درست پانزده سال پیش آخرین روزهای تیرماه بود. هوا گرم و مرطوب و سوز آفتاب چشم آدمی را کم سو میکرد، فصل چیدن باغات انجیر بود. مردم ده برای راحتی برداشت محصول، تابستان را کوچ میکردند و تا شروع مدرسه، کنار رودخانه و باغات سپری میکردند.
بیشتر به مشغله میماند تا به شغلی پردرآمد چرا که سود اصلی را دلالان و کاسبان شهری میبردند و مردم هشت شان گرو نه شان بود و فقر از آذرماه تا خردادماه سال بعد مهمانخانههای گِلی پرجمعیتشان بود و از گرفتاری و ناداری به جان هم میافتادند. زمستان را به خاطر فقر سیاه، «سیاه چله» میگفتند و بهار چون هیچ میوه و ثمری نداشت با زمستان پهلو میزد و در روزهای طولانی بهار، مردم گرسنگی بیشتری تحمل میکردند. بیشتر اوقات از کاهی کوهی میساختند و بچههای قد و نیم قدشان به خاطر فقر و سوءتغذیه، بیپولی شبانهروز فحش و بدوبیراه و مشت و لگد نثار هم میکردند و آخر شب همه زیر یک لحاف دستباف بزرگ کنار هم خوابیدند...
آخرین روزهای تیرماه بود. وسط ظهر، همه مشغول کار بودند. ناگهان صدای شیون، جیغ و داد بلند دختران و زنان سکوت ظهر را یکباره شکست. صدای فریاد هر لحظه بیشتر و طولانیتر میشد. به سمت صدا خیز برداشتم، با دیدن صحنه جدال آتش و باد، با تنی عریان، پاهام بیحس شده بود، بدنم میلرزید. چشمهایم جز نقطه آتشی از دور هیچ جایی نمیدید؛ یک لحظه گوشهایم کر شده بود. فقط میدونستم داخل حجم آتش باید کودکی باشد که آتش را با خود به سمت رودخانه حمل میکند. آتش از بدنش جدا نمیشد و از جلوی سینه و صورت تا پشت کمر و پاهایش را احاطه کرده بود. انگار سرباز رومی با زره و سپر سوار بر اسب با نیزه بر قلب دشمن میتاخت. با سرعت تمام میسوخت. باد شعله آتش را به پهلو و پشت ستون فقراتش میرساند. از موها تا ناخنهای پاهایش جُر جُر میسوخت و روی زمین میریخت. جدالی بین باد، آتش و تن نیمهجان پسر نوجوان در گرفته بود.
مبارزهای به فاصله سیصد متر (از آلاچیق تا رودخانه) و زمانی بیپایان. مبارزه تنی عریان با آتش و باد برای رسیدن به رودخانه. آخرین نفسهایش را روی ماسههای بادی میکشید و خود را به رودخانه کوچک سپرد. ظاهراً آتش از روی تن نحیفش دست برداشت؛ اما بوی سوختگی خون و چرجی تا نیمهشب در میان باغات و رودخانه سنگینی میکرد.
از لباسهای تنش فقط دو چیز باقی مانده بود: کِش پلاستیکی زیر شلوار و دکمهی تیشرت ورزشیاش که به چربیهای شکم و سینهاش چسبیده بود. جوانی که زودتر از همه رسیده بود او را از آب بیرون کشید و صدای شیون و گریه و زاری زنان هر لحظه بیشتر میشد. بهسختی نفس میکشید. همه میدانستند که مرگ بر او چیره شده، اما بهحکم غریزه برای زندهبودنش باید تلاش میکردند و او را باید به بیمارستان شهر انتقال میدادند. جسم نیمهجان را لای پتویی گذاشتند و مرد میانسال تنومندی تن سوخته را روی دستانش گذاشت و از کورهراه باریکی که در لابهلای حصارهای سنگی باغات، به جاده خاکی ده رساند. نوجوان فریادهایش را زده بود و جانی نداشت، هنوز از ته حلقومش زجه ای به گوش میرسید. او را داخل ماشین گذاشتند و ماشین به سرعت محل حادثه دور شد و گریهها و حرفوحدیثها سرزنشها آغاز شده بود. چرا خودسوزی! چه کسی این بدبختی را به بار آورد! اینکه هنوز بچه است! کسی چیزی بهش گفته؟! ...
