل در حرکت بودیم.

به ناگاه متوجه کبکی شدیم که با سرعت و با پای پیاده از خیابان رد شد! کبک؟! آن هم این‌جا؟! پیاده شدیم و با کمی تعقیب و گریز کبک مذکور را دقیقا کنار دیوار سازمان گرفتیم.

 

بالش از قبل شکسته بود و توان پرواز نداشت و از وجناتش می‌شد فهمید که یک کبک نر وحشی است و نه اهلی.

آخه کبک بیچاره این‌جا چه می‌کنی؟ چرا به سمت سازمان محیط زیست می‌رفتی؟ نکنه آمده‎ای برای شکایت و دادخواهی؟

وصف حال از زبان کبک اقتباص از منطق‌الطیر:

زبان به شکوه باز کرد و گفت:

انصاف است سلطان نجات                   هر که منصف شد برست از تره‌ات

از تو گر انصاف آید در وجود                        به ز عمری در رکوع و در سجود

چی بگم؟ از کجاش بگم؟

تو فصل بهار که می‌خایم سر و سامون بگیریم و لونه بسازیم بلکه چهار تا جوجه بزرگ کنیم، آب براي خوردن که نداریم هیچ، امنیت که ... کجا امنیت داریم؟ باید هر لحظه مواظب باشیم خودمونو لونه‎مون زیر پای گله‌ها لگد مال نشیم. تنها چشمه‎ی منطقه هم که آب داره یا سیاه چادرها اشغال کردن و یا توی لوله کردین و بردین واسه باغ‌های پایین دست.

با کلی بدبختی و با لقاح مصنوعی! چهار تا تخم جور کردیم و زیر شکاف سنگ گذاشتیم بلکه بتونیم روش بخوابیم و جوجه کنیم، تشریف آوردین آش و با جاش برداشتین واسه نیمروی صبحانه!

هر چه گفتم: زن نرو اونجا، بیا با همین دونه‌های خار سر کن یک کمی آب دارن، قبول نکرد. پی آب را گرفت، دیگه امونش بریده بود واسه چند قطره آب ... آخرش ... آخرش یه از خدا بی خبر توی کومه اونم ازم گرفت!

کوه رو جاده کشی کردین و ازین ماشین‎های سنگین و صدای انفجار و ناامنی دیگه جون به لبمون کرده.

پاییز شروع شد حالا سر و کله شکارچیا پیدا شد. یکی نیست بگه مگه شما مجوز تون روز‌های آخر هفته نیست؟ پس چرا هفت روز هفته دست از سرمون بر نمی‎دارین؟

یه بی‎خدایی اومد آتیش انداخت به جون این بوته‌ها و گون‎زارها و همشونو با خاک یکسان کرد. آخه بی مروت حالا من زنده موندم، پماد سوختگیم نخواستم! فکرشو کردی ازاین به بعد من چی بخورم؟ سنگ دونم پاره شد از بس ریگ و سنگ خوردم!

می‌ترسم برم سمت زمین‌ها، آخه یادم نمیره مادر و پدرم اومدن تو اون زمینا و از اون دونه‌های سفید خوردن و مردن ... چه کردین با ما؟

بالاخره یه چند تا دونه شبیه عدس دیدم و با کلی ذوق خوردمش ون، بخشکی شانس اینام که ساچمه سربی بودن!

یکی نیست بگه، مگه سوپری سر کوچه‌تون گوشت بسته بندی امثال ما رو ندا ره؟ آخه مگه عوض فشنگ و باروت و بنزین کلی پول نمی‌دین؟ والا من بیچاره رو می‌گین، دیگه گوشتی به تنم نمونده با این اوضاع!

اصلا چرا نمیرین واسه خودتون باشگاه تیراندازی راه بندازین و دست از سرما بردارین؟

به جای این که مثل سرزمين اون پسر عموهای خارجیم با ما مهربون باشین و برین تکثیر و رها‌سازی کنین، عرصه رو بر ما تنگ کردین و دارین مایی را که خونه‌مون نسل اندر نسل این‌جا بوده رو ریشه‌کن می‎کنین.

دل‌مون خوش بود به زن و زندگی، مگه دیگه زن با اصالت و نجیب گیر میاد؟ من که هرچی گشتم یه خانم کبک با اصالت و جاافتاده گیر بیارم، نشد. به ناچار یه دختر فراری بی‌تجربه قسمتم شد که او‌نم از دستم رفت!

همین اوایل زمستون امسال برف سنگینی اومده بود و همه جا رو پوشونده بود. از فشار گرسنگی مونده بودیم چکار کنیم. فقط یه نقطه برف نداشت اونم روستا بود، مجبور شدیم بریم اون سمت اما مردم با داد و هوار ریختن سرمونو، بعضی‌ها رو قتل عام کردن و بعضی‌ها رو گرفتن کردن تو قفس، آخه اینه رسم مهمون‌نوازی؟

من نمی‌فهمم شما آدما چرا تا مار و تو طبیعت می‌بینید، هیجان‌زده میشین و با سراسیمگی میرین سراغ تفنگ! خداییش تا حالا فکرکردین این طبیعت بی‌حضور ما چقدر ساکت و بی‌روح میشه؟

دست آخر، نا غافل بالم تیر خورد و پر پروازم و گرفتین الانم اومدم این‌جا داد بیارم آی ملت آخه من چه گناهی کردم؟

یاد این شعر بابا طاهر افتادم:

 

جره بازی بدم رفتم به نخجیر                     سبک‌دستی بزد بر بال مو تیر

برو غافل مچر در کوهساران                    هر آن غافل چرد غافل خورد تیر

با شمام هم‌ولاتی‌ها: مگه تو مراسم‌ شادی‎تون نمی‎گین: ولا دوست دیرم، کوگ مل زرینم (دوستت دارم، کبک گردن طلاییم) پس کو؟

خدا بیا مرزه اونو که می‌گفت: تفنگ حیفه بکشی کوگ کوهی رنگ وه رنگه...

شما که گل کاشتید! اما خدا وکیلی به بچه‎هاتون یاد بدین با امثال ما چطور رفتار کنن و حق همسایگی رو رعایت کنن. تا اگه کبکی ازمون تا اون موقع زنده موند در آسایش و رفاه زندگی کنه؛ و به جای شکایت کشی، بشینه ور دل‎تون و براتون بخرامه و قه‎قهه بزنه.

 

ارسال: رضا شکاری