یافته، اولین پایگاه خبری دارای مجوز در لرستان

زندگي مردي كه با يك پا به دنبال روزي حلال است - خرم‌آباددلم می‌‏خواهد دست‏هایم را با دعای خداوندی پر کنم که خود، پا را داده است و خود هم می‌‏برد!

کنار خیابان ایستاده‏ بودم که مردی با یک پا، مرا به دنبال سینه‏‌اش می‌‏کشاند؛ سینه‏‌ای که نه فقط حرف‏‌هایی دارد بلکه قدرت تمام بدنش، در چرخ‏ه‌ای زندگی برای چرخ دستی‏اش حبس شده است.

پاهایش یک لنگ در هواست. یک پای نداشته‏‌اش را به رخ زندگی و زمانه می‏کشاند تا نداشته‏‌هایش را با زحمت، قسمت کند.

«حمد و ستایش مخصوص خداوندی است که اگر او ما را به این راه راهنمایی نمی‏‌کرد ما خود به خود به این راه هدایت نمی‏‌شدیم.» این اولین سخنی بود که "رحیم" بر زبان آورد.

جمعه است و من او را در میان جمع خانواده‏‎اش پیدا می‏کنم. بیرون از خانه منتظر من ایستاده. با یک لبخند مرا به داخل دعوت می‏‌کند. داخل منزل که می‌شوم زنی با یک زانوی خمیده و کمر تاب خورده‏ از من استقبال می‏کند هنوز در شوکم که چرا مرد این‌طور و زن جور دیگر معلول است!

پیرزنی هم در گوشه‏‌ی اتاق نشسته است. می‎آید و کنار من می‌‏نشیند او مادر فاطمه است همسر رحیم. آمده تا به دخترش کمک کند.

رحیم از خانه‏‌ی روشنی که برای زن و فرزندانش ساخته است نشان از امیدی می‌‏دهد که در دل او هنوز زنده است، تا بار مسوولان را یک جور و سایه‌‏ی فقر و نداری را جور دیگر از سر خود کم کند؛ کم نه اما می‏‌خواهد این زنده بودن و امید را به دل خیابان‏‌های شلوغی ببرد که هنوز جوان‏‌ها را در خود می‏‌کشاند و سیل بی‌کاران و ناامیدان را به خروش در ‏می‏‌آورد.

رحیم 61 ساله از زندگی و شغلش می‏‌گوید: 6 فرزند دارم 5 پسر و يك دختر. خدا را شکر می‏کنم، همه‎ی فرزندانم سالم و مشغول زندگی خود هستند. دخترم معلم است. آخرین فرزندم 6 ساله است. یک چهار‌چرخه دارم، با تمام توان برای زندگی سینه‏‌ام را سپر می‏‌کنم؛‏ هُلش می‏‌دهم و ضایعات جمع می‏‌کنم تا دستم جلوی دیگری دراز نشود!

خداوند برای همه‏ی بندگان خود راه نشان داده تا به خطا نروند. من هم باید کار کنم تا زن و بچه‌‏ام گرسنه نمانند.

از او می‌‏پرسم تنها منبع درآمدت همین است؟ پاسخ می‏دهد: دو ماه یک‌بار 40 تومان از بهزیستی دریافت می‏‌کنیم که بسیار ناچیز است. اما زندگی و زنده بودن به من این اجازه را می‌‏دهد تا هستم و توان دارم؛ با تمام معلولیتم حق کار کردن را از خود نگیرم.

او ادامه می‏دهد: راننده‏ی اتوبوس بین‌شهری بودم. در یک تصادف پایم را از دست دادم اما از این که معلول شدم از خدا شاکی نیستم چون معتقدم هر آن چه را که او داده و متعلق به خود اوست هر زمان که بخواهد می‏‌گیرد.

من زندگی را این‌طور می‌‏بینم و معتقدم وقتی چیزی را از دست می‌‏دهی باید برای خودت ناراحت باشی نه برای آن. یک خاطره دارم، یک روز کسی من پرسیدند اگر خبر دهند که مادر یا پسرت را از دست داده‏ای، چه حالی پیدا می‏‌کنی؟ با خودم فکر کردم که همه چیز را خدا داده است اگر بخواهد ببرد، نباید ناراحت شوی. دقیقاً زمانی که در اتاق عمل بودم وبه من خبر دادند که پایت را از دست دادی با خودم گفتم این امانتی بوده که خدا داده و حالا برده است.

رحیم از زیبایی‏ زندگی از این که هنوز سقفی هر چند اجاره‌‏ای وجود دارد تا شرمنده نگاه زنش نشود، می‏گوید: من همه چیز را زیبا می‌‏بینم لحظه‏‌ای برایم سخت نیست من حتی سختی‏‌ها را زیبا می‌‏بینم چون معتقدم خداوند برای امتحان بندگانش گذاشته است.

