حکایت عجیبی است!
می‌فرمائید چه حکایتی؟ خدمتتان عرض می‌کنم.

نزدیک خانه ما یک پارک کوچک وجود دارد. منظورم از پارک چند درخت چنار و کاج است که با سر سختی و سماجت پنجه در خاک کوی ارتش زده‌اند و زمستان می‌خوابند و بهار بیدار می‌شوند.
پارک موصوف شب‌ها تاریک بود و روز‌ها تلخ و تباه. هیچگونه روشنایی برای آن وجود نداشت. چمنهایش را که حدود ده سال پیش کاشته بودند خشک و کچل کچلی شده و مرغ‌ها و ملیچک‌ها داخل خاکش بازی می‌کردند. پیاده روی پارک تق و لق بود. از نیمکت و نشیمن چه آهنی و چه سنگی و پلاستیکی هیچ خبری نبود! یک سرسره بچگانه کمی پایین‌تر از همین پارک سال‌ها پیش نصب کرده بودند که شکسته بود و چندین سال لبه‌های تیز پلاستیکی‌اش خطری برای کودکان بود.
طی ده دوازده سال گذشته بار‌ها مشکلات و مبلمان این پارک و بازارچه به گوش مدیران و مسئولین رسید. چندین شهردار آمدند و شهر را گشتند و رفتند. دو سه دوره شورای شهری‌ها شعار‌هایشان را دادند و کت‌هایشان را برانداز کردند و وعده‌ها دادند اما هیچ کاری برای این پارک کوچک محله ما نشد. همه دستور‌ها و دعوا‌ها آخر به نبودن بودجه ختم می‌شد. گفتند پول نیست حقوق رفتگر‌ها را بدهیم، شما می‌خواهید نیمکت برای پارک تهیه کنید چه دل خوشی!
از پیگیری پارک ناامید شدیم. به دنباله همان معروف که سنگی را که نمی‌توانی بغلطانی در سایه‌اش بنشین، نشستیم در سایه خاکی پارک. بعضی شب‌ها سر و صدا می‌شد و فحش و ناسزا به گوش می‌رسید، در تاریکی شب به هم می‌آویختند و محله را به هم میزدند و می‌رفتند!
چند روز پیش که از سر کار برمی گشتم دیدم سر کوچه جمجاخی شده است. فکر کردم باز دعوای حضرات بیکار و بیعار است. چشم گرداندم و از بین جمعیت جناب رازانی مدیر بازرسی استان را شناختم. اهالی محل دست به دامن سربازرس استان شده بودند. همسایه‌ها مشکلات را برای جناب رازانی بیان کردند.
جالب است فردا صبح که می‌رفتم سر کار دیدم سه تیر سیمانی برق، چند کمپرسی سنگ و ماسه ریخته‌اند کنار پارک. ظهر که برگشتم تیر‌ها را عَلَم کرده بودند و بزرگواران اداره برق داشتند از خط اصلی برای تیر برق‌ها کابل می‌کشیدند. یک نفر همزمان داشت از این لامپ‌های حبابی بزرگ نصب می‌کرد. غروب که با بچه‌ها رفتم بیرون لامپ‌های پارک روشن شده بودند. بوی کود مرغی می‌آمد. کنجکاو شدم دیدم تمام سطح پارک را کودپاشی کرده‌اند و چند نفر با شن کش زیر نور کود‌ها را پخش می‌کنند. رفتم تا مطهری و برگشتم، در این فاصله در پیاده رو پارک سه نیمکت سنگی زرد رنگ نصب کرده بودند!
صبح که رفتم سر کار دیدم ماشین آلات مخصوص آسفالت جلوی بیمارستان شفا به سمت بالا حرکت می‌کردند. چند نفر هم با آچار و سنگ فِرِز افتاده بودند به جان سرسره شکسته و داشتند بازش می‌کردند. ظهر که برگشتم دیدم خیابان خاکی کنار مدرسه استثنایی را بعد از بیست سال آسفالت کرده‌اند!
همه این اقدامات خوب و خداپسندانه در عرض کمتر از دو روز اتفاق افتاد. کاری که بیست سال به هر بهانه‌ای انجام نشد در یک شبانه روز به سر انجام رسید، چرا؟ چون جناب بازرس کل فقط دو روز به مدیران و مسئولان امر مهلت داده بود، بشود سه روز اقدام قانونی!!
این خصلت تاریخی مدیران است که فقط زبان زور و حکم بالادست را می‌فهمند. خواسته شهروندی برای این مدیران کیلویی چند؟ صد‌ها شهروند بصورت قانونی و انسانی و اخلاقی و گاهی حتا با خواهش و التماس پیگیر انجام همین کار‌ها بودند اما سنگ شهروندی در این سامان از پرِ کاه سبک‌تر است! خیرخواهی شهروندانه جایی در رفتار مدیران ما ندارد.
این خصلت بی‌توجهی به خواست شهروندان بی‌اسم و عنوان و بعد شتاب و دستپاچگی برای انجام همان خواسته‌های شهروندی بخاطر دستور از موضع بالا و پیگیری نهاد‌ها و اشخاص دارای قدرت تنبیه و تدبیر شایسته یک جامعه اسلامی و اخلاقی نیست. چه خوب می‌شد اگر مدیران انجام وظیفه را نه بخاطر ترس از تنبیه و بازخواست که بر اساس تصمیم خود و خواست و رضایت شهروندان انجام می‌دادند. چگونه برای کاری که بیست سال بودجه برایش مقرر نشده است بصورت شبانه پول جور می‌کنند مدیران؟ به غیرت مدیران برنمی خورد اگر شهروندان بگویند بخاطر ترس از توبیخ بوده است!
شایسته جامعه‌ای که عنوان اسلامی و اخلاقی را یدک می‌کشد نیست که زبان فهم و منطق و استدلال را متوجه نشود اما زبان زور را بدون چون و چرا متوجه شود!
قدردان پیگیری ترک فعل‌های بی‌دلیل مدیران توسط بازرس کل استان، جناب رازانی هستیم و برایشان در این فقره توان و تلاش مضاعف آرزو می‌کنیم.
ماشا اکبری