حدود یک ماه پیش بود که برادرم از تهران هدیهای ارزشمند برایمان آورد که بسیار خاطرهانگیز و جالب بود، چون که بخشی از خاطرات کودکی و دوران دبستان را دوباره برایمان زنده کرد و ما را به حس و حال دوران مدرسه در دههی ۶۰ برد.
آن هدیهي ارزشمند کتاب "آن روزها" شامل فارسیهای دوره 5 ساله ابتدایی بود که در قالب یک کتاب کوچک گردآوری شده و مؤلف خوشذوقی به نام داوود محمدیفرد تصاویر و اشعار و کلمات کتابهای فارسی دبستان را در کنار هم نهاده بود تا روزای تلخ و شیرینی که سرنوشتمان را رقم زدند و ما به راحتی از کنار آنها عبور کردیم را دوباره به یاد آوریم و کبوتر خیالمان باز هم به آسمان ساده و آبی آن روزها پرواز کند.
در لابهلای تصاویر و جملات این کتاب جملاتی نوشته شده که خواندن آنها مخاطب را در این حس و حال شریک میکند و من هم حال و هوای روزهای دبستان دانشآموزان این منطقه و دوران ابتدایی خودم خاطراتی را در قالب جملاتی کوتاه میآورم که خالی از لطف نميباشد چرا که یادآوری آن روزها وجود را میهمان حسرتی لذتبخش میکند و دیداری است به همان بخش از وجود که همیشه باید بماند تا معصومیت زندگی دوران کودکی را یادآور شود.
یادم آرد شوق روزگار کودکی …
معمولاً قدبلندترین، شلوغترین و درس نخوانترین فرد در کلاس مبصر میشد!
صفحه سمت چپ دفتر مشق را بیشتر دوست داشتیم. به خاطر این که برگهی سمت راست، پشتشان نوشته شده بود ولی سمت چپیها نو بود.
“هر روز صبح که از خواب بیدار میشدیم برویم مدرسه، رادیو برنامه بچههای انقلاب را پخش میکرد و در روزهای برفی اخبار ساعت 7 را گوش میکردیم بلکه خبر تعطیلی مدرسه را اعلام کند.”
امتحانات در 3 ثلث اول، دوم، سوم برگزار میشد.
آن موقع خبری از صبحانههای رنگارنگ این روزها نبود، تکه نانی ساجی که روی بخاری یا چراغ نفتی گرم میکردیم و تا مدرسه آن را میخوردیم.(روستا)
“چقدر دوست داشتیم وقتی از دوستمان که در مدرسهی دیگر یا در روستایی دیگر بود میپرسیدیم درستون کجاست و یک درس از ما عقبتر باشد.”
ناظم مدرسه همیشه یک ترکهی انار، یا خط کش بزرگ یا شلنگی در دست داشت که هر وقت او را میدیدیم احساس ترس و لرز میکردیم.
هنگام تنبیه شدن معلما میگفتند اگر دستتون را عقب بکشید به ازای هر کشیدن دو تا کتک اضافه میشود.
دوران دبستان سرکلاس وقتی گچ تمام میشد؛ خدا خدا میکردیم معلم از ما بخواهد که برویم از دفتر گچ بیاوریم.
دوره جنگ، قلکهای پلاستیکی سبز رنگ یا نارنجی به شکل نارنجک یا تانک میدادند تا برای کمک به رزمندگان جبههها پر کنیم. روزهای سهشنبه روز کمک به جبهه بود و ما سکههای ۲ تومانی تحویل آموزگارمان میدادیم.
همیشه نزدیک عید از خدا میخواستم تا ناظم از ما نخواهد که سرمان را از ته بتراشیم.
در ابتدای سال تحصیلی با لباسهای نو و سرهای تراشیده و همراه پدر در جلو مدرسه حاظر میشدیم.
خیلی از آموزگاران مدرسه ما شیرازی بودند، بلند قد و شیکپوش.
کتابهای درسی ابتدایی را خود مدرسه میداد معمولاً دیرتر از شروع مدرسه، کتابها میآمد و ما هر روز از معلم میپرسیدیم، آقا امروز کتابها میاد؟
“کتابها را معمولاً با کاغذ کادو، روزنامه و نایلون جلد میکردیم و بعد نام و نام خانوادگی روی کاغذ کوچکی مینوشتیم و به کتاب میچسباندیم تا آخر سال، جلد کتاب سالمترین قسمت کتاب بود.”
بخشهایی از شعرهای کتاب فارسی و جدول ضرب را با ریتم خاصی حفظ میکردیم و در زنگ تفریح یا موقع برگشت از مدرسه میخواندیم.
دانشآموزانی که کیف نداشتند یک کش یا نخ به کتابها میبستند یا داخل گونیهای کوچک جای نمک یا جای برنج که بعضاً گلدوزی شده بودند میگذاشتند و به مدرسه میآوردند.
برای معلمهای روستایی که از شهرهای دیگر یا کوهدشت به سر کلاس ما میآمدند غذا درست میکردیم و در واقع معلمان نوبت غذا میدادند.
دوست داشتیم هر وقت نوبت غذای ما میشد پدر و مادرمان خونه باشند تا غذای خوب درست کنیم و به مدرسه ببریم.
رسم بود معلمان را هر چند وقت یکبار به خونه دعوت کنیم چقدر آن روز برایمان لذتبخش بود.
“شلوارهای ورزشی سرمهای رنگی بود که بغل پاهای آن 3 خط سفید موازی داشت که به آن گرمکن میگفتند و بعضیها در زنگ ورزش میپوشیدند.”