او می‏‌گوید: اگر سختی وجود دارد سعی می‌‏کنم با واقعیت برخورد کنم. ما آد‌م‌‏ها نباید انتظار معجزه در شرایط سخت باشیم چرا که بخشی از این تلخی به خود ما برمی‏‌گردد، دنیا را چگونه ببینیم. در هر شرایطی حاضر به ادامه باشیم، زیرا زندگی به ما این اجازه را نمی‌‏دهد و این جبر است که ما را محکوم به ادامه‌‏ی آن می‏‌کند. واقعیت‏‌ها را همان‌گونه که هست باید ببینیم تا اذیت نشویم.

رحیم به فرزندانش افتخار می‏‌کند و می‏‌گوید: همین که فرزندانم معتاد نیستند. به مادرشان کمک می‏‌کنند انتظار بیش‌تری ندارم و این برای من کافی است.

خانه‏‌اش نه سقف‏‌های آن‏‌چنانی داشت و نه هیچ یک از مبلمان‏‌هایی که تو را چشم می‏‌زند. خانه‏‌ی رحیم یک اتاق داشت و پنجره‌ه‏ايی که اندازه یک دنیا بزرگ بود. او می‏‌گوید: همان‌گونه که تا حالا با صداقت و زحمت زندگی کردم دلم می‏خواهد همین ‏گونه هم ادامه دهم و خدا را شاکرم که در این امتحانی که برای من پیش آمد سربلند و پیروز شدم.

رحیم در حالی که به فرزند 6 ساله‎اش نگاه کرد، گفت: شاید دل‌خوشی من این است در حال حاضر شغلی که دارم اکثر کسانی که کار می‏‌کنند اعتیاد دارند و دست‌شان کج است کسانی که با من در ارتباط هستند و من برای کار به گاراژشان می‏‌روم برای جمع‏‎آوری ضایعات، وقتی مرا می‏‌بینند من برای‌شان تازگی دارم. مرا در همه‏‌ی گاراژها راه می‏‌دهند و با احترام برخورد می‏‌کنند و همین برای من جذاب است که می‏‌شود در هر شغلی سالم زندگی کرد و فاسد نشد.

او با این که 40 هزار حقوق دارد اما هنوز قد بلند می‏‌کند و عصایش مانع سلامت فکرش نمی‏شود تا به گوش كساني برساند که اختلاس‏‌ها را در اوج قدرت و شوکت انجام می‌‏دهند و رحیم‌‏ها در جيب‌هاي آن‌ها گم می‏‌شوند تا حقی تباه شود.

او در مورد شغل خود می‏‌گوید: ضایعات را جمع می‌کنم و آقایی که مسوول جمع‌‏آوری است، آنها را از من تحويل مي‌گيرد و می‏برد. درآمد روزانه‌‏ام غیر از روزهای جمعه که استراحت می‏‌کنم تقریباً روزی 25 هزار تومان است.

او با تمام دردها و زخم‏‌ها از نگاه‏‌هایی که گاه به شرایط سخت دوخته می‏‌شد، گفت: از این که یک پا ندارم و با عصا راه می‏‌ر‏وم، احساس معمولی دارم و به این وضعیت عادت دارم اما برخورد مردم با حالت ترحم است که این مرا اذیت می‏‌کند البته آن هم طبیعی است، چون انسان ذاتاً موجودی با محبت است اما باید این موضوع را درک کنم که حتی با این وضعیت باید کار کنم و طبیعی است.

رحیم به گذشته می‏‌رود و از روزهایی که فرصت‏‌ها داشته و به هر دلیلی تمام شده و امروز در این موقعیت قرار گرفته، می‏‌گوید: تحصیلات خودم دیپلم ریاضی است اگر به گذشته برگردم حتماً ادامه تحصیل می‏‌دادم اما بالاخره دست تقدیر مرا امروز این‌جا قرار داده، شیوه زندگی‏ام حاصل اعتقاداتم است.

او از دنیای متشنج آدم‎ها با فکرهای کسل‎کننده، می‎گوید: تلاش کردم تا به زندگی و آدم‏ها بفهمانم، می‌‏شود درست فکر کرد. این مهم است تا زندگی را آن‌گونه که می‏‌خواهی بسازی نه برای زنده ماندن بلکه برای چیزی که به آن ایمان داری و برایت ارزش است، من این لحظات ناب را همیشه با خود داشته‎ام و تلاش می‏کنم برای بهتر ماندن.

در نگاهش امید و مهربانی اوج می‏زد و لبخندهایش با غمی نهفته بود. خودش را لای چشم‌هایی که گاه، تر می‌شد، پنهان کرد و ایستاد تا بگوید: آرزو می‏‌کنم که کشورم همیشه سربلند باشد و عدالت رعایت شود تا برابری برای همه باشد و مردم این سرزمین در هر شرایطی به زندگی امیدوار باشند.