آتش تمام شده بود اما در چهره مردم ده خشم و اندوه و درد هنوز شعلهور بود. نمیدانستم آتش و نفت او را از پای درآورده بود یا فقر، تیرهبختی، فلاکت و یا چیزی دیگری... خشم و غضب در هوای گرم میبارید. نمیدانستند چه کسی و چه چیز را نفرین کنند؟ ده خالی شده بود. هر وقت حادثهای رخ میداد همه دواندوان دنبال حادثه میرفتند و میخواستند بفهمند چه اتفاقی افتاده، در حالی که خودشان از مقصرين حادثه بودند.
سالهای سیاه فقر و ناداری بر زندگیشان سایه انداخته بود. خانواده پرجمعیت، نه مِلک و زمینی، نه باغی. تنها داریشان بیستوپنج گوسفند و باغ کوچک بیثمر اجارهای و نیروی کارگریشان بود. سالها پیش، برادرش برای نجات از فقر به شهر کوچ کرده بود و چندی بعد به دلیل اعتماد نابجا و جرم «حمل مواد» اعدام شد. بعد از مرگ برادرش وقتی دیدمش و بهش دلداری میدادم، به من گفت: «تا بیست روز دیگه حتماً خودمو میکشم». بچه بود اما معنای ویرانگری فقر و ناداری و خشم و ناراحتی را خوب میدانست. پدرم مقداری پول کرایه و خرج دارو و دوا بهم داد گفت «سریع خودت را به شهر برسون، کمکشون کن، گناه داره». چند ساعت طول کشید تا با مینیبوس آبی به بیمارستان برسم. وارد بیمارستان که شدم بوی سوختگی توی راهرو اورژانس پیچیده بود. چندنفری دور تختش حلقه زده بودند. از ته حلقومش نجوایی شبیه ضجهای وامانده به گوش میرسید و حرفهایش در بین لبهای سوختهاش ُگنگ و مبهم بود. پدرش با چهره ناراحت، خسته و بیرمق وارد راهروی شلوغ اورژانس شد. بلندبلند گریه میکرد و با دستانش روی پیشانی و گونه-های آفتاب سوخته خود میکوبید. جگرگوشه و دلبندش بود. چندنفری کنارش رسیدند و دستانش را گرفتند و بهش دلگرمی میدادند. کار از کار گذشته بود.
آتش کار خودش را کرده بود تا عمق استخوانش نفوذ کرده بود. پدرش مدام راه میرفت و با کف دستش، به پشت دست دیگرش میکوبید و زمین و زمان را با نفرینهایش بهم دوخته بود. سنگ هم اگه میدید به ناله برمی خاست. غروب نزدیک می-شد و همراهان باید به ده برمیگشتند. اطراف تختش کمکم خلوت شد و آرامآرام رفتم کنار تختش، بهش امید و دلگرمی دادم. راستش خودم هیچ امیدی به زنده ماندش نداشتم؛ اما کاری غیر از آن نمیشد کرد.
چرا خودسوزی؟ چرا مرگ؟
هنوز وجودم از شدت خشم و ناراحتی آرام نشده بود. تو چشمانم زل زده بود. انگار چیزی به زبان آورد. نمیتوانستم دستانش را لمس کنم. پرسیدم چرا، چرا این کارو کردی؟ سکوت کرد و چیزی نگفت. نگاهش از من برداشت و بعد از چند لحظه دوباره به من خیره شد و حرفهای کوتاهش شروع شد. «دِ غُصه خواهرم» (در اعتراض به خواهرم)، نُومنَسَق (فحش و ناسزا) بهم گفت. (نسق یعنی: انتظام، تنبیه)؛ حرفهای زشت بهم زد. اشک توی چشمان قهوهایاش حلقه بسته بود. نمیخواستم بیشتر ناراحتش کنم. دوباره بهش امید دادم. در آخر گفت: «درسته کار زشتی (خودسوزی) کردم، اما خود را از این زندگی پر از بدبختی خلاص کردم» و گفتگوی ما برای همیشه تمام شد. دو روز بعد جنازهاش را به خاک سپردند و دوران جدیدی از تفسیرها و تحلیلها و سرزنشها و مقصرجویی آغاز شد.
فهم نُومنَسَق؛ انگ و ننگ
سالها گذشت و این داستان تلخ در ذهنم تداعی میشد. با خودم فکر کردم این واژه بدسگال و بدیُمن «نُومنَسَق» در گفتارها و رفتارهای مردم چیست که انسان را به کام مرگ میکشاند؛ و چقدر ویرانگر و کُشنده است! درست مثل آتش سوزنده و بیرحم و جسم و روح و روان را با هم میسوزاند. نوم نصق به معنای انگها، برچسبها، القاب و فحشهایی است که انسانها به هنگام خشم، کینه و انتقام و دشمنی علیه هم بر زبان میرانند و خشم را در وجود آدمی شعلهور میکند. فردی كه «نُومنَسَق» عليه او گفته میشود در یک موقعیت پرخاشگرانه و مورد غضب، واکنش نشان میدهد و گاهي اوقات تلاش میکند خود را از سر راه بردارد (خودكشي).
