حسن دستمالی را از جیب بیرون می‌آورد و در عرق تیر پیشانی می‌آویزد. نیم‌خیز می‌شود اما لرزه‌های شرم این بار شوق رفتنش را فرومی‌ریزد و قدم‌هایش را برمی‌گرداند و این بار ابر دستمال را روی خورشید سوخته‌ی صورتش می‌گذارد و سرش را پایین می‌اندازد.
با هم در یک دانشگاه درس خوانده‌ایم. سال‌هاست ندیده‌امش و امروز اتفاقی در میدان دلال‌ها یا همان بزگیرها با شلواری جافی و پیراهنی از گردوغبار میدان و صورتی آفتاب‌سوخته می‌بینمش. وقتی باهم مشاعره می‌کردیم بیشتر وقت‌ها کم می‌آوردم و چنان بیت‌ها را آهسته و زیبا می‌خواند که بردنش را هم لذت می‌بردی. همیشه می‌گفت دوست دارد دکتر ادبیات شود و درحالی که سادگی‌اش را پشت ژستی مصنوعی پنهان می‌کرد و چاقوی انگشتش را به سمت شکمم می‌گرفت، می‌گفت: می‌خواهم جراح ادبیات بشم …
سال‌ها از آن زمان گذشته است و پای عاقبت حسن را زمانه به میدانی کشانده که دنیاها با ادبیات فاصله دارد. دنیایی که دست جبرزمانه نه پی حشمت و جاه که برای گیرآوردن لقمه‌ای نان و فرار از دیو مرگ جای صورت سرخ‌شده از شرمش شده است. با لبخندی ساختگی بالای خستگی‌اش کج می‌شوم و دست بر شانه‌اش می‌گذارم: چطوری جراح بی چاقوی ادبیات؟ فنر پاهای حسن چنان از جا درمی روند که گویی می‌خواهد آسمان بدبختی بالای سرش را سوراخ کند: خودش را به سال‌ها پیش می‌برد اما این بار چاقوی دوانگشتش را به سمت شکم فرورفته‌ی خودش می‌گیرد: شکمم مرض گرسنگی سختی گرفته و   نمی‌تونم درمانش کنم…
چشم‌های خیسم را پشت شانه‌اش قایم می‌کنم و همان شوخی دوستانه‌ی سال‌ها پیش را در گوش مهربانی‌اش پچ‌پچ می‌کنم. شانه‌های خیس را عقب می‌کشیم و گوشه‌ای زیر آفتاب داغ تیر میدان کنار خاطراتمان می‌نشینیم. بد نیست بگویم که اینجا میدان بزگیری شهر من است که درزمینی کشاورزی دوراز شهر بدون سایه‌بان و ابتدایی‌ترین سرویس‌های بهداشتی زیر پای دلالان پهن شده است تا با هر حرکت کوچک پای آدمی یا گوسفندی چند نفر در غبار گم شوند و اگر انسانی نخواهد خودش را خیس کند باید چند متر از میدان دورشود و...
حسن از دردهایش می‌گوید و این که بعد از تمام کردن دانشگاه به در هر اداره‌ای کوبید به قفل سنگین جناح بسته بود و جیب‌های خالی بیکاری‌اش اجازه‌ی ادامه‌ی تحصیل را از اشتیاقش گرفتند و به‌اجبار آدم بودنش ازدواج کرد و حالا بچه‌ی کوچکی هم از سروکول زندگی‌اش بالا رفته است و مجبور است پاهای حرفه‌ی پدرش را به دنبال قرص دونده‌ی نانی دنبال کند شاید بتواند شکم‌گرسنه‌ی زن و بچه‌اش را از مرگ حتمی نجات دهد. او می‌گوید: وقتی می‌بیند عده‌ای برای تصاحب گوسفندی به روی‌هم چوب حرف‌های ناجور می‌کشند پای شرمش اجازه نمی‌دهد قاطی شود و بیشتر اوقات جیب‌های خالی پر از غبارش را به خانه برمی‌گرداند. از همسرش می‌گوید و آهی بلند از چاه سینه‌اش بیرون می‌کشد: بیچاره همسرم که با نان و شعر سیر نمی‌شود! دلم می‌خواهد خوشبختش کنم اما دست فقرم به‌جایی قد نمی‌دهد.
دست به جیب ذهن می‌شوم و بیتی را مقابل حافظه‌اش می‌گیرم هنوز قافیه‌ام تمام نشده که بغض بیتی گلویم را طنابی می‌شود: سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی / چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی…خودم را قورت می‌دهم و دست‌های تسلیم را بالا می‌گیرم …
میدان را با غبار وحشی‌اش پشت سراندوهم جا می‌گذارم و قدم‌های خستگی را به کوچه می‌رسانم. در پیچ کوچه‌های فکر جاری شده‌ام که دستی محکم شانه‌ام را پتک می‌شود: سلام! می تونی سفارش کنی یه دیپلم واسه من درس کنن؟…توی صداوسیمای تهران استخدام شده‌ام حالا گفتن دیپلم بیار …دوساله استخدام شدم و قراره این دو سال را هم به‌جای سربازیم حساب کنن…

حشمت‌الله آزادبخت