نویسنده لرستانی و مدرس داستاننویسی، پس از مدتها بیماری سرطان ظهر امروز (سهشنبه پنجم اردیبهشتماه) در بیمارستان درگذشت.
به گزارش پایگاه خبری یافته، فیروز زنوزی جلالی نویسنده و مدرس داستاننویسی ظهر امروز ۵ اردیبهشتماه در بیمارستان بر اثر سرطان ریه درگذشت.
شیمی درمانی وی در ۲۹ فروردین ۱۳۹۶ به خاطر وخامت حال متوقف شده بود.
وی مدتها به دلیل مشکلات شدید تنفسی در بیمارستان مسیح دانشوری بستری بود و وضعیت مناسبی نداشت.
این نویسنده لرستانی با عفونت ریه دستبهگریبان بود.
این نویسنده لرستانی با عفونت ریه دستبهگریبان بود.
زنوزی جلالی متولد ۱۳۲۹ خرمآباد است که آثار متعددی در حوزه ادبیات داستانی در کارنامه خود دارد. او همچنین داوری جوایزی چون جلال آل احمد و پروین اعتصامی را بر عهده داشته است.
نویسنده رمان «مخلوق» از زمستان سال ۹۴ با سرطان ریه دست به گریبان است و بارها دوره شیمیدرمانی و رادیوتراپی را پشت سر گذاشته است. او سال گذشته و در خلال بیماری، رمان «برج ۱۱۰» خود را در نمایشگاه کتاب تهران رونمایی کرد.
پیکر فیروز زنوزی جلالی پنجشنبه هفتم اردیبهشت به سوی خانه ابدی تشییع میشود اما به گفته فرزند این نویسنده، محل برگزاری مراسم هنوز مشخص نشده است.
زندگی فیروز زنوزی جلالی به قلم خودش (منتشر شده در یافته/ 24 فروردین ماه 96)
چه روزها و شبهای ملتهبی. شهر آماج بمبارانهای پیدرپی میگهای عراقی و دیگر حماسه باشکوه ناوچه پیکان قهرمان؛ و شهادت خاموش قهرمانان سفیدپوش نیروی دریایی. و از سوی دیگر ناوچههای متلاشی عراقیها در آب و تلاش برای نجات جان کارکنان نیروی دریایی منهدم شده عراق. بهرغم آنهمه ناجوانمردیهایشان که آنطور ناوچهی قهرمان پیکان را از پشت سر به موشک بسته بودند! پس از مدتی به تهران منتقل شدم؛ و پس از آن بود که بعد سالیان سال، باز سر در زلال تخیل نهادم؛ و داستان «لکلکها» را برای گاهنامه داستان حوزه هنری فرستادم. خواندن و چاپ داستان مصادف شد با دعوت چند نویسنده تا به حوزه هنری بروم و دیداری کنیم. وهمان دیدار شد باب آشنایی با برو بچههای داستاننویس بعد انقلاب و تداوم شرکت در جلسات داستاننویسی دوشنبههای حوزه هنری. راه منزل که دور بود و وقت تنگ، با همان لباس سفید فرم نیروی دریایی به جلسات میرفتم و با چه ذوق و شوقی. دوباره پرواز شروع شده بود.
اول آبان ۱۳۲۹ را روز تولدم گفتهاند و در شهر «خرمآباد». شهر «قلعه فلکالافلاک»، «گرداب سنگی» و «کیو»، سه جا و سهنقطه پررنگ خاطرات دوران کودکیام در آن شهر.
پدر نظامی بود و هر از چند گاه منتقل شهری. کلاس چهارم که تمام شد راهی بروجرد شدیم. فقط یک سالی و کلاس پنجم را در شهر پر «بیشه» و «یخچال» گذراندیم؛ و سر آخر به تهران آمدیم. به شهر بیدر و دروازهی غریب کش! دوراهی قپان و امامزاده حسن با پردهخوانیها و تعزیههایش و ادامه باقی درس، دبستان و دبیرستان و سال آخر تحصیل در پل چوبی و خیابان درختی.
