مرد کارگر خسته، درمانده و مستأصل از روزهای بیهوده و دریغ از یافتن کار، حال و روز خوبی نداشت، گویی همه‌چیز بر علیه او بود!
 گویی شرایط روزگار بر مداری می‌چرخید تا مرد کارگر نتواند «لقمه نانی» به خانه ببرد و شرمنده زن و بچه‌اش نباشد و حداقل‌های زندگی در حد بخورونمیری را تأمین کند.
 از بس از بقالی سر کوچه جنس قرض کرده، حسابش بالا رفته بود، دزدکی از سر کوچه رفت و آمد می‌کرد و از همه بدتر غر زدن‌های مدام صاحب‌خانه و تهدیدهای او که اسباب و اثاثیه‌ات را بیرون می‌ریزم به «کابوس هر روزه» مرد بی‌نوا تبدیل شده بود و در این تصورات و خیالات بود که ناگهان به خود آمد و با خودش گفت: خدایا امروز هم خبری از کار نشد، چون در <پاتوق‌های کارگری> اگر تا نیمه‌های روز کسی سراغی از کارگر نمی‌گرفت بعید بود در واپسین ساعت باقیمانده روز سر کله صاحب‌کاری پیدا شود!
 مرد بیچاره، «ناامیدانه» تصمیم به رفتن به منزل گرفت و «کیسه لوازم کارش» را بر دوش انداخت، راه خودش به طرف منزل را در پیش گرفت و از کوچه‌های تنگ و کج و معوج در حال گذر بود و فکر و خیال و 'ناملایمات' و سختی‌های زندگی لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد و همان‌طور که در فکر و خیال غوطه‌ور بود، خود را در نزدیکی خانه یافت و ناگهان چشمش به پسرش افتاد که سر در «زباله‌های همسایه‌ها» کرده و مشغول، لیس زدن به «پوست هندوانه» بود که از میان زباله‌ها برداشته بود.
 با دیدن این صحنه زمان و زمین بر سرش آوار شد و از شدت ناراحتی و درد نزدیک بود قالب تهی کند و به هر شکل بود به طرف کودک معصوم رفت، کودکی که «تمارزوش» را با «لیس زدن» به پوست هندوانه در عالم کودکی «ارضا» می‌کرد و نمی‌دانست که چه «آتشی» بر جان پدر شعله‌ور کرده و چه خنجری در قلبش فرو کرده با واکنش: «تند» و «غصب آلود» پدر مواجه شد.
پوست هندوانه را از دست بچه گرفت و به دور انداخت...
خدایا: من را بکش! و این چه زندگی «عذاب‌آور» و «جهنمی» که من ‌دارم.
«خشم» و «ناراحتی» و دردی که تمام وجودش گرفته بود با بیان این جملات ابراز می‌کرد و دست بچه را گرفت و به داخل حیاط رفت و زنش را که در حال شستن «لباس‌ها» و «رخت‌ها» در داخل سطل بود مورد خطاب و عتاب قرار داد که صد بار نگفتم مراقب بچه باش! آخه چرا؟ مواظب بچه نیستی! که سر خود برود سراغ زباله‌های همسایه‌ها و پوست هندوانه مردم لیس بزند!
مرد که حرفش تمام‌ نشده بود با پاسخ تند زن مواجه شد که بچه‌ام طفل معصوم چه‌کار کند؛ مگر هندوانه به چشم دیده؟ به خدا دیگر خسته شدم از این زندگی!
مرد که با پاسخ «حقارت آمیز» و «تلخ گونه» و «گزنده» زن مواجه شده بود به داخل خانه رفت و زن هم به دنبال مرد یکریز از «مشقات» و «شرایط عذاب‌آور» و «طاقت‌فرسای زندگی» می‌گفت و می‌نالید و مرد در «سکوتی عمیق» و «اجبارگونه» فرو رفته بود و برای فرار از زخم‌زبان‌ها و فروکش کردن این فضا، تلویزیون را روشن کرد و در میان «فغان‌ها» و «ناله‌های زن» به ناگاه مجری خبر تلویزیون از  واریز شدن یارانه نقدی خبر می‌داد و خبر یارانه مرهمی حداقلی شد بر ضجه‌ها و ناله‌های زن و سکوتی معنادار بر فضای خانه حاکم شد.
مرد با اشاره به واریز یارانه از زن خواست که برای برداشت پول و گرفتن هندوانه برای بچه اقدام کند!
 زن نیز که کمی آرام شده بود، کارت یارانه را برداشت و دست بچه را گرفت و از منزل خارج شد.
در اولین باجه بانکی پول یارانه را برداشت کرد و مقداری مواد غذایی ساده و هندوانه گرفت و راهی منزل شد و با یک دست هندوانه در دست با دست دیگر با کلید در خانه را باز کرد و «پسر» جلوتر از مادر با حالتی از «شعف» و «شادی» که نوید خرید هندوانه را به پدر بدهد به طرف اندرونی خانه رفت که طفلک بچه معصوم که مدام و تند تند پدر را صدا می‌زد جوابی نمی‌شنید و سکوتی سنگین و غیرعادی در فضای خانه حاکم شده بود و در یک لحظه کودک بی‌نوا سر جای خودش میخکوب شد و با پدری که چشمانش از حدقه بیرون زده و از «پنکه سقفی حلقه آویز» شده بود؛ مواجه گشت.
مردی که دیگر نای و رمقی برای ادامه داشتن نداشت و این‌چنین بود که «پوست هندوانه» در دست پسر آخرین تیر خلاص بر پایان زندگی او بود.



محسن رستمی