تعطيلات نوروز امسال، فرصتي دست داد تا چند روزي عازم سفر شوم. اگر چه 5 روز بيشتر طول نكشيد، اما خيلي خوش گذشت.
در دل سفر كوتاه من، سفري طولاني نيز نهفته بود! يكي از طولانيترين سفرهايي كه ايرانيها تا به حال داشتهاند!
هنگام گردش در مجموعه كاخ سعدآباد تهران، از موزهي "برادران اميدوار" هم ديدن كردم.
كتاب "سفرنامه برادران اميدوار" را حدود سال 1364 براي اولين بار در بين كتابهاي كتابخانه پدرم در خرمآباد پيدا كردم. ابتدا محو تماشاي عكسهاي آن شدم. تصاوير از ملل، قبايل، زمامداران، حيوانات و ... كه متأسفانه اين كتاب قديمي اواخر دهه 60 پاره پوره شد و از بين رفت!
حدود 6 سال قبل، نسخهاي جديدتر از اين كتاب كه البته نسبت به نسخهي قبلي كمحجمتر نشان ميداد و ميتوان گفت خلاصه شده بود را از كتابفروشي صارمي (مرحوم احمد صارميراد) در خيابان مطهري خرمآباد خريدم.
اينك در نخستين روز سال 1394 توفيقي دست داد تا از نزديك موزهي برادران اميدوار در كاخ سعدآباد تهران را از نزديك ببينم. خاطرات دوران كودكي به نوعي برايم تداعي شد.
نكتهي جالب توجه اين كه هنگام ورود به مجموعه سعدآباد، نفراتي كه قبل و بعد از من از طريق سيستم ديجيتال ورودي مجموعه، مشغول رزرو بليط ورود بودند، استان محل اقامت خود را لرستان ثبت كردند و اين نشان ميداد كه همتباران من در آن روز، سهمي عمده از بازديد از اين مجموعهي تاريخي را داشتند.
رضا جايدري/ خرمآباد
رضا جايدري/ خرمآباد
در كنار اتومبيل سيتروئن و موتور برادران اميدوار- موزه سعدآباد تهران (يكم فروردين 1394)
موزهي برادران امیدوار، نخستين موزه جهانگردی و پژوهشی است که پس از پيروزی انقالب اسلامی با تلاش و علاقهمندی مسوولان سازمان ميراث فرهنگی در هفته جهانگردی، روز پنجم مهرماه سال 1382، با حضور وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی وقت و نیز جمعی از فرهنگدوستان افتتاح شده است.
این ساختمان در مجموعه سعدآباد دوران احمدشاه قاجار ساخته شده و به عنوان کالسکهخانه سلطنتی برای استفاده سورچیها به کار میرفته است.
سال 1381 تعميرات و بازسازی این ساختمان به وسيله سازمان میراث فرهنگی، به منظور ایجاد این موزه انجام گرفته است.
فهرستی از اشیاي موزه:
1- آلات و ادوات شکار انسانهای بومی، اسکيیمو، آمازون، افریقا شامل پيگمهها و ...
2- ظروف سفاليین از فرهنگ اینکا (سرخپوستان آمريكاي جنوبي) و ...
3- حيوانات، پرندگان و حشرات تاکسيدرمی شده
4- آلات موسيیقی قبایل بدوی جهان
5- سنگوارهها، فسيیلها، مرجانها و فسيیل جانوران دریایی متعلق به ميليونها سال پيش
6- موزه شامل عکسهایی از تمدنهای مختلف است.
آدرس موزه: تهران- خیابان ولیعصر - زعفرانیه - خیابان شهید فلاحینژاد- مجموعه فرهنگی تاریخی سعدآباد؛ تلفن: 22820319
سفرنامه برادران امیدوار
این سفرنامه خلاصهی است از 10 سال تلاش عيسي اميدوار(متولد 1308) و عبدالله اميدوار (متولد 1309) در جهت شناخت ناشناختهها.
سفرنامه گویای تجربیات و فعالیتهای پژوهشی این دو برادر در بین گروههایی از عقبماندهترین انسانهای قبایل 5 قاره جهان میباشد.
در سفر تحقیقی دیگری، این برادران اولین افراد آسیایی بودند که به اتفاق گروه علمی کشور شیلی به ششمین قاره سرسخت جهان در سال 1966، قطب جنوب رسفر کرده و زندگی در آنجا را نیز تجربه کردند.
سفرنامه برادران امیدوار شامل 776 صفحه و 5 بار تجدید چاپ شده است.
چاپ اول سال 1334 با تيراژ 10000 نسخه
چاپ دوم سال 1349 با تيراژ 6000 نسخه
چاپ سوم سال 1371 با تيراژ 6500 نسخه
چاپ چهارم سال 1380 با تيراژ 5500 نسخه
چاپ پنجم سال 1387 با تيراژ 5200 نسخه
این سفرنامه در کشور مکزیک توسط انتشارات Renacimieto چاپ گردیده و در کلیه کشورهای آمریکای مرکزی و جنوبی در دسترس میباشد.
اما شرح حالي از بردادران اميدوار و سفر تاريخيشان:
خانواده امیدوار
در سال حدود 1290 هجری شمسی علیاکبر امیدوار (پدر عیسی و عبدالله) در حالی که حدود 15 سال داشت زادگاه خود طالقان (واقع در استان البرز كنوني) را ترک و به تهران عزیمت نمود و پس از گذشت چند ماه یک کارگاه جوراب و تریکوبافی در منطقه سنگلج تهران احداث نمود.
با شروع کار و افزایش تولید (حدود 30 نفر مشغول بکار بودند) کارگاه خود را به خیابان بوذر جمهری انتقال داد تولیدات این کارخانه نیز به کشورهایی چون ( افغانستان، پاکستان، هندوستان ) صادر می گردید . در همان زمان نیز با یکی از همشهریان خود ازدواج نمود و خانهای در شرق تهران خریداری و سکنی گزید . ثمره این ازدواج نیز 4 پسر به نامهای علیاصغر، موسی، عیسی و عبدالله و 2 دختر به نامهای نصرت و منصوره بود.