یک معلمی هم به نام آقا یا خانم بهداشت داشتیم که گاهی به مدرسه میآمد و وضعیت موی سر، ناخن و نظافت بچهها را بررسی میکرد.
“بچههایی که ناخن بلند داشتند یا دستشان کثیف بود به آخر صف میرفتند و با دندان ناخنهای خود را کوتاه میکردند.”
در نیمکتهای 3 نفری مینشستیم موقع امتحان نفر وسطی باید میرفت زیر میز!
هر شب کلی مشق مینوشتیم و صبح روز بعد معلم، با ضربدری بزرگ مشقها را خط میزد.
عیدنوروز رادوست داشتیم چون هم لباس نو میخریدیم و هم به تعطیلات خیلی زیاد میرفتیم.
بعد از تعطیلات نوروز از همکلاسیهایمان سوال میکردیم: چقدر عیدی جمع کردی؟!
“تا قبل از پیک شادی معلمها یک عالم مشق میگفتند: 10 بار از حسنک کجایی، 10 بار از … و تعطیلات عید را برایمان تلخ میکرد.”
بیشتر کاردستیهایمان در دوره ابتدایی پیازی بود که چوب کبریت داخل آن میگذاشتیم و خورشید درست میکردیم یا جای شربتی که نفت و چای در آن میریختیم و شب و روز درست میکردیم یا چیزهای قدیمی که پدر و مادرها درست میکردند و ما به مدرسه میبردیم.
“دوران دبستان هر چیزی از ما میپرسیدند و بلد نبودیم فوری میگفتیم تا سر این جا خوندیم یا میگفتیم آقا/ خانم نوک زبانمه!”
یکی از تنبیهات بد آن روزها این بود که دو دستمان را بلند کنیم و یک پا را هم به پشت ببریم، هر وقت معلم مشغول صحبت کردن بود سریع دست و پایمان را پایین میکشیدیم.
زمستان، مدارس روستایمان هم حکایت خودش را داشت، تکههایی هیزم که از خانه برای بخاریهای مدرسه میبردیم تا دست و پایمان یخ نزند.
یادش به خیر زحمت راه خانه و مدرسه که مجبور بودیم آفتابنزده راه بیفتیم و پاهای خستهمان را به زور به مدرسه برسانیم، پاهایی که گاهی تاول میزدند… (دانشآموزانی که روستایشان مدرسه نداشت)
روزگار آبادی و بیبرقی که مجبور بودیم زیر نور فانوس کمجان، چشم ها را ریز کنیم تا مشقهایمان را بهتر بنویسیم.
یادشان به خیر باد همکلاسانی که در نیمه راه جا ماندند و بر اثر بیماری. حادثهای طبیعی در راه مدرسه (سیل ، رعد و برق) ، تصادف و … از ادامه کلاس و مدرسه جا ماندند. بعضی دانشآموزان هم شهید شدند و جاودانه…
ما بچههای دوران جنگ بودیم و گاهی در آسمان آبی شهرمان، هواپیماهایی را میدیدیم که با صدای وحشتناکی در بالای سرمان حاضر میشدند و بمب میریختند و مدارس را تعطیل میکردند.
بعد از آن دوران بود که شهرها و مدارس شهری را رها کردیم و هر کسی به روستای محل تولدش بار سفر بست و آنجا معلمان جدیدی در کلاسهای روستایی درس و مشق را دوباره از سر گرفتند و خیلی از مدارس شهر در زیر بمب و موشک ویران شدند.
“مدتی هم به مدرسه نرفتیم و نشستیم جلوی تلویزیون و به معلمهایی خیره شدیم که خیال میکردیم تکتکمان را میبینند و مشقهای کج و کولهمان را یک روز خط میزنند و برایمان صدآفرین مینویسند.”
چقدر آن موقع با پول کم چیزهای زیادی میخریدیم! ۵ تومان برای خرید لوازمالتحریر کافی بود، چون هم دفتری و هم خودکاری را میتوانستیم با آن بخریم و یا همان ۵ تومان روز دیگری کیک و نوشابهای را در دستانمان میگذاشت.
خانههای روبهروی مدرسه ابتدائیمان ساندویچهای کوچک و یا شلغم و باقالي میفروختند. و ما پشت سرهم به صف میشدیم و فروشندهها از کتابهای کهنه ما در سالهای گذشته برگههایی جدا میکردند و در آن باقله و شلغم داغ میریختند کاغذهایی که زود سوراخ میشدند و دستمان را میسوزاندند. (شهر)
هر وقت معلمان را در کوچه و بازار یا در روستا میدیدیم سعی میکردیم خودمان را پنهان کنیم. هم شرم داشتیم و هم ترس. آن چه که امروزه نیست…
“چقدر لذتبخش بود معلمها با ما فوتبال بازی میکردند و برایشان پاس گل میدادیم.”
گاهی هم احساس غرور میکردیم چون معلم برگههای امتحان را میداد ببریم خانه صحیح کنیم.
“یکی از لذتهای تیز کردن مداد صدای خرتخرت بود و معمولاً بعد از تیز شدن و برای اطمینان از تیزی آن را در دست خود یا پس گردن جلویی فرو میکردیم.”
به زودی خاطرات ناب و جذابی از دوران دانشآموزی و معلمی معلمان استان لرستان را در کتاب در دست چاپ "خاطرات فرهنگیان لرستان" که به اهتمام اینجانب گردآوری شده است مطالعه خواهید کرد.
كريم دوستي / کوهدشت