در اینجا میخواهم از این واژه «نُومنَسَق» به مثابه یک «دُگم اجتماعی» در روابط روزمره زندگی خانوادگی، همسایگی، خویشاندی پرده بردارم. نقش و حضور پر رنگ آن را در فرایند تغییرات از جامعه سنتی به جامعه در حال گذار را تبیین کنم. انگها و نُومنَسَقها همچون باورها و رفتارهای جامعه بهروز میشوند و توسعه پیدا میکنند. این انگها سم روابط اجتماعی و کُشنده استعدادهای انسانی و عامل «انسداد اجتماعی» تلقی میشوند. از این منظر بسیاری از انسانها از کانون زندگی خانوادگی طرد و به حاشیه رانده میشوند. این «نُومنَسَقها» در روابط زناشویی، روابط والدین با فرزندان، یا فرزندان با همدیگر و خویشاوندی قدرت ویرانگری و کُشندگی بیشتری نسبت به «حوزه عمومی» جامعه دارند. بخش زیادی از ادبیات عامه مردم در زندگی روزمره در فرایند تعاملات اجتماعی از واژههایی کُشنده که بهراحتی یک انسان را از صحنه زندگی اجتماعی طرد و به انزوا میکشاند. میباید به پیامدهای مخرب و واکنش شدید فرد انگ خورده را خوب بی اندیشیم.
صحنه خودسوزی این پسرک نوجوان در واکنش و اعتراض بسیار شدید انفعالی به نُومنَسَق و توهینی بود که توسط خواهر بزرگش صورت گرفته بود؛ اما این اعتراض به نوعی دیگرکشی بود. چرا که با خودسوزی و مرگ مقصران و اطرافیان در درد و رنجی بیپایان به حیات خویش ادامه خواهند داد و از طرف نیروهای اجتماعی (افكار عمومي) جامعه بهشدت مورد سرزنش قرار میگیرند. اغلب این نوم نصق ها حول مسائل جسمی، جنسی، روانی و رفتارهای انحرافی میچرخد. در برخی مواقع میبینیم افرادی که مشکلات روحی و افسردگی برای مراجعه و درمان نزد روانشناس یا روانپزشک نهایت پنهانکاری را دارند؛ زیرا نمیخواهند انگ «آدم مشکلدار»، «دیوانه»، «روانی» را بر پیشانی خود داشته باشند. در اکثر خودکشیها و قتلهای خانوادگی «نُومنَسَق ها» و «انگ ها» و «تهمتها» حضور پر رنگی دارند که صورت هایی از انواع خشونتها تلقی میشوند.
عبور «نُومنَسَقها» از سنت به مدرنیته!
جامعه سنتی و جامعه در حال گذار که سطحی از مؤلفههای مدرنیته را تجربه کرده، نسبت به ویژگیهای جسمی، جنسی، روحی، فکری انسانها قضاوتها و دیدگاههای جالب و متضادی دارند. نخست «نُومنَسَق ها» و انگها را جامعه سنتی میفهمیم:
جامعه سنتی بر محور جسممندی (داشتن قدرت جسمانی، زور، قد و اندام درشت، موهای پر و بلند روی سینه مردان، توانمندی و سلامتی جسم و اخلاقی، توانایی زیاد در میل به خوردن و لذت بردن همچون شکار و کباب، ارتباط جنسی، سوارکاری، جنگ و کار) تعریف میشد. البته در کنار این ویژگیها قوه عقل، هوش و زیرکی و خصلتهای مردانگی جسممندی جامعه را قوت میبخشید. فقدان این مؤلفهها بهمثابه یک نوع نقص و ضعف و بهتبع آن میتوانست پذیرای انگ و نوم نصق باشد. تفسیرها، تعریفها و قضاوتها و نگرشهای نسبت به دیگران با نگاه و باور جسممندی شکل میگرفت. هر انگی و «نُومنَسَقی» حول ویژگیهای جسمی و جنسی متمرکز بود. کافی است تصور کنید انسانی در جامعه سنتی روستا توانایی باروری و داشتن فرزند را نداشت، چه نگاه ها و قضاوتهایی نسبت به میل جنسی وی شکل میگرفت و این فرد در عرصه حیات اجتماعی بهتدریج دچار انفعال و انزوا میشد و انگ «خواجه» را میپذیرفت. البته هر «نُومنَسَقی» و انگی انسان را نمیکشد. برخي مواقع «نُومنَسَقهای» حول جسم انسان مانند «كچل»، «کور»، «گنده»، «لاغر و مُردنی»، «زنذلیل»، يك شهرت و فاميلي براي فرد محسوب میگردد و فرد آن را میپذیرد. برخي افراد در مقابل انگهایی حول مسأله اعتیاد «معتاد، شیرهای، بنگی، تزریقی و.» قدرت طرد کنندگی زيادي براي افراد دارد، «دستکج»، يا دزد، «حرامی» و مسائل ناموسي (تهمتهای جنسی و هرزگی)، «دیوانه و روانی» مقاومت میکنند و اين مقاومت به خودكشي منجر شود.