پس از چند سال زندگی، همسر علیاکبر به علت سکته مغزی فلج گردید و پس از سالها تحمل درد و رنج و بیماری در سالهای حدود 1340 و در سن 50 سالگی و همزمان با برگشت سفر 7 ساله (با موتورسیکلت) فرزندان ماجراجویش دیده از جهان فرو بست. علیاکبر پدر خانواده نیز چند سال بعد و در سن 82 سالگی به سرای باقی شتافت و مقبره هر دوی آنها در امامزاده عبدالله میباشد.
دوران کودکی
عیسی سال 1308 در شرق تهران (دروازه دولاب قدیم، بازارچه سید ابراهیم) و در خانه اولی پدرشان به دنیا آمد. خانهای که یاداور دوران کودکی این دو جهانگرد است و هنوز هم با همان ساختار قبلیاش پا برجاست (حوض کوچک وسط حیاط، آب انبار، آشپزخانهای که با 8-7 پله در زیرزمین قرار داشت). عیسی دوران کودکی خود را در آن خانه گذرانید و بسیاری اوقات از بازارچه سید ابراهیم که نزدیک منزلشان بود به دنبال خرید نان ( نانهای سیلوئی که ضخامت زیاد داشت) میرفت.
تحصیلات ابتدائی خود را در همان محل و در مدرسه اقبال گذرانید و پس از چند سال با تعییر محل سکونتشان (چهارراه لشگر، خیابان سی متری) به مدرسه ترقی رفت و در رشته ریاضی تا مقطع دیپلم تحصیل نمود.
علیاکبر امیدوار به آینده فرزندانش بسیار علاقهمند بود و جهت موفقیت آنها بسیار تلاش میکرد، اما متاسفانه همسرش سالهای آخر بر اثر سکته مغزی فلج گردید و پرستاری از وی و نگهداری فرزندان به عهده نصرت و خواهر و برادران بزرگتر قرار گرفت.
زمانی که عیسی به همراه خانوادهاش در منزل اولیشان زندگی میکرد با پول توجیبی که مادرش به او میداد توانست یک دوچرخه 28 هندی بخرد و بیشتر روزها به همراه مادرش به بازار و محل ملک خاتون میرفتند و آنچه مادرش خریداری مینمود با همین دوچرخه تا منزل حمل میکرد که این کار برایش بسیار جالب لذت بخش بود.
برادران کوهنورد
موسی برادر بزرگتر عیسی در مدرسه صنعتی آلمانیها (مهندسی راهآهن) تحصیل کرده بود و با کمک وی عیسی در سنین نوجوانی برای یک سال کارمند دفتر جریمه راهآهن (تعمیرات) گردید. در آن جا با جوانی که قهرمان بوکس بود آشنا شد و به پیشنهاد وی به عضویت باشگاه نیرو راستی (دماوند فعلی) در آمد.
در این باشگاه رشتههای مختلف (بدنسازی، کشتی، بوکس و ...) وجود داشت که عیسی با عشق و علاقه زیاد کوهنوردی را انتخاب نمود. عبدالله نیز مانند برادرش چندی بعد عضو هیأت کوهنوردی گردید و قلهها و کوههای بسیاری را با هم فتح نمودند. صعود به قلههای سهند و سبلان، دماوند از جبهه شمالی(دره یخ آر، تخت سلیمان، علمکوه از جبهه شمالی و جنوبی) غار ظالمگاه طالقان، زایل در ابهر- از جاهایی بود که آن زمان این دو برادر به همراه دیگر اعضاء باشگاه انجام دادند و چنین سفرهایی انگیزه و مقدمات سفرهای جهانی برادران امیدوار را فراهم نمود.
انگیزه سفر
درزمانی که عیسی عضو تشکیلات کوهنوردی باشگاه نیرو راستی بود با 2 نفر از دوستانش تصمیم گرفتند که از تهران تا اهواز را با دوچرخه رکاب بزنند و چنین هم شد اما در حین سفر زمانی که به اراک رسیدند بین 2 دوست آقای امیدوار اختلاف و ناراحتی پیش آمد.
در نتیجه آقای امیدوار از ادامه راه منصرف شدند و به تهران برگشتند که این بازگشت خود مقدمه ای جهت سفرهای بعدی گردید... عیسی در همان سال در یک مسابقه سرعت و استقامت که مسیر آن از کرج تا تهران بود شرکت کرد و مقام دوم را به دست آورد. مدتی بعد نیز یک مسابقه دوچرخهسواری، سرعت برگزار شد که در بین کلیه شرکت کنندگان نفر چهارم گردید.
از دیگر عواملی که باعث ایجاد انگیزه بیشتر برای سفر با دوچرخه گردید دوچرخه سوار فرانسوی " لیونل برانس" بود که قصد داشت با دوچرخه از پاریس به "سایگون" پایتخت ویتنام جنوبی برود و در مسیر راه از تهران گذشت و مورد استقبال بچههای کوهنورد باشگاه قرار گرفت. این دیدار و آشنایی باعث شد عزم عیسی جهت سفر با دوچرخه بیشتر گردد.
سفر عیسی و عبدالله امیدوار با دوچرخه
در سال 1330 هـ . ش عیسی امیدوار پا در رکاب با دوچرخه کورسی (26 Pejout) که آن را خریداری و به جهت سهولت در سفر و راحتی حرکت، دنده دار نمود به سوی کشورهایی چون ترکیه، سوریه و عراق حرکت نمود.
عیسی سفر خود را به سمت غرب و شمال غرب ایران شروع و پس از پشت سر گذاشتن شهرهايی چون میانه، تبریز، خوی، مرند به مرز بازرگان رفت. مرز بازرگان در آن زمان بسیار کم تردد بود و برای کارکنان گمرک ایران دیدن یک نوجوان تنها و دوچرخه سوار بسیار جالب و باور نکرنی و غیر منتظره بود (که بخواهد چنین مسافتهایی را با دوچرخه سیر کند).