فیلم «هنگامه» و بهروز وثوقی با لباس نیروی دریایی؛ و دیگر ماندگار شده بودیم و جل و پوست انداخته بودیم تا وسوسه پوشیدن لباس سفید نیروی دریایی در سر پرباد هیجده سالگیام افتاد و بریدم از تهران و ناگاه، انگار نهاده شده در قلما سنگ در سال ۱۳۴۹ خودم را ناباورانه در بندر بوشهر یافتم. شهر تفتیده و گویا پرتابشده در لبهی آخر دنیا! شهری پاک بریده از همه شور زندگی. نه بوشهر امروز که بوشهر آن زمان. تبعیدگاه صرف! با آن هوای سنگین بختک وار. بگو تنوری داغ و تن سوز. پر شرجی. بیآب و علف. یک سربرشته و سوخته! و همان وقت و در همانجا بود که از رنج واقع ناگزیر تن به سحر قلم و تخیل سپردم و اولین داستانم «یکلحظه بیش نیست» را نوشتم و برای مجله «فردوسی» فرستادم.
چاپ که شد انگار دنیا را به هم دادند و دیگر اصلاً برایم مهم نبود کجا هستم و چه میکنم و چرا. چون بعد آن اتفاق خوشایند، دیگر فقط شوق چاپ و چاپ داستان و داستان داشتم و پرواز خیال ششدانگ دامنگیرم شده بود. بهتقریب هفتهای نبود که با شور و شوق داستانی ننویسم و برای مجله فردوسی نفرستم. چاپ که میشدند دیگر شرجی چه بود و گرما کجا بود؟ داستانهای طنز بسیار دیگری نیز نوشتم و برای مجلهای به نام «کاریکاتور» فرستادم. تا داستان بلند «مرغی در قفس» که دنبالهدار بود و هنوز قسمتهای پایانیاش چاپ نشده بود که در همان اثنا ضداطلاعات نیروی دریایی بهاصطلاح مچم را گرفت که چرا مینویسی و مگر نمیدانی که نظامی حق نوشتن و چاپ داستان ندارد؟ بال پروازم سوخت! شرط کردند که اگر بخواهم به کارم ادامه دهم اول باید داستانم را بهشان بدهم تا بخوانند و اگر صلاح دیدند، آن هم بعد حک و اصلاحشان، چاپشان کنم؛ و این طور شد که دیدم آن چگونه داستانی خواهد بود که من بنویسم و آنها اصلاحش کنند؟ و چنین شد که پس از چاپ حدود بیستوسه داستان در این و آن نشریه دیگر عطای نوشتن را به لقایش بخشیدم و قلم را بوسیدم و بالکل گذاشتمش کنار؛ و جهان کوچک شد و نفس تنگ؛ و از آن به بعد فقط و فقط میخواندم و میخواندم؛ و آنهم با چه عطشی. این بار پرواز میکردم با بال دیگران. با بال نویسندگان بلندپرواز جهان. شدم خورهی کتاب!