همچنین یکی از نشانههای باور عمیق جامعه سنتی به «جسممندی» توجه به نقش جسم در مقوله جرم، بزهکاری و گناه بود و جسم را مقصر میدانستند. به همین دلیل وقتی فردی مرتکب خیانت یا روابط نامشروع میشد او را میکشتند و در برخی مواقع اندام جنسی او را مُثلِه میکردند. چون میپنداشتند اندام جنسی نقش اصلی را جرم داشته و تفکر، عقلانیت و مسائل عاطفی و روحی را در آن اهمیت کمتری داشت. بسیاری از خودسوزیهای زنان به دنبال دریافت تهمتها، «نُومنَسَق ها»، انگها که قدرت تخریب گری وحشتناکی دارند صورت گرفته است. برخی واژهها و ناسزاها از دیدگاه انگ خوردگان جامعه همچون آتش است و تمام وجود فرد را میسوزاند. حتی زنان با اعتقاد و پایبندی به جسممندی، اعتراض خود را با به آتش کشیدن اندام خود اعتراض خود را به همه نشان میدهند؛ زیرا بر اساس فرهنگ خانوادگی انتظار دریافت این گونه نُومنَسَقها را نداشتهاند. در جامعه سنتی در فضای روابط خانوادگی بیشتر نُومنَسَقها حول روابط و مسائل جنسی است. میتوان استدلال کرد زبان ارتباطی جامعه سنتی زبان جسم است. در سطح کلانتر جامعه سنتی نُومنَسَقها و انگها گستره و دامنه بیشتری همچون قبیله، طایفه، دودمان و گروههای قومی را دربر میگیرد. این «نُومنَسَق ها» میتواند یادآور تجارب تلخ خیانتها و مسائل ناموسی باشد. افراد در جامعه سنتی بهتدریج میآموختند در چه شرایطی بر دیگری نُومنَسَق و انگ بزنند و هم چگونه کاری کنند که از دریافت انگها دوری کنند. در واقع درک و شناخت عمیق مردم از قدرت تخریب گری انگها و «نُومنَسَق ها» موجب میشد یک انضباط شدید بر جسم، رفتار و کردار خود اعمال نمایند. «نُومنَسَق» بهمثابه یک «خردهفرهنگ» نقش مهمی در هنجاربخشی و انضباط بخشی روابط در هم تنیده اجتماعی جامعه سنتی ایفا میکرد. بدين معني كه حول اين فرهنگ رفتاري – كلامي (نُومنَسَق) واژهها، اصطلاحات، کنایهها، ضربالمثلها، باورهاي فرهنگي شکلگرفته كه بخشي مهمي از رفتارهاي انسان جامعه سنتي را تبيين میکند و به صورت يك خردهفرهنگ قابلتمایز و تشخيص است. اگرچه «روح جمعي» جامعه سنتي اين خردهفرهنگ را غیرانسانی و غیراخلاقی و مذموم میپندارد. زيرا منزلت و كرامت انساني بهویژه گروهها و اقشار ضعیفتر - بهویژه زنان و كودكان و فقرا و حاشیهنشینان - را خدشهدار میکند. اين خردهفرهنگ پيامدهاي مخرب رواني و اجتماعي براي اين افراد به دنبال دارد و علاوه بر طرد و انزواي اجتماعي و بروز افسردگیها، موجب برزو تنشها و خشونتها و مرگ اجتماعي انسان میشود. جامعه سنتي اين باور را نشانه تأخير فرهنگي خانواده و جامعه میداند و در حال تلاش براي عبور از اين وضعيت است؛ و اين نشانه عبور و تحول خوبي در جامعه است.
