چند دست کت و شلوار، یک فقره مدرک فوق لیسانس، یک فامیلی معروف و اگر هم شد یک عینک با قاب قطور مشکی؛ اینها میشود همهی آن چیزی که برای کاندیدا شدن به آنها نیاز دارم. فقط میماند ششصد هفتصد میلیون تومان چرک کف دست، که آن را هم پدرم و برخی از دوستان قول دادهاند تامین کنند.
راستش، این روزها احساس میکنم دارم خواب میبینم. همه دارند به من توجه میکنند. کلی مهم شدهام، حتی روزنامهها هم عکسم را بزرگ چاپ کردهاند. فقط حیف که این رفقای بی معرفت که همه چیز را مسخره میکنند، کُلی برایم دست گرفتهاند و جُک و متلک خندهدار برایم ساختهاند.
دیروز با بچهها داشتیم به همین جُکها میخندیدیم که آمدند و گفتند باید برویم فرمانداری برای ثبتنام! واقعاً حیف شد، چون به زور خانم را پیچانده بودم تا با دوستانم برویم کمی بگردیم. حالا باید کلی لباس سِت میکردم و با ژستهای عجیب و غریبی که این کارشناسان تبلیغاتی که معلوم نیست مدرکشان را از کجا گرفتهاند و سابقهی کاریشان چیست؛ مثل دیوانهها شناسنامهام را بچرخانم و ادای دیپلماتها را در بیاورم.
جلوی فرمانداری که رسیدیم خشکم زد. راستش اصلاً انتظار نداشتم این همه آدم به خاطر من بیایند و پشت سر هم عکس بگیرند تا در فضای مجازی پخش کنند. احساس عجیبی داشتم. احساسی که ترکیبی بود از ترس و خوشحالی با رگههایی از خنده. خوب میدانستم الان بچهها دارند توی تلگرام عکسها را میبینند و کلی مسخرهبازی در میآورند.
وارد فرمانداری که شدم همهی آن احساسات متنوع و متفاوت تبدیل شد به یک دلهرهی عجیب! کاش مادرم اینجا بود و آرامم میکرد! حالا حتماً باید صبح تا شب این خانه و آن خانه بگردم و نگاههای مشکوک و طعنهآمیز مردمی که خسته و کوفته از سر کار آمدهاند تا استراحت کنند، اما به اصرار اقوام مجبور شدهاند در جلسات سخنرانیام حاضر شوند را تحمل کنم. تازه باید آنها را هم متقاعد کنم که میتوانم نمایندهی خوبی برایشان باشم.
خیلی نگرانم! میترسم این نگرانی و ترس را در عکسهایم ببینند. کاش میشد برگردم و بگویم من نمیخواهم نماینده شوم! من میخواهم پیش خانواده و دوستانم بمانم. اصلاً همین چیزی که هستم خیلی خوب است. اما به نگاه سنگین و غضبآلود پدر و دوستانم که فکر میکنم، پشیمان میشوم. درست مثل یک دانشآموز دبستانی، به سوالات مسئول ثبتنام که احساس میکنم دلش برایم سوخته است پاسخ میدهم.
سعی میکنم کمی به خودم بیایم. به حرفهای آن شب پدر فکر میکنم که میگفت مگر آنها که چند دوره نمایندهی مجلس شدهاند، از شکم مادرشان نماینده بودهاند؟! این جملهاش را تکرار میکنم و با خودم میگویم همهی این نمایندهها بالاخره از یک جایی شروع کردهاند. تازه خیلی از آنهایی که اوایل انقلاب نماينده میشدهاند، دیپلم هم نداشتهاند.
تازه پدر میگفت اصلاً انتظار نداریم که رأی بیاوری. همین که اسم خانواده در طایفه مطرح بشود و رأی فلانی را بشکنی برایمان کافی است. تازه خودم هم که پولی نمیدهم. چند ماهی ادای روشنفکری و دلسوزی برای مردم در میآورم و حال این باجناقهای پر افاده و خانوادهی خانم را هم اساسی میگیرم. بعد هم کلی معروف میشوم و حتماً سری در بین سرها در میآورم. فقط خدا کند رأی نیاورم و موضوع به همین دو سه ماه ختم شود.
هیچ کدام از این افکار کمکم نمیکنند و اضطرابم هر لحظه بیشتر میشود. حکایت کاندیدا شدنم هم شده عین ازدواجم. آنجا هم همه اصرار میکردند که باید ازدواج کنی ولی هیچکس به این موضوع فکر نمیکرد که ازدواج کردن کاری ندارد، این ادامه زندگی و قبول مسئولیت است که کار را سخت میکند.
این احساس ترس و دلهره، من را یاد روزهای مدرسه میاندازد. روزهایی که برای گرفتن کارنامه به مدرسه میرفتم. با این تفاوت که این بار کارنامهام را همین اول، قبل از هر آزمون و امتحانی دارم میگیرم. اصلاً این فرم ثبتنام میشود کارنامهی من! خودم میدانم نمایندگی این شهر و آدمهایش با این همه مشکلات و عقب ماندگیها که کار من نیست. من که از آن همه آدم کله گنده و متخصص با آن همه سابقهی مدیریتی و کار اجرایی و آنهایی که قبلاً مجلس رفتهاند بهتر نیستم. همین الان هم میدانم هنوز سایز نمایندگی مجلس نشدهام و به خاطر همین است که فکر میکنم اگر این فرم را پر کنم معنیاش این است که در این امتحان قبول نشدهام.