تا سال ۵۳ که تن رهاندم از قفل آن شهر و به تهران منتقل شدم؛ و زد و این بار بخت سخت یار شد و برای خدمت در ناو «فرامرز» راهی ایتالیا شدم. به گوشه دیگری از دنیا. و این بار این دنیا چه دنیای شگفتی بود. رفتم به شهر «رم»! که به خواب و زویایی خوش میبرد؛ و بعد از رم گرفته تا «کالییاری» و «سیموستان» (بندری در ایتالیا) و دیگر چه بگویم از «جبلالطارق» در مرز اسپانیا؛ و بعد «لوواندا» و «کیپ تاون» (بندری در آفریقای جنوبی) و آن دریانوردی نفسگیر و هرگز فراموشنشدنی که در زمان خودش از طولانیترین دریانوردیها بود. دو بار گذر از کمربند آبی زمین، از خط استوا. گذری پرخاطره از بزرگترین قاره جهان. از دریای مدیترانه گرفته تا اقیانوس اطلس و اقیانوس هند و دریای سرخ و سرانجام خلیج همیشه فارس؛ و چه تجربیات و خاطراتی که ذکرشان مثنوی هفتاد من کاغذ است! (و این شرح بماند تا در آتی به ذکر چندوچون پارهایشان بپردازم). و این گذشت و سالها نیز گذشت و گذشت، تا سال ۵۷ که انقلاب شد؛ و بهعنوان افسر کمیسر دریایی ناوچههای ۵۶ پایی به پایگاه دریایی خرمشهر منتقل شدم. و آنجا بود که رویه متفاوت دیگری از زندگی رخ نمود. تجربیاتی بکر و غیرقابلانتظار.
گر چه بسیار دردناک و تکاندهنده. پنج شش ماه بعد مصادف شد با شروع جنگ ایران و عراق؛ و درست اولین بار که آتش که بر اروندرود بارید بر یکی از یکانهای ما فرود آمد. یکی از ناوچههایمان موردحمله و اصابت موشک نیروهای بعث عراق قرار گرفت. ثمرش: شهادت و زخمی شدن عدهای از نزدیکترین دوستان و همدورههایم. بهواقع شعله جنگ نخست از همانجا فروزان شد و بعد بهسرعت به پهنه سرزمین پهناورمان کشیده شد. و چهها که نشد. و چه ها که ندیدم و چه داد و گیرها و حماسهها که رخ ننمود. در مورد من به ایجازش: از بین رفتن خانه و زندگی و جنگزده شدن و باقی ماجراهایی که بیهیچ اغراق جا نمایه چندین و چند جلد رمان نانوشته است. (و شرح این ناگفتهها و نانوشتهها نیز بماند تا به وقتش.) پس از سقوط خرمشهر و انتقال ناوچههایمان به بندر بوشهر مدتی در نیروی رزمی ۴۲۱ که اتاق جنگ نیروی دریایی بود، به پایگاه دریایی بوشهر مامور شدم.
چه روزها و شبهای ملتهبی. شهر آماج بمبارانهای پیدرپی میگهای عراقی و دیگر حماسه باشکوه ناوچه پیکان قهرمان؛ و شهادت خاموش قهرمانان سفیدپوش نیروی دریایی. و از سوی دیگر ناوچههای متلاشی عراقیها در آب و تلاش برای نجات جان کارکنان نیروی دریایی منهدم شده عراق. بهرغم آنهمه ناجوانمردیهایشان که آنطور ناوچهی قهرمان پیکان را از پشت سر به موشک بسته بودند! پس از مدتی به تهران منتقل شدم؛ و پس از آن بود که بعد سالیان سال، باز سر در زلال تخیل نهادم؛ و داستان «لکلکها» را برای گاهنامه داستان حوزه هنری فرستادم. خواندن و چاپ داستان مصادف شد با دعوت چند نویسنده تا به حوزه هنری بروم و دیداری کنیم. وهمان دیدار شد باب آشنایی با برو بچههای داستاننویس بعد انقلاب و تداوم شرکت در جلسات داستاننویسی دوشنبههای حوزه هنری. راه منزل که دور بود و وقت تنگ، با همان لباس سفید فرم نیروی دریایی به جلسات میرفتم و با چه ذوق و شوقی. دوباره پرواز شروع شده بود.
