یافته، اولین پایگاه خبری دارای مجوز در لرستان

چرا نقاش نشدم؟!/ تقدیم به استاد فقید اصغر بیرانونددرست در روزهایی که تازه جنگ تمام شده بود و کشور داشت کم‌کم رنگ آسایش به خود می‌دید، کلاس‌های نقاشی استاد اصغر بیرانوند نيز شلوغ شده بود.

سال‌های قبل که دایم وضعیت قرمز می‌شد و بیمارستان شهدای عشایر پر بود از زخمی‌های جنگ کسی دل‌وماغ نداشت بچه‌اش را در کلاس نقاشی ثبت‌نام کند اما بعد از قطع‌نامه فضا برای کشیدن در خرم‌آباد مهیا شده بود.

آن روزها برخی کمانچه می‌کشیدند و برخی نقاشی. من عضو کلاس نقاشی بودم. روز اول خیلی برایم سخت بود که فوتبال زمین خاکی و دوچرخه‌سواری را ول کنم و بروم نقاشی بکشم اما تا وارد کلاس شدم و همین که نفس عمیقی کشیدم و بوی خوب رنگ را تا عمق ریه‌هایم تو دادم پابند کلاس شدم. معلم نقاشی‌مان آقای بیرانوند بود. مردی با موهای مجعد و جوگندمی. سیبیلی کلفت و دست‌هایی پر از مو. همیشه فکر می‌کردم یک نقاش باید موهای بلند و پریشانی داشته باشد. لباسش رنگی باشد و وقتی دارد روی بوم چیزی می‌‌کشد هی کج و راست بشود اما آقای بیرانوند این طوری نبود. هیچ ادا و اطواری نداشت.

روزهای اول فقط با ما حرف می‌زد و از رنگ‌ها می‌گفت. همان روزهای اول بود که فهمیدم هیچ چیز از دنیای رنگ‌ها نمی‌دانم. هیچ کس نمی‌دانست.

آقای بیرانوند می‌گفت: این چه رنگی است؟

همه می‌گفتیم: سبز.

آقای بیرانوند می‌گفت: آبی است.

آقای بیرانوند می‌پرسید: این چه رنگی است؟

همه می‌گفتیم: صورتی.

آقای بیرانوند می‌گفت: نارنجی.

خلاصه داستانی بود. یعنی ما که آبی را به استقلال و قرمز را به پرسپولیس می‌شناختیم یکهو فهمیدیم که اصلاً لباس استقلال آبی نیست و پرسپولیس هم همیشه قرمز نمی‌پوشد.

بعد از شناخت رنگ‌ها نوبت به دیدن آنها در طبیعت رسید. یادم هست اولین چیزی که آقای بیرانوند برایمان کشید یک کلبه و کوه بود که آقای بیرانوند به کوه رنگ بنفش زد و هر چه ما گفتیم کوه قهوه‌ای است قبول نکرد و گفت این بار به رنگ کوه‌ها خوب نگاه کنید، به‌ویژه کوه‌های دوردست. راست می‌گفت بعداً که خوب دقت کردم دیدم در برخی از ساعت‌‌های روز کو‌ه‌های دوردست بنفش به نظر می‌رسند تا قهوه‌ای.

روزهای خوب در کلاس نقاشی برای من خیلی زود تمام شد. از همان وقتی که آقای بیرانوند یک لیوان جلوی ما گذاشت و گفت بکشید فهمیدم برای نقاشی کردن ساخته نشده‌‌ام. آن روزها البته دقیقا نمی‌دانستم دقیقا برای چه ساخته شده‌‌ام اما یقین داشتم که نقاش خوبی نخواهم شد.

روزها می‌گذشت و بچه‌های کلاس در نقاشی پیشرفت می‌کردند و من همچنان نمی‌توانستم لیوان را بکشم. نه لیوان که از کشیدن هر چیزی به صورت دوبعدی ناتوان بودم. کار به جایی رسید که متوجه شدم حتا نمی‌توانم خوب از مدادرنگی استفاده کنم.

