اغلب روز‌ها صبح خود را با پیاده‌روی در پارک مجاور منزل آغاز می‌کنم. در این ساعت، پای ثابت پارک‌ها و بوستان‌ها اغلب مردان و گاه بانوان سالخورده‌ای هستند که به بهانه ورزش، ساعت‌ها دور هم جمع می‌شوند و لابلای تحلیل مسائل روز از برد و باخت‌های زندگی می‌گویند و جالب این که اغلب هیچ اصراری ندارند خود را قهرمان معرفی کنند.
گاه که پای صحبت‌شان می‌نشینم متوجه می‌شوم که از یادآوری برد‌هایشان نه خیلی دلشادند و از باخت‌هایشان نه خیلی مکدر.
چند ساعتی می‌نشینند و سپس راهی خانه می‌شوند تا فردا که اگر عمری بود و...
روز از نو روزی از نو.
اما نکته قابل تامل این که از این لشکر باتجربه‌ها و خاک خورده‌های زندگی، گاهی افرادی کم می‌شوند و گاه اضافه.
امروز که از پارک گذر می‌کردم متوجه شدم یکی از آن‌ها راهی دیار معبود شده و بر اثرایست قبلی فوت کرده است. چند نفر از دوستان دیروز در حالی که آگهی ترحیم را بر تابلوی محل تجمع نصب می‌کردند، زیر لب به روحش صلوات می‌فرستادند و از خوبی‌ها و مردانگی متوفی گفتند و...
و دقایقی بعد روز از نو روزی از نو...
و این صحنه را بار‌ها شاهد بودم... فوت... آگهی ترحیم.... ذکر خاطرات و ادامه ماجرا...
بدون شک فلسفه زندگی همین است... سال‌ها تلاش برای معاش... به آخر خط که می‌رسی تازه متوجه می‌شوی که در طول مسیر عمر خیلی خودت را اذیت کرده‌ای و نباید دل خوش می‌کردی به جفت‌شش‌های زندگی و یا باخت‌هایت...
مهم این است که طول مسیر را چگونه طی کرده باشیم... اول و آخرش شاید خیلی مهم نباشد... مهم طیب خاطری است که نصیب هرکسی شود... بدون شک او سعادتمند است...
 
 
و جان کلام، برشی از کتاب گوزن سیاه سخن می‌گوید - اثر جان ج نیهارت
گوزن سیاه نقل می‌کند:
دوست من، می‌خواهم برایت داستان زندگیم را بگویم، چون تو این طور می‌خواهی؛ اما اگر این فقط داستان زندگی من بود بی‌گمان برایت نمی‌گفتم؛ گیرم که مردی زمستان‌های بیش‌تری را پشت سر بگذراند، چندان که این زمستان‌ها چون برفی سنگین بالای او را کمان کنند، از این چه حاصل؟ خیلی‌ها این‌طور زندگی کرده‌اند و خیلی‌های دیگر هم این جور زندگی خواهند کرد، سرانجام علفی خواهند بود بر کوهی



عبدالرضا قاسمی/ دهم خرداد ۱۴۰۲