عیسی پس از خداحافظی و تشکر از ماموران گمرک ایران وارد شهر " ارزة الروم" در ترکیه گردید. اواخر شهریورماه در حالی که بارش برف و باران بسیار زیاد و هوا سرد بود گردنه معروف " سیواس" را تا آنکارا طی کرد. در آن زمان کلیه راههای ترکیه شوسه بود به جز راه باریک و آسفالت که آنکارا را به استانبول متصل می نمود. پس از 20 روز سیر و سیاحت در شهر استامبول به سمت جنوب ترکیه سفرش را ادامه داد تا به کشور سوریه رسید.
اولین شهری که در سوریه دیدن نمود حلب بود و پس از آن به دمشق رفت. در آنجا با یک تاجر ایرانی آشنا شد و حدود یک هفته مهمان او بود. پس از پشت سر گذاشتن چند شهر سوریه به عراق و شهر بغداد رسید. در بغداد مهمان مدرسه ایرانیان مقیم بغداد گشت پس از زیارت و بازدید از شهرهايی چون کربلا، سامراء، و نجف و ... از طریق مرز خسروی وارد ایران گردید و پس ار طی نمودن مسیر کرمانشاه، همدان، قزوین به تهران رسید و مورد استقبال مردم قرار گرفت و سفر 4 ماهه با دوچرخه به پایان رسید.
عبدلله نیز در سال 1331 هـ . ش پس از گذشت 6 ماه از سفر عیسی به همراه دوستش با دوچرخه از تهران به سمت شمال و خراسان حرکت نمودند و با عبور از حاشیه کنار کویر لوت، بیرجند، قائن، زاهدان به بندرعباس رفتند و سپس به سمت غرب ایران، همدان، اراک و ... در نهایت به تهران رسیدند.
آغاز سفر به دور دنيا
در شهريور 1333 اين دو برادر پس از آن كه 6 هزار تومان كمك مالي از پدرشان دريافت كردند، سفر خود را ابتدا از افغانستان آغاز كرده و بعد عازم پاكستان شدند.
آنها در آغاز فقط 90 دلار همراه داشتند و 3 سال را صرف مطالعه مسير سفر و فراهم آوردن مقدمات لازم جهت انجام آن با 2 موتورسيكلت شدند.
زماني كه در بخشي از مسير سفر به استراليا رسيدند، يك دوربين فيلمبرداري از آنجا تهيه كرده و به طرف فيليپين، ژاپن و سپس آلاسكا عزيمت نمودند. در بخشهاي شمالي كانادا تصاويري جالب در زندگي اسكيموها با دوربين فيلمبرداري كردند.
سفر اول برادران اميدوار در سال 1339 به پايان رسيد و پس از ورود به ايران و 3 ماه استراحت، با خودروي سيتروئن كوچكي كه سال قبل در فرانسه هديه گرفته بودند، اين بار از طريق كويت به عربستان و سپس آفريقا عزيمت كردند.
سال 1342 پس از دور زدن آفريقا، از طريق جنوب اروپا يعني ايتاليا و يونان به تركيه آمده و سپس وارد تهران شدند.
اينك بخشي از خاطرات سفر دوم برادران اميدوار مربوط به سفر سال 1339 به عربستان صعودي را مطالعه كنيد:
به طرف زيارت خانه خدا " كعبه "
ما در این سفر مورد مهماننوازی پادشاه عربستان ملک سعود قرار گرفتیم.(1)
نخستين سفر ما 2 برادر 7 سال به طول انجاميد و در سال 1339 به ميهن بازگشتيم. اما بيش از 3 ماه نگذشت كه بار ديگر جذابيتهاي پر راز و رمز سياره و شوق آشنايي دوباره با آداب و رسوم، تفاوتها و شباهتهاي فرهنگي اقوام و ملل گوناگون آنان ما را به سفر بزرگ ديگري رهنمون ساخت.
در اين مرحله دوم به وسيله اتومبيل سيتروئن 2 سيلندر از طريق كويت و عربستان سعودي رهسپار قاره آفريقا شديم و بار ديگر به مدت 3 سال به جستجو و اكتشاف پرداختيم و اين مسير فرصت بسيار ارزنده اي را نصيب ما كرد تا به شكرانه تمام آن سالهايي كه توانستيم سفر 7 ساله خودمان را با موفقيت بسيار انجام داديم براي زيارت خانه خدا عازم مكه و مدينه شويم و با چنين نيتي از كشور كويت به سمت صحراي خشك عربستان سعودي به حركت در آمديم.
پس از كشور كويت نخستين محل توقف ما شهر رياض "پايتخت عربستان سعودي" بود. براي تهيه وسايل مورد نياز جهت عبور از صحراهاي خشك و طولاني عربستان چند روزي در كويت مورد لطف و محبت عده اي از ايرانيان مقيم كويت قرار گرفتبم. "كعبه" بالاترين مكان مقدس در ديانت اسلام واقع در مكه معظمه، كه نقطه اصلي عبادت مسلمانان جهان در موقع عبادت به سمت آن نماز ميگذارند و ما دو برادر موفق به زيارتخانه خدا شديم.
كويت سرزميني است كه شنزارهاي آن زير تابش داغ خورشيد ميسوزد، اما يكي از ثروتمندترين صحراهاي روي زمين است.
درون اتومبيل ما به جز 300 كيلو وسائل و لوازم عكاسي و فيلمبرداي و غيره هميشه حدود 40 ليتر آب و بنزين براي طي مسافت بيش از 1200 كيلومتر و چند جعبه محتوي غذاهاي كنسرو شده وجود داشت.
از طرفي تنها اميد و راهنماي ما قطبنمايي بود كه بيش از همه مورد استفاده قرار ميگرفت. در واقع نقطهاي را كه مي پيموديم در ساليان پيش همان مسير كاروان حجاجي بوده است كه به وسيله شتر براي رسيدن به مكه طي ميكردند و در اين راههاي خشك و سوزان توسط طبيعت و يا راهزنان قطاع الطريق از ميان ميرفتند.
دو روز از عبور ما در اين دشت وسيع و خالي از همه چيز گذشته بود و نقشي جز دشتهاي شني و بوتههاي خشك به چشم ما نخورده بود. پس از يك روز رانندگي خود را از طريق «ظهران» و «دمادم» به شهر «رياض» رسانديم و در حقيقت مشكلترين قسمت راه از اينجا به بعد بود.