پرواز قلم؛ و این بار همراه نسل جدیدی از نویسندگان که امروزه روز بیشترشان نامی پرآوازه در عرصه ادبیات کشور دارند. و همین امر سرآغاز دوره دوم نویسندگیام شد، آنهم بعد قریب سیزده سال جدایی از بستر خیال و قلم. چاپ مجموعه داستان «سالهای سرد» ۱۳۶۸، سرآغازی شد برای انتشار باقی کارها. مجموعه داستانهای: «خاک و خاکستر»، «روزی که خورشید سوخت»، «سیاه بمبک»، «مردی با کفشهای قهوهای»(که بعدها بهعنوان یکی از بیست اثر برتر بعد از انقلاب شناخته شد) و…و… در همین ایام و در طول سالها، در نیروی دریایی نیز همزمان دهها نمایشنامه را به مناسبتهای مختلف نوشته و کارگردانی کرده به روی صحنه بردم. چندین فیلم مستند و داستانی هم ساختم؛ که از این جملهاند: فیلم «آلفا هنوز زنده است» ۱۶ میلیمتری و «آینه و مرداب» ۳۵ میلیمتری. شوق تجربه در عرصههای ادبی دیگر هم داشتم؛ و چنین شد که یکی از نمایشنامههایم به نام «درختی در برزخ» برنده رتبه اول در چهارمین دوره مسابقه نمایشنامهنویسی فرهنگی هنری فجر استان تهران در سال ۱۳۶۶ شناخته شد؛ و نمایشنامه دیگرم «مثنوی کوچه» توسط «امیر دژاکام» کارگردانی و در تالار هنر خردادماه ۱۳۶۸ به روی صحنه رفت؛ و… و… فیلمنامههای دیگرم چون «دیوانهوار» و «سالاد فصل» نیز توسط سایر کارگردانان سینما به فیلم برگردانده شد. در عرصه نقد همدستی داشتهام. نقدهای متنوع و مکتوبی بر آثار بسیاری از نویسندگان خارجی و ایرانی؛ و همچنین نقد حضوری در بسیار برنامههای مختلف تلویزیونی از جمله «نقد چهار» و؛ و… در همین رابطه «باران بر زمین سوخته» مجموعه نقدهایی است که بر کلیه رمانهای احمد محمود، از رمان «همسایهها» تا «درخت انجیر معابد» نوشته و منتشر شده است.
قریب هیجده سال در فرهنگسراهای مختلف تهران تدریس داستاننویسی مستمر داشتهام که حاصل راحتی بخشش معرفی بیش از پانزده داستاننویس و منتقد ادبیات داستانی به جامعه ادبی بوده است؛ و سمتهای متنوع بسیاری در کانونها، سازمانها و مراکز ادبی هنری کشور و بهدفعات بهعنوان داور و کارشناس در جشنوارههای مختلفی چون: کتاب سال. جلال آل احمد، قلم زرین انجمن قلم ایران، نقد سال، گام اول، داستان انقلاب، کتاب فصل و… و… پارهای از داستانهای کوتاهم به زبانهای عربی، انگلیسی، چینی و روسی ترجمه شدهاند.
چند مجموعه داستان و رمانم نیز برنده جوایزی از جشنوارههای مختلف شدهاند؛ و از آن جمله است رمان «قاعدهی بازی» که برنده پنج جایزه مطرح کشور از جمله جایزه کتاب سال ۱۳۷۸، جایزه قلم زرین انجمن قلم ایران، تقدیر شده جایزه جلال آل احمد و…و…شده است. اکنون سالهاست که نیروی دریایی و دریاها نیز با درجه ناخدا یکمی – چند سال زودتر از موعد مقرر – به دریادلان وانهادهام؛ و دیگر چه باید گفت و نوشت در این مختصر؟ دیگر هیچ، جز این آرزومندی که: اگر عمری باشد و بقایی سعادتی خواهد بود به سرانجام رساندن چند رمان تمام و نیمهتمامی که سالیان سال است در کشوی میزم از سر دلتنگی خاک میخورند و ادعای هستی میکنند و نیز سایر نوشتههای مختلفی که هنوز به دلیل وسواس سروسامان درستی نگرفتهاند.
تا خواست و ارادهی آن یگانه قلمداد بزرگ هستی، چه باشد و نباشد؟
همین و والسلام.
فیروز زنوزی جلالی
فیروز زنوزی جلالی