ای کاش میتوانستم برگردم و به همه بگویم پدر، برادر، عمو و همراهان عزیزم؛ نمایندگی این مردم مظلوم شایستگیها و شرایطی میخواهد که من ندارم. میدانم که میخواهید با عَلم کردن من رأی دیگران را کم کنید و این را هم میدانم که خیلی امیدوار نیستید که رأی بیاورم. امّا همینکه این طور دارم در بازی شما وارد میشوم برایم خیلی دردناک است. من نمیخواهم مهرهی شطرنج شما باشم. فقط میخواهم خودم باشم و روزی که واقعاً احساس کردم که میتوانم این مأموریت بسیار سخت را انجام دهم کاندیدا شوم.
اما حیف که این ترس و دلهرهی مخالفت با اطرافیان از یک طرف؛ وسوسهی شهرت و معروفیت از طرف دیگر اجازه نمیدهد که کارنامهی قبولیام را بگیرم. خیلی راحت فُرم را پر کردم و مدارکم را ارائه دادم. بعد هم بلند شدم و برای دوربینها دستی تکان دادم تا نشان بدهم آدم امیدوار و خوشرویی هستم و حتماً هم رأی میآورم. بعد هم به اتفاق همراهان سوار ماشین شدیم و برگشتیم.
در راه برگشت، از داخل ماشین مردمی را میدیدم که هر کدام دنیایی حرف برای گفتن دارند. هرکدام کوهی از مشکلات بر دوششان سنگینی میکند که میخواهند روزی آن را زمین بگذارند و چند صباحی هم احساس راحتی که چه عرض کنم، احساس آدم بودن بکنند. مردمی که سالها است به محرومیت و کم توقعی عادت کردهاند و مشکلات و بدبختی شده است نَقل محافلشان.
به دختر و پسری فکر میکنم که با آن پوشهی صورتی مچاله شده، دارند فکر میکنند که این وام ازدواج (البته اگر جور بشود) را به کدام زخمشان بزنند. به مادری که هر روز ساعت یازده پسر فوق لیسانسش را از خواب بیدار میکند تا خانه را جارو بزند. به پدری که شرمندگی از زن و بچه میشود دستمزد یک روز ایستادنش کنار خیابان و به خانوادهای که برای خرید دارویی میجنگند که با آن میشود فرزندشان را چند روز بیشتر زنده نگه دارند.
دیگر دارد حالم از این بازیهای سیاسی به هم میخورد. به این فکر میکنم که چرا هر چه محرومتر میشویم سیاسیتر میشویم! مگر این سیاست چیست که در استانهای محرومی مثل لرستان فوران میکند اما سودش را استانها و شهرهای بزرگ میبرند؟! شاید جنس سیاست ما خوب نیست که نفعی برایمان ندارد. شاید اصلاً این چیزی که داریم با آن بازی میکنیم سیاست نیست! شاید هم معنی سیاست همین است که عدهای مشغول باشند و عدهی دیگری نفعش را ببرند.
غرق در این افکار جلوی خانهای پیاده میشویم که قرار است آنجا سخنرانی کنم. اما من در دنیای خودم دارم به این فکر میکنم که سیاست برایم مهمتر است یا مردم؟! جواب این سوال هر چه که باشد برایم فرقی نمیکند. چون من همین امروز کارنامهی مردودیام را گرفتم.
من مردود شدم و حالا باید تاوان رد شدنم را مردم بدهند. مردمی که حالا حالاها باید قولها و وعدههای دروغینم را بشنوند. وعدههایی که خودم هم میدانم از عهدهی انجامشان بر نمیآیم، اما چه میشود کرد؟ به هر حال باید کسی اسم طایفه را زنده کند. از بدشانسی این بار قرعه به نام من افتاده که پا جای پای بزرگان فامیل بگذارم و قوم قبیلهام را به رخ رقبا بکشم.
من کاندیدا شدم، اما اصلاً دلم نمیخواهد رأی بیاورم و با تمام وجودم آرزو میکنم کاش کسی انتخاب شود که توان و تجربهی این کار را داشته باشد. کسی که وظیفهاش را خوب بداند و بتواند برای این مردم کاری بکند. کسی که لباس نمایندگی مردم اندازهاش باشد و برای احقاق حقوق پایمال شدهی این مردم بتواند کاری بکند.
امین جعفری
* این مطلب در صفحه 2 شماره 50 هفتهنامه "کاسیت" منتشر شده است.
دیدگاهها
بسیار جالب نگارش یافته ....یک شرح حال واقعی است
اما کاش راه حلی برای برون رفت از گرفتاریها هم ارایه مینمودید.
چون این مشکلات را تمام مردم میدانند ...مهم نسخه است که بیمار را شفا میدهد
درد را همه میدانیم کاش مردم لرستان را مانند سایر استانها به کار .تلاش .و خود اشتغالی و....دعوت میکردید
دیشب که نمیدانستم برای کدام دردم بگریم کلی خندیدم
واقعا ما چه نماینده داشته باشیم چه نداشته باشیم لرستان سرعت پیشرفتش لاکپشتیست و متاسفانه اكثر نماینده هامون طایفه بازی و تحجر سرلوحه ی کارشونه به هر حال چمریه که اوفتایه ده ور لرسو
این سطور شرح حال خیلی از کاندیداها از هر طیف وگروهی واز هر جنسیتی است.راستی چرا اینچنین فرهنگی حاکم باشد که فقط صرف ثبت نام واعلام کاندیداتوری همچین ارزشی درجامعه ما داشته باشد
راستی چرا باید اینگونه باشد؟
کاش اكثر مردم استانمان افکار شما را داشتن.
آخه خیلی مردمی اند
مثل همیشه درست، دقیق و موشکافنه مشکلات رو عنوان کردی.
به امید ابادانی لرستان عزیز