ما كوشش خودمان را در شهر رياض از طريق دانشگاه نوبنياد ملك سعودي آغاز كرديم. استادان اين دانشگاه كه بيشتر مصري بودند ما را مورد تكريم بسيار قرار دادهد به ويژه رئيس دانشگاه در حق ما مهربانيهاي بسيار كرد.
پس از گفتگو درباره ماجراهاي سفر جهاني خود پيشنهاد كرديم كه فيلمهاي مستند خود را براي دانشجويان نمايش دهيم و چون آن فيلمها داراي اهميت بسياري بود، مورد قبول قرار گرفت وگرنه آن فيلمها را به معرض نمايش نميگذاشتند. نمايش هر گونه فيلم در اين كشور به طور كلي ممنوع است.
آن فيلمها مورد استقبال پورشور دانشجويان قرار گرفت و آنها خاطر نشان ساختند كه شما راه را براي نمايش فيلمهائي اينچنين در آينده هموار كرديد. توسط دانشگاه به قسمت تشريفات قصري كه همان كاخ ملك سعود است راهنمايي شديم و در ساعت مقرر به اتاق معاون اداري ملك سعود مراجعه كرديم.
او ما را به دنبال خود راهنماي كرد و پس از عبور از كريدورهاي مجلل به داخل اتاق وسيعي راهنمايي شديم. پادشاه ملك سعود در قسمت فوقاني روي مبل راحتي نشسته بود و ما دست او را فشرديم و با اجازه در كنار مبل عظيم و زيباي او نشستيم.
ملك سعود توسط مترجم ما را مخاطب قرار داد و دربارهي هدف و برنامههاي ما پرسشهايي كرد و وضع طوري شد كه توضيح طولاني ما مورد توجه او قرار گرفت.
ملك سعود علاقهمند بود بداند كه پس از شهر رياض عازم كجا هستيم و موقعي كه دانست با اتومبيل خود آهنگ سفر به مكه را در سر داريم، قدري ناراحت شد و كوشش كرد كه به عناوين مختلف ما را منصرف سازد و از اين سفر باز دارد ...
او گفت: من با اين كشور آشنائي كامل دارم و ميدانم كه اين صحراهاي دور افتاده جان چه انسانهايي را گرفته است. اما ايشان را مطمئن ساختيم كه تجربه كافي در اين باره داريم و ناگزير به عبور از صحراي عربستان هستيم. زيرا كه اين تنها راه افريقا از عربستان است. آنگاه ملك سعود موفقيت ما را آرزو كرد و قول داد كه با تلگراف به همه اولياء و مسئولين مربوطه دستور صادر كند كه مراقب ما باشند. پيش از آن كه برخيزيم و خداحافظي كنيم، ملك سعود توسط معاون خود ما را براي چند شب ديگر به شام دعوت كرد كه ما هم سر ساعت طبق وعده در محل مقرر حاضر شديم.
پس از چند دقيقه انتظار يك اتومبيل كاديلاك - يكي از صدها اتومبيل مجلل سلطنتي- نمايان شد و ما را سوار كرد و براي رسيدن به قصر از خيابانهاي عريض كه توسط عمارات عظيم و نوبنياد وزارتخانهها را احاطه شده بودند، عبور كرد. ملك سعود در حالي كه مانند هميشه چشمهايش در پشت شيشههاي ضخيم و تيرهرنگ عينك مخفي بود از اتومبيل سلطنتي بيرون آمد و ما در معيت او بسوي سالن حركت كرديم و به عنوان مهمانان گرامي هر كدام در يك طرفش نشستيم.
در اطراف سالن كه تعداد زيادي ميز غذاخوري چيده شده بود نيز در حدود 50 نفر ديگر از رؤساي قبايل و شخصيت ها در اطراف ميزهاي مجاور نشسته بودند و مشغول خوردن غذا شدند.
كف سالن با زيباترين فرشهاي ايراني مفروش بود، طاق سالن با چهلچراغهاي بلوري و دانههاي مرواريدي كه مانند اشك چشم از آن سرازير مي شد و برق ميزد داستانهاي هزار و يكشب را براي ما بيان ميكرد، داستانهايي كه براي ما زياد به حقيقت نزديك نبود.
در برابرمان پنجرههاي بسيار عظيمي مشرف به باغ قرار گرفته بود. از پشت اين پنجرهها، استخرهاي گلستان، با فوارههاي رنگارنگي كه دل آسمان را ميشكافتند و دهها متر بالا ميرفتند ديده ميشد.
با ديدن آن گلستان شگفتانگيز دچار شك و ترديد شده بوديم و از خود ميپرسيديم كه آيا واقعاً در عربستان، كشور آفتاب سوزان هستيم؟ ملك سعود به اين كه اين باغها و ساختمانها به دست يك مهندس ايراني بنا شده است مباهات و افتخار ميكرد.
غذا به وسيله صفوف خدمتگزاران كه بيشتر آنها از سياهان آفريقا و از بازماندگان بردگان قاره سياه بودند، حمل ميشد. پس از پايان غذا، دستهايمان را با آبي كه مخلوط با گلاب بسيار معطر بود، شستيم و در سالن ديگري تا مدتي مشغول نوشيدن قهوههاي عربي كه داخل فنجانهاي كوچك و داري مزه تلخي است شديم.
ما ضمن سپاسگزاري از مهماننوازي با عدهاي از مهمانان كه هنوز گرد يكديگر جمع بودند، خداحافظي كرديم و آن گاه ملك سعود به ما قول داد كه به عنوان يادگاري دو عدد ساعت را كه تصوير خودش بر روي آنهاست به وسيله اعضاي اداره تشريفات برايمان بفرستد؛ كه البته آن ساعتها هرگز به دست ما نرسيدند!
ماشین ما در میان طوفان شن
سپس مقدمات بازديد ما از مدارس شهر رياض ترتيب داده شد. و با اين كه ورود مرد در محيط مدارس دخترانه به كلي قدغن است از آنجا ديدن كرديم و با اين احوال تنها توانستيم از كلاسهاي دوم و سوم كه دختران كوچك در آنها مشغول درس خواندن بودند ديدن كنيم.