جامعه مدرن؛ جامعه مبتنی بر «فرهنگ باوری»
در فرایند گذار از سنت به دنیای پرطمطراق جدید که اسمش را مدرنیته نهادهاند، اجزاء و عناصر فرهنگ در حال تغییر و دگرگونی است. برخی باورها و رفتارهایی که نقش مهمی در انضباط بخشی و هنجارسازی جامعه داشتهاند، خود را در فرایند تغییرات بازسازی کرده و شیوهها و اشکال دیگری در انگ و نُومنَسَق ها ظهور کردهاند. در دروان مدرن جامعه از ریشهها و خاستگاه جامعه سنتی مبتنی بر «جسممندی» فاصله گرفته و در حال تجربه جامعه مبتنی بر «فرهنگ باوری» است. در این جامعه جدید «نُومنَسَقها» و انگها از توجه به اهمیت «جسم» و «جنس» به سمت اهمیت فرهنگ، تفکر، عقلانیت، احساس، شعور، آگاهی، در حال تغییر است. بیشترین توجه انسان امروزی در کنار ارضای نیازها، امیال، خواستههای خویش به دنبال داشتن خانواده آبرومندی و روابط اجتماعی بدون خشونت است، در حالی که بیشترین ناامنی و نگرانی و خشم را نه در فضای عمومی جامعه، بلکه در کانون خانواده خویش احساس میکند و همیشه نگران از بروز تنشها و خشونتی است که با چند واژه نامأنوس تهمت ناروا و نُومنَسَق در درون خانواده به آشوب کشانده شود. در جامعه مدرن با انگها و نُومنَسَق هایی زیر مواجهایم: آدم بیفرهنگ، بیعقل، بیشعور، منحرف، بیبند وبار، بیهویت، بیریشه، منحرف، بیناموس، زنازاده، هرزه و... حتی نگاه و برخورد به مسائل جنسی و انحرافات اخلاقی از نوع فرهنگی است تا نگاه مبتنی بر جسمی و جنسی!
جامعه امروزی که از دنیای سنت به سمت دنیای مدرنیته در تغییر و تحول است، برای تحقیر پیشرفت علمی، اقتصادی و جایگاههای اجتماعی افراد با حالت تمسخر و استهزاء و اشاره به اینکه: «این فرد در دوران کودکی وضعیت خوبی نداشت!» و «اینها تا دیروز محتاج نان شب بودند!» سعی در تحقیر موقعیت اکتسابی جدید آن هستند؛ و برای تحقیر رقباء اجتماعی خود از قدرت انگها و نام نسقها برای تخریب شخصیت و هویت فردی استفاده میکنند. حتی روابط دوستی و عاشقانه قبل از ازدواج را نیز مذموم میپنداشتند. در واقع انگها و نُومنَسَقها، واژهها، گفتار، ابزار و روشی است برای به چالش کشیدن قدرت و موقعیت افراد و گروههای اجتماعی است و در برخی مواقع ابزاری برای هجوم و حمله خشمگین علیه دیگری است و بهجای درگیری فیزیکی از زبان فحاشی استفاده میشود.
در جامعه در حال گذار با توجه به گسترش و شیوع ناهنجاریهای جنسی، اخلاقی، خشونتها، انواع آسیبها و مسائل اجتماعی گستره انگها و نُومنَسَق نیز توسعه پیدا کرده است؛ اما انگها و «نُومنَسَق ها» از قدرت بازدارندگی رفتاری و هنجاری زیادی برخوردار نیستند و بیشتر مواقع فقط نواخته میشوند یعنی گفته و شنیده میشوند؛ همچنین پیامدهای مخرب و ویرانگری کمتری نسبت به انگها در جامعه سنتی دارند و این بیانگر بیتفاوتی جامعه مدرن، نسبت به قضاوتها و نگرشها دیگران دارد. در گذشته انگ «دیوانه و روانی» با اشاره به «تیمارستانهای رواني» برای افراد دارای اختلال روانی، افسردگی، پرخاشگری و ناسازگاری داشتند به کار گرفته میشد. امروزه قدرت ویرانگرانه انگها در روابط و مناسبات اجتماعی کاهش یافته است.
در نهایت: چگونه میتوانیم در جامعه کنونی فضای گفتگو و مفاهمه به دور از قضاوتهای غیراخلاقی با کمترین انگها و نُومنَسَق ها (توهینها) ایجاد کنیم؟ سؤالی که پاسخ آن را ذهن مخاطبان عزیز این یادداشت واگذار میکنم.
اردشیر بهرامی (پژوهشگر) / نشریه پیشگامان زاگرس