آقای بیرانوند نقاشی‌هایی را به من می‌داد که باید آنها را رنگ می‌کردم مثلا توی کو‌ها را بنفش و خورشید را زرد کنم اما از عهده این کار هم برنمی‌آمدم. وقتی روی خط می‌رسیدم دستم می‌لرزید و کوه‌ها را زرد می‌کردم و از بنفش کوه می‌زدم توی خورشید.

خلاصه که تنبل کلاس شده بودم و دیگر کلاس نقاشی برایم جاذبه نداشت. کم‌کم به عنوان خنگ کلاس نقاشی نامم بر سر زبان‌ها افتاد. شاید این اولین باری بود که خنگ بودن را تجربه می‌کردم اما بعداً در سراسر دوره نوجوانی باز هم احساس خنگ بودن را تجربه کردم. یک نمونه‌اش در کلاس ژیمناستیک بود که هر چه می‌کردند بدنم را نرم کنند نمی‌شد و بعد از یک ماه تلاش مداوم عذرم را خواستند و به پدرم گفتند ایشان استعداد ژیمناستیک ندارد!

همان طور که آقای بیرانوند گفت تو استعداد نقاشی نداری. یادش بخیر یک روز که بچه‌ها رفتند من را نگه داشت و گفت: می‌دانی من وقتی بچه بودم اصلاً فکر نمی‌کردم روزی نقاش بشوم ولی شدم. تو هم بالاخره کشف می‌شوی. یا خودت خودت را کشف می‌کنی یا دیگران کشفت می‌کنند. پس نگران نباش. مطمئن هستم تو در زمینه‌ای خاص از همه این بچه‌ها بهتری. برو کلاس‌های دیگر را امتحان کن و ببین از چه چیزی خوشت می‌آید تا آن کشف در زندگی‌ات اتفاق بیافتد.

آقای بیرانوند را بعد از آن در خیابان می‌دیدم. می‌پرسید چه خبر؟ می‌گفتم: فعلا هیچی. می‌گفت: عجله نکن.

سال‌ها گذشت. هر چه ما جوان‌تر شدیم آقای بیرانوند پیرتر شد و عاقبت یک روز خبر رسید که رفته است! (1)

استاد اصغر بیرانوند حق بزرگی به گردن من دارد. او بود که به من گفت به درد این کار نمی‌خوری. در حقیقت او اولین کاشف من بود که کشف کرد به درد نقاشی نمی‌خورم. اگر هر آدم چند بیرانوند در زندگی‌اش داشته باشد که کشف کند به چه دردی نمی‌خورد خیلی زود راهش را پیدا می‌کند.

رضا ساكي

منبع: مجله چلچراغ شماره 579 شنبه 25 مرداد 1393

 

پي‌نويس:

(1) استاد اصغر بيرانوند به ورزش کوه‌نوردی بسیارعلاقه داشت و به قلل مرتفع ایران صعود کرده بود‌. تابستان سال 1384 برای صعود به قله آرارات همراه با گروهي از كوه‌نوردان لرستان به کشور ترکیه سفر کرد و روز سيزدهم مردادماه در نزدیکی قله، به دلیل عارضه سکته مغزی با این جهان و تمام یادگارهایش وداع کرد‌. پیکر این استاد جاودان‌یاد 17 مرداد 1384 بر روی دستان مردم خرم‌آباد با شکوه و عظمت بی‌نظیری از مقابل اداره كل فرهنگ و ارشاد اسلامي به سمت بهشت هشتم آرامستان خضر تشییع شد و در جوار پدر بزرگوارش(علي بيرانوند) به خاک سپرده شد‌. روحش شاد باد.

 

 

 

نوشتن دیدگاه

تذكر: نظرات حاوي توهين يا افترا به ديگران، مطابق قوانين مطبوعات منتشر نمي‌شوند

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

بازگشت به بالا