به محض اين كه وارد يكي از اتاقها ميشديم، خانم معلم كه مشغول تدريس بود، چادر و چاقچور و پيشبند روي صورت خود ميانداخت و در كنار اتاق كلاس ميايستاد. مدير مدرسه كه ما را به كلاسها راهنمايي ميكرد سابقاً مدير مدرسه پسرانه بوده و وي مرد بسيار پيري بود با ريشهاي سفيد.
به هر حال توقف ما در آن شهر پايان يافت و از آن جا به بعد بود كه حوادث خطرناكي در قلب صحراهاي سوزان عربستان سعودي انتظار ما را ميكشيد. با اين كه دوران تجربي 7 سالهاي را گذرانده بوديم، و با خطرات راههاي آن چناني به خوبي آشنايي داشتيم، معهذا آن صحراي وسيع كه به ميدان بازي ميمانست، بار ديگر ما را به خطر هولناكي انداخته بود.
در صحراي پهناور ربعالخالي سوزان كه هيچ پرندهاي پر نميزند و هيچ جانداري وجود ندارد؛ در فصل گرما به خصوص در ساعاتي كه خورشيد به ميان آسمان ميرسد، هر شيئي كوچك از دور، بزرگ جلوه مي كند. بدين سان چون از مسافت دور درخت عظيمي به چشممان مي خورد وقتي كه به آن نزديك ميشديم، به بوتهي كوچكي تبديل ميشد كه البته آن بوته هم خاربني بيش نبود و ما كه رفته رفته از حرارت سوزان آن صحرا فرسوده و تكيده شده بوديم، هر بار كه حريصانه به سوي درختي سربرافراشته شتاب ميكرديم تا شايد در سايه ي آن كمي بياسائيم، وقتي كه با يك بوته خشك روبرو مي شديم و به فريب طبيعت پي ميبرديم، از آن چه كه بوديم ملولتر ميشديم.
يك روز كه از صبحگاه باد ملايم وزيدن گرفته بود، به ناگاه تبديل به توفان شديد و خطرناكي شد كه دانههاي شن و سنگهاي كوچك را به آسمان ميبرد و آنها را به بدنه ماشين ميپاشاند. آن چنان كه در عرض چند دقيقه كوچكترين نشانهاي از جاده كاروان روي شترها براي ما راهنمايي ما باقي نگذاشت، و دنيا را چنان تيره و تار كرد كه ما قادر نبوديم حتي بيش از سه چهار متر پيش رويمان را ببينيم.
آن توفان هولناك به مدت دو روز به همان صورت ادامه داشت و ما را در حاشيه صحراي «ربع الخالي» گم شده و سرگردان بدون قطرهاي بنزين در ميان درياي شن باقي گذاشت.
ديگر دست از جان خود شسته بوديم و اميدي به ادامه ي حيات نداشتيم، چون نيمي از اتومبيلمان هم در زير شنهاي متحركي كه توفان آنها را مانند برگ درخت به اطراف ميپاشيد فرورفته و در آن غرق شده بود.
حالا بامداد روز بيستم بود، وزش توفان ملايمتر شده بود اما گرماي دشت از روز نخست هم توانفرساتر مينمود، انگار ديگر روزنه اميدي برايمان وجود نداشت، به همين دليل با دستهاي بيرمقمان عكسي گرفتيم، تا اگر روزي جسد پوسيدهمان را در آن صحراي وحشتناك پيدا كردند، ما را بشناسند و به سرنوشت شوممان پي ببرند.
سپس با ناتواني خود را به روي سقف اتومبيل رسانديم و به مسافات دور چشم دوختيم. اگر چه چشم انداز يكنواخت و كسل كننده اي بود، آن چنان كه گويي هرگز نور اميدي در آن جا روشن نشده و سياهي مرگ پيوسته در آن جا در حكمراني بود. مدتي بدين ترتيب گذشت، گرسنگي و تشنگي به شدت آزارمان ميداد. قوطيهاي كنسرومان هم در حال تمام شدن بود.
اما از آنجا كه در نااميدي بسي اميد است، سرانجام در افق دور و از دل سراب كه ساخته حرارت كوبنده زمين بود، برميخاست، جنبندهاي توجه ما را به سوي خود جلب كرد.
ابتدا فكر كرديم شتري است كه مانند ما در آن صحرا حيران و سرگردان مانده است، اما پس از مدتي معلوم شد كه يك رديف شتر در حال حركت هستند و پيش ميآيند. ديگر درنگ جايز نبود، اگرچه پايي براي دويدن برايمان باقي نمانده بود.. پس از ديدن آن شعلهي اميد ديگر چيزي نفهميديم، وقتي چشمهايمان را باز كرديم كه خورشيد در حال غروب بود، و كاروانيان در كنار جسدهاي بيهوش ما اطراق كرده بودند.
اعراب بادیه نشین ما را از صحرای سوزان نجات دادند و بوسیله شتر اتومبیل ما را حمل کردند
اعراب فورا مقداري شير شتر را دوشيدند و با گوشتهاي سرخ شدهاي كه همراه داشتند به ما خوراندند و در واقع ميهماننوازي را سنگ تمام گذاشتند و در حقيقت آن گوشتها و شير شتري كه آن روز خورديم براي ما از هر خوراك ديگري دلپذيرتر بود و طعم خوش آن را هرگز فراموش نخواهيم كرد.
وقتي جان گرفتيم به زبان عربي شكسته و بسته به آنها فهمانديم كه ايراني و مسلمان هستيم و مقصد ما زيارت خانه خدا و كعبه است و بعداً براي شكارحيوانات وحشي به ممالك آفريقايي مسافرت خواهيم كرد. اما معلوم بود كه آنها اطمينان ندارند چون با شك و ترديد به حرفهاي ما گوش ميكردند.
هنگام غروب خورشيد ما هم با آنها قامت بستيم و گفتيم: "لااله الالله، محمداً رسول الله" و شروع به اداي نماز مغرب كرديم. آنها همه متفقـاً با ما اين كلام را تكرار كردند و صداي "محمداً رسول الله" ما در فضاي خالي و شنزار طنين افكند...
