آخرین روز دی‌ماه ۱۳۹۵ فرمانده که هرگز فکر نمی‌کرد شهر وصله زده تهران، یکی از بزرگ‌ترین برج‌های نوستالژیک قبل از انقلاب را فرو می‌برد، راهی اتوبان معروف تهران_قم شد. شاید او هنوز به قم نرسیده بود که دود فاجعه از پلاسکو به هوا برخواست! خبر موثق بود چرا که شبکه خبر، بی‌آنکه بداند چه فاجعه‌ای را مخابره می‌کند، صحنه آوار شدن تهران بر سر ایران را زنده به جهان نشان داد و باعث شد فرمانده به سمت سربازان خویش بازگردد؛ اما حالا دیگر حال سربازها خوب نبود. مثل همان روزها که بدون قرعه‌کشی، برای دفاع از جان، مال، امید و آرزوهای ملت به میدان مین و آتش ‌مي‌زدند. ساعتی بعد کم‌کم عمق فاجعه مشخص شد! حالا دیگر سر وکله دخترک گل‌فروش شهر که روزی متولد شده بود تا پیش پای فرمانده از بهشت تا پاستور را گل‌باران کند در صحنه پرپر‌شدن غریبانه سربازان پیدا می‌شود. او عزادار است که چرا دستش آن‌قدر کوتاه است که نمی‌رسد گلی به دستان رشید سربازان بدهد؛ اما سؤال از فرمانده اين است كه بعد از فرو نشست غبار، پاسخ دهد كه چرا صفحه شطرنج سیاست هیچ خانه سفیدی ندارد؟ چرا باید ذهن فرمانده به‌جای رسیدگی به مشکلات شهری، گرفتار پیدا کردن راهی برای رسیدن به پاستور باشد؟
فرمانده! باید آن رخت دوران دفاع را بر تن کنی، اینجا جنس کار به جنس مردان جنگ نمی‌خورد، این دو متضاد هم هستند، شما باید تا ابد مدافع بمانی. این هجوم‌های گازانبری برای سکان ریاست، بهای تو را کم می‌کند. فرمانده! پلاسکوهای شهر تهران یکی نیستند، مدیریت جهادی‌ات کجاست، وقتی دو سال تمام کسی به اخطار ظاهری تو توجه نمی‌کرد و تو بی‌توجه به بی‌توجهی آن‌ها، امور را مي‌گذراندي!
فرمانده؛ این دو سال ذهن تو گرفتار کدام آرزوی زمینی بود که آن‌روز، آن ساعت، آن دقایق، آرزوهای سربازانت را تا ابد ناکام گذاشتی؟ آن روز کجا بودی تا دستور عقب‌نشینی مصلحتی بدهی؟ عملیاتی به این سنگینی چرا این‌قدر کور باید صورت بگیرد؟ بچه‌ها این دو سال چه اطلاعاتی از معبر پلاسکو برایت مخابره کرده بودند که نمی‌دانستی، هرلحظه ممکن است قیچی شویم؟ فرمانده! این تنها یک پلاسکو بود! اگر فرجام تهران در زلزله‌ای ۸ ریشتری به دست تو بیفتد، آن‌وقت با آن بلا چه خواهی کرد؟ شايد آن لحظه که از قم به سوی تهران می‌آمدی، عمق فاجعه را نمی‌دانستی، حالا که می‌دانی کی و کجا می‌خواهی در برابر ملت غم‌زده، عذرخواهی کنی؟!
آري، دیگر صندلی داغی نیست تا دوباره بر روی آن بنشینی و رخ به رخ ملت برای مرگ عزیزان وطن بغض کنی! اما اگر اندکی دلت به درد آمد، همان صندلی ریاست بر شهرداری تهران را كه به نظر، آن‌قدر داغ شده است که دیگر تاب نشستن بر روی آن را نداري، به عنوان صندلي داغ تصور كن و بر کشته‌شدگان جمهوري، بيكارشدگان و ورشكستگان، براي همه گريه كن چراكه مديريت شما جهادي نبود و سبب شد تا اين اتفاق‌ها رخ‌دهد. مانده‌ام وقتی توان مدیریت بحران در یک خیابان تهران را ندارید، چگونه قصد داشتید مدیریت یک کشور در خاورمیانه بحران‌زده را به گردن بگیرید؟
فرمانده! در زمان مديريت احتمالي شما بر كشوري مانند ايران چقدر بايد، كشته، مصدوم، بيكار و ورشكسته داشته باشيم؟ آيا بهتر نيست جهاد خود را به‌گونه‌ای‌ ديگر ادامه دهيد و مديريت را به صاحبان آن بسپاريد؟ تا برجام و دستاوردهاي ديگر، مانند پلاسکو نابود نشود؟
 

ابوذر بابایی‌زاده/ فعال سياسي

این یادداشت در شماره 851 روزنامه قانون به تاریخ 4 بهمن 95 منتشر شده است