او ادامه داد: از مسوولان انتظار دارم! کسانی مثل من بهای زیادی داده‏‌اند تا با زندگی بجنگند و بر سر ایمان‌شان بایستند اما به حق نرسیده‏‌اند و از طرف دولت نیاز به دل‌جویی دارند زیرا ضربه خورده‌‏اند، همین دل‌خوری‏‌ها و فاصله‏‌های طبقاتی و ... است که وحدت را از مردم می‏‌گیرد، افرادی هستند به‏ خاطر تبعیض و کمبود شغل ضربه خورده‌‏اند و نیاز به دل‌جویی دارند. مردم ما نیاز به دل‌جویی دارند.

رحیم می‏گوید: امیدوارم جوان‏‌ها در این شرایط سختی که وجود دارد درست فکر کنند و به دام اعتیاد نیافتند که این بلای خانمان‎سوز سخت است. ناامید نشوند، من با تمام معلولیت و وضع بد معیشتی‏‌ام، این گوشه‏‌ی کشور فراموش شده‌‏ام اما با تمام این‌‏ها هرگز ناامید نشده‏ام و همیشه به خداوند توکل داشته‌‏ام تا لقمه نانی برای خانواده‌‏ام مهیا کنم و به افرادی که سالم هستند و در وضعیت بهتر از من قرار گرفتند بفهمانم که با یک پا هم سالم می‏‌شود زندگی کرد، هر چند دشوار باشد.

زندگي مردي كه با يك پا به دنبال روزي حلال است - خرم‌آباد

فاطمه همسر رحیم است. در تصادف مجروح شده است. با پای کج شده، دستانش را با سختی به زمین می‏‌زد تا بتواند بنشیند. نگاه مضطربی داشت و لحظه‌‏ای از پسر 6 ساله خود غافل نمی‏‌شد دائماً نگران آینده‎ی فرزند کوچکش بود.

از نگاه مادرانه خود می‏‌گفت، دلهره‏‌هایش را با این جمله " اگر فرزندم درس بخواند شغل برایش وجود دارد او را سر کار می‏‌برند" به فردای کودک خود پیوند می‏زد.

با تمام دردی که در جسمش مشهود بود و در سختی کلماتش می‏‌پیچید، گفت: آن روز به پیش‌‏دبستانی محمد رفتم. معلم پسرم از من خواست تا برایش دفتر و مداد تهیه کنم که متاسفانه در راه برگشت به مدرسه تصادف کردم 21 روز در کما بودم. دو ماه خواهر و برادرم از من مراقبت کردند. اما با گذشت چندین سال از زمان تصادفم هنوز از بیمه چیزی به من تعلق نگرفته. راننده‏‌ی ماشین هم که از نظر مالی هیچ توانایی ندارد که از جیب خودش هزینه‌‏های مرا پرداخت کند. چندین سال است که پی‌گیری مداوم داریم ولی می‌‏گویند باید مراحل قانونی‏‌اش طی شود.

او ادامه می‏‌دهد: زانو و سرم در 4 نقطه عمل شده و تا دیه دریافت نکنم نمی‌‏توانم بدهی که برای عمل و هزینه‏‌ی بیمارستان داده‌‏ام، پس بدهم. اما با این وجود زانویم کج است و باید برای مداوا به بیمارستان بهتری بروم ولی با این شرایط سخت نمی‏‌توانم. حتی نمی‏‌شود طبق نظر دکتر کله‏‌پاچه بخورم که برای زانویم مقوی است.

روح زنانه‏‌ی خود را با صداقت و وفاداری در خانه‎ی همسری ریخت تا با تمام نداری‏‌اش و زخم‌‏هایی که در چهره این جماعت سوسو می‏زد، با تمام توان بلند شود و بگوید: از همسرم راضی‏‌ام خیلی برخورد خوبی با من و بچه‏‌ها دارد و تمام تلاش خود را برای زندگی بهتر می‏‌کند تا ما در آرامش باشیم، اگر باشد.

فاطمه می‏‌گوید: زندگی که سخت است ولی اگر به آن چیزی که داری قانع نباشی و از زاویه‌‏ی سختی آن را ببینی سخت‏‌تر می‏شود ولی از آن چه که داری باید خوشحال باشی.

او می‏‌گوید: آرزوی خوردن بعضی خوراکی‌‏ها را دارم اما اگر هم نباشد باز قانع هستم چرا که "هیچ چیز به اندازه سلامتی مهم نیست."

من ماندم و خانه‏‌ی کوچکی که در یک طرف حیاطش لانه‏‌ی کبوترانی بود که به رسم قدیم به آنها دانه می‏داد امروز زندگی را می‏‌خواهم از این دریچه ببینم از روزنه‎ای از نگاه رحیم از دانه‏‌های کبوترانی که که بر عصای او تکیه داده‏ بودند تا ما بفهمیم زندگی در دستان مردی که هیچ تکی‌ه‏ای جز عصایش در این سرزمین ندارد، می‌‏تواند جریان داشته باشد حتی اگر معلول باشی!

 ارسال کننده: عاطفه بيرانوند

 

 

 

 

نوشتن دیدگاه

تذكر: نظرات حاوي توهين يا افترا به ديگران، مطابق قوانين مطبوعات منتشر نمي‌شوند

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

بازگشت به بالا