ديگر نشاني از ترديد در آن ها باقي نماند. در همان حال كه با اعراب گرم گفتگو شده بوديم و دوستي ما نضچ گرفته بود، مطابق عادت هميشگي كه براي بوميان تمام نقاط دنيا هدايايي ميبرديم؛ در اينجا هم به نظرمان آمد كه چند سيگاري به آنها هديه كنيم اما به محض اين كه سيگار را به تعارف كرديم يكي از آنها با عصبانيت همه آنها را خرد كرده و به دور انداخت. زيرا مردمان قبيله «وهابي» از متعصبترين مردمان اين سرزمين هستند و سيگار را حرام و بسيار بد ميدانند... به هر ترتيبي بود هنگامي كه بالاخره آنها را متوجه كرديم كه ما اين سيگارها را براي استفاده خود حمل نميكنيم، بلكه آن ها را براي هديه به آفريقاييها ميبريم، از شدت خشمشان كاسته شد.
شب را همان جا در داخل چادر اعراب گذرانديم و فرداي آن روز به كمك آنها اتومبيل خود را كه در زير خروارها شن و ماسه دفن شده بود بيرون آورديم. اما چون بنزين تا قطره آخر به پايان رسيده بود، سرانجام ناچار شديم براي كشيدن اتومبيل از شترها استفاده بريم و بدين وسيله خودمان را به اولين واحه برسانيم. اعراب باديهنشين با طيب خاطر پيشنهاد ما را پذيرفتند و شترها را براي كشيدن اتومبيل در اختيارمان گذاشتند.
پس از دو روز راه پيمايي به واحه كوچكي در كرانه صحراي خشك «ربع الخالي» رسيديم.
اهالي آنجا كه از جريان مفقود شدن ما با اطلاع شده بودند وقتي فهميدند كه ما همان دو نفر مفقود شده ايراني هستيم فرياد ميزدند «يحيي الايران و الايرانيان» يعني: زنده باد ايران و زندهباد ايرانيان!
در آن واحه ما اطلاع حاصل كرديم ماموران امنيت محلي كه جزئي از ارتش عربستان را تشكيل ميدهند چند روزي است كه در جستجوي ما صحراهاي دور و دراز و بي آب و علف را زير پا گذاشتهاند. آنها ما را مورد محبت فراوان قرار دادند و اظهار داشتند كه خبر مفقود شدن ما به طور بيسابقهاي در محافل گوناگون عربستان انعكاس يافته است و مقامات عالي كشور براي يافتن ما دستورهاي اكيد صادر كردهاند و اقدامات بسياري مبذول داشتهاند.
در آن واحه كوچك عزم خود را جزم كرديم كه به هر ترتيب خود را به شهر برسانيم. اما فقدان بنزين و وسايل ديگر سفر، ما را از اين كار باز ميداشت. از اين رو ناگزير چند روزي در آنجا رحل اقامت افكنديم تا آن كه اعراب باديهنشين به كمك مأموران امنيتي توانستند 80 ليتر بنزين به وسيله شترهاي تندرو خودشان از نقاط دوردست براي ما بياورند. اگر چه هرگز نفهميديم آنها در آن صحراي سوزان و خالي از سكنه چگونه و از كجا توانستند براي ما بنزين تهيه كنند.
سرانجام يك نفر سرباز عرب را كه از بوميان آن منطقه بود براي راهنمايي در اختيار ما گذاشتند. البته اين سربازها اونيفورم به تن ندارند و تميز آنان از افراد عادي امكانپذير نيست. باري يك بار ديگر راه يكنواخت و بدون علامت و تهي از سكنه را در پيش گرفتيم. اعراب اين نواحي در حقيقت داراي حس ششم هستند و اگر يكي از آنان را چشم بسته در ميان يكي از صحراي بيكران و پايان ناپذير از هليكوپتر پياده كنند، بيوحشت و هراس راهي را بر ميگزيند و بدون ترديد خود را به مقصد ميرساند. پس از زمان درازي اتومبيلراني در راههاي خشك كه پرنده اي در اطراف آن پر نميزد در جايي كه گمان نميرفت بتوانيم جانداري را ببينيم، به ناگاه به مرد نسبتاً سال خوردهاي برخورديم كه به تنهايي و فقط با شتر خود در ميان دشت در حال حركت بود.
ديدن يك جانور آن هم در چنين موقعيت و محلي كه هيچ چيز جز شن و بوتههاي تيغ دار و خار مغيلان نداشت لذتبخش و اميدوار كننده است. چه رسد به اين كه انسان يك آدميزاده را در چنين بيابان نامحدودي ببيند و به راستي هم مشاهده آن انسان پس از چند روز رانندگي در بيابانها براي ما موهبتي خداداد به شمار ميرفت و از آن جا كه ما خود تشنه اطلاعات جديد بوديم و ميخواستيم هر چه بيشتر در باره عربستان دانستنيهاي سودمند گرد آورديم وي را متوقف ساختيم و از او پرسيديم: در اين بيابان خشك و خالي به كجا ميروي؟
وي در پاسخ نام واحه كوچكي را بر زبان راند كه پس از مراجعه به نقشهها و محاسبه دقيق متوجه شديم كه با آن نقطه 200 كيلومتر فاصله دارد. احساس چندشآوري در دلهاي ما چنگ زد و دوباره با كمال تعجب از وي پرسيديم كه آخر براي انجام چه كار مهمي اين صحراي طولاني ناسيراب و تشنگي آور و اين راههاي دور و دراز را با پاي پياده و يا با شتر ميپيمايد؟
وي در پاسخ با خونسردي گفت: "والله كار مهمي نيست. فقط ميخواهم در آن واحه چند كلمه با دوستم صحبت كنم و يك پياله چاي در آنجا با هم بنوشيم و برگردم." با شنيدن آن كلام مرد عرب به تعجب فراواني دچار شديم و فكر كرديم در كشوري كه مردمانش بايد براي نوشيدن يك استكان چاي 200 كيلومتر قدم بزنند چطور ميتوان انتظار ساخت جادههاي سريعالسير را داشت؟
ما با اين كه داراي راهنما بوديم از آن مرد عرب براي اطمينان خاطر از جهات و فاصلهاي كه در پيش داشتيم پرسشهايي كرديم و براه خود ادامه داديم. جايي كه ما را دكتر دندانساز ميخواندند! در راه مكه از چند واحه كوچك و بزرگ گذشتيم و براي رفع خستگي در هر واحه چند ساعت توقف ميكرديم. برخي از واحهنشينان با ديدن ما پا به فرار ميگذاشتند و فريازنان در كلبههاي خود پنهان ميشدند. شايد آنها خيال ميكردند كه ما غولهاي افسانهاي هستيم و يا اشباحي ميباشيم كه در روز براي ترساندن آنها به واحهشان گام گذاشتهايم! اما وقتي ميفهميدند كه ما از سيارات ديگر نيامدهايم و مانند خودشان انسان هستيم كم كم از كلبه ها بيرون ميآمدند، گرد ما را ميگرفتند، و حلقه ما را كم كم تنگتر ميكردند و هلهله ميكشيدند به طوري كه چند بار نزديك بود سرسام بگيريم!
آنها پس از اين كه اطراف ما ميگرفتند، صف ميبستند و به نوبت دندانهاي زنگ زده و پوسيده خود را جوري به ما نشان ميدادند كه انگار درخواستي داشتند كه متاسفانه ما منظور آنها را درك نمي كرديم. اما پس از آن كه در هر واحه و قصبه بارها با آن منظره عجيب روبهرو شديم سرانجام به اين نتيجه رسيديم كه چون در عقب اتومبيل ما تصوير جمجمه انسان نقاشي شده بود اعراب بدوي به اشتباه افتاده بودند و تصور ميكردند كه ما دندانساز هستيم. و براي معالجه دندان به آن نواحي آمدهايم و همه ميخواستند كه ما دندانهاي آنها را درمان كنيم.
در نزديكيهاي مكه ناگهان وارد سرزمينهاي ناهموار حجاز و مناطق كوهستاني شديم. در اين سلسله كوهها بود كه 14 قرن قبل پيامبر بزرگ اسلام به راز و نياز با خداي خويش مي پرداخت و بر فراز يكي از همين كوهها كه در امتداد درياي سرخ كشيده شده است وحي خداوند بر او نازل گرديد و از همين جا بود كه آن مرد بزرگ تصميم گرفت پردههاي عصر جاهليت را پاره كرده و خداوند بزرگ را جانشين بتهاي بيجان سازد...
از زمينهاي ناهموار و از مناطق كوهستاني گذشتيم، ديگر از زمينهاي شنزار نيز خبري نبود، از پيچ و خم جاده سنگلاخ «طايف» عبور كرديم و به سوي مكه پائين رفتيم.
در 35 كيلومتري شهر مكه چند تن به پيشواز ما آمده بودند. از اينجا بود كه ناچار بوديم احرام خود را ببنديم و وارد شهر مكه شويم. يكي از آنها پرسيد كه آيا جامه احرام همراه خود داريم يا خير؟ ما گفتيم: بله! و به ياد آورديم كه از پارچههاي سپيد مخصوص ملحفه كه در چمدان خود گذاشتهايم ميتوانيم به جاي احرام استفاده بريم. لذا هر يك از ملحفه را به دو نيم كرديم. نيمي را بروي دوش و نيم ديگر را به كمر بستيم.
اما ورود به مكه يعني قلب دنياي اسلام به اين سادگيها نبود. بايد قبلاً غسل كرد، وضو گرفت و دو ركعت نماز گذاشت.
چند سطل آب از چاهي كه در آن نزديكي بود كشيدند و ما از آن براي غسل استفاه برديم. يادمان آمد در همان چند روز قبل براي قطرهاي از چنين آبي آه ميكشيديم و امروز چاهش در اختيار ما قرار گرفته است!
در ضمن راه مكه در چند نقطه ما را متوقف ساختند و بازرسي كاملي از ما به عمل آوردند منظور آنها از بازرسي اين بود كه مبادا اشخاص غير مسلمان وارد مكه شوند اما شعار "بسم الله الرحمن الرحيم" كه با خط درشت و زيبايي جلوي سقف اتومبيل خود نقش كرده بوديم بهترين مدرك و گذرنامه ما بود.
حالا بد نيست بدانيد كه اگر يك غير مسلمان وارد مكه شود چه مجازاتي ميبيند؟ اول پرداخت 6 هزار ريال جريمه نقدي و دوم 4 سال حبس. هيچگونه هواپيمايي اجازه عبور از روي آسمان مكه را ندارد و براي جلوگيري از اين عمل در كليه نقشههاي هوائي دنيا دور نقشه مكه را خط قرمز كشيدهاند.
در راه مكه دوربينهاي عكاسي و وسائل فيلمبرداري را آماده كرده و آنها را در زير احرام خود پنهان ساختيم. مطابق قوانين شريعت اسلام هركس براي ورود به خانه خدا بايد كفش و ساعت و هر چيز ديگر را از خود جدا سازد، زيرا موقعي كه با خداي خويش خلوت ميكند بايستي از آلودگيهاي مادي و زميني به دور باشد. اما ما نميتوانستيم از دوربينهاي خود دست برداريم. زيرا نظر ما اين بود كه در عين زيارت خانه خدا، ارمغاني هم به صورت تصوير و فيلم براي دنياي خارج همراه ببريم و چندين بار نزديك بود ما را دچار زحمت و ناراحتيهاي فراوان كند.
در حقيقت براي رسيدن به آن رسيدن به آن محل مقدس بود كه آن همه راههاي دور و دراز و مصائب وحشتناك را پشت سر گذاشتيم و از مهلكههاي عجيب و غريب جان سالم به در برديم.
البته خار مغيلن پاهاي ما را جندان مجروح نكرد، اما در راه مكه بارها لاستيك اتومبيلان پنچر شد كه به زحمت آن را به راه انداختيم. كم كم داخل كوچههاي تنگ مكه شديم.
بالكونهاي چوبي و منبت كاري شده، از هر طرف روي سرمان آويخته بودند و ما احساس ميكرديم كه هر لحطه ممكن است آن بالكونها روي سرمان خراب شوند! وقتي از دروازه عظيم ابن سعود گذشتيم خود را برابر كعبه يافتيم، كعبه ساختمان مكعب شكل عظيمي است كه در زير مخمل سياهرنگي پوشيده شده است و قسمت اصلي آن يعني حجرالاسود در گوشه كعبه نصب گرديده است.
حجر الاسود را جبرئاما هزار و 400 سال پيش كعبه به پرستشگاه بتپرستان و به محل آويزش بتهاي بزرگ تبديل شد و آن وقت بود كه پيامبر اسلام قيام كرد و بتها را شكست و حقيقت ايمان را به اعراب آن زمان ياد داد و كعبه را بعنوان خانه خدا معين كرد. در آمد كلان مردم مكه در چند قرن پيش سبب شده بود كه عدهاي در نواحي مشرق شبه جزيره عربستان كعبه ديگري بنا كنند، و انتشار دادند كه اين خانه، خانه واقعي خداست.
اتفاقا هيمن جريان در تونس هم روي داد و تا چندي قبل كعبه ديگري نيز درآنجا "جعل كرده بودند". چندين نفر از شخصيتهاي مكه كه براي پيشواز همراه ما بودند براي نشان دادن عمارت و ساختمان جديد خانه خدا ما را به داخل كعبه راهنمايي كردند. معمولا چون زوار به اجراي آداب و مراسي حج آشنايي ندارند، لذا در داخل كعبه اشخاصي به نام «مطوف» هستند كه به همراه حجاج آنها را در اجراي مراسي مذهبي راهنمايي ميكنند و از اين راه امرار معاش مي كنند. ما همراه مطوفي كه از طرف شيعيان براي ما تعيين كرده بودند 7 بار دور كعبه چرخيديم و در حال قدم زدن عباراتي را كه او ميگفت تكرار ميكرديم.
مطوف ما با عجله تمام به دور كعبه ميچرخيد و ما هم به دنبال او آيههاي قرآني را كه ادا ميكرد، تكرار ميكرديم.
در اين دويدن و چرخيدن صداي دوربينهاي عكاسي كه در زير احرام داشتيم به گوش مطوف خورد و او از شنيدن آن صداها توقف كرد. اما فوراً به او گفتيم آن صدا چيزي نيست و اهميت ندارد، زيرا چندي پيش ما معدههاي خود را عمل جراحي كردهايم و معده مصنوعي داريم و آن صداها ناشي از معده مصنوعي ميباشد و به همين سبب هم اجازه نداريم كه زياد و يا با سرعت قدم بزنيم.
ما اولین کسانی بودیم که فیلم و عکس از کعبه تهیه کردیم
ما كه جوابي براي گفته او نداشتيم داخل كالسكهها نشستيم. و در حالي كه مطوف از جلو ميدويد و كلمات را ادا ميكرد ما نيز موقعيت را مغـتنم شمرديم و به عكسبرداري پرداختيم و از پشت دوربينها عكاسي گفتههاي مطوف را تكرار ميكرديم. در واقع مراسم بالا و پائين دويدن در اينجا از عصر حضرت ابراهيم(ع) آغاز شد.
اسماعيل پسر ابراهيم در اين بيابان خشك به تشنگي دچار شده بود و مادرش 7 بار بالا و پائين دويد تا چشمه آبي پيدا كند. او از درگاه خداوند طلب كرد كه لطف خود را شامل حالش سازد و در آن موقع آب زمزم جوشيدن گرفت و هنوز كه 4 هزار سال از آن زمان گذشته است، مردم براي تجديد خاطره فداكاري مادر اسحق 7 بار اين مسافت را ميدوند.
تا چند سال پيش اين محل به كلي از صحن مطهر جدا بود و حجاج ناچار بودند راه خود را از ميان دستفروشها كه ازدحام مي كردند باز كنند و سپس در «صفا، مروه» به اجراي مراسم بپردازند. به محض اين كه دور هفتم به پايان رسيد چند نفر مرد و پسر بچه به سوي ما هجوم آوردند، بطوري كه ما از يورش آنها دچار وحشت شديم!
يكي از آنان به وسيله قيچي قدري از موهاي سرمان را چيد و ديگري از آب زمزم به خورد ما داد، آن گاه در برابر اين كار تقاضاي پاداش كردند. از آن جا كه خانهي خدا در زمان حضرت ابراهيم پيگذاري گرديد، ميتوان گفت كه كعبه در 4 هزار سال پيش از اين هم به صورت كوچكتري وجود داشته و پرستشگاه پيروان ابراهيم بوده است، سپس در زمان پيامبر اسلام به تجديد ساختمان آن همت گذاشته شد.
اگر چه پيش از آغاز نوسازي اين گفت و گو پيش آمد كه چون خانهي خدا متعلق به قبايل مختلف است، افتخار ساختمان آن هم بايد نصيب تمامي قبايل عرب بشود و از آن جا كه اجراي اين مراسم آسان نبود و امكان داشت به خاطر آن اختلافات شديدي به وجود بيايد، سرانجام تصميم گرفته شد آن افتخار نصيب كسي بشود كه زودتر از دروازه داخل شود و به محض موافقت با اين پيشنهاد، به ناگاه حضرت محمد (ص) پيامبر بزرگ اسلام در ميان دروازه ظاهر شدند.
عكاسي و فيلمبرداري كم كم زمينه براي فعاليتهاي ما در شهر مكه آسانتر شد. به ويژه كه روزنامه يوميه شهر مكه مقاله مفصلي درباره فعاليتهاي ما نگاشت و ما را با سياح بزرگ تاريخ عرب «ابن بطوطه» تشبيه كرد و مقام ما را در نظر مردم بالا برد. موقعي كه براي تهيه فيلم از اماكن مقدسه كعبه مصمم شديم، هيچكس را از آن چه كه در سر داشتيم با خبر نكرديم و به ناچار تمام فيلمبرداريها و عكاسيها را به طور پنهاني انجام داديم و در موقع ظهر كه هزاران نفر در اطراف كعبه مشغول نماز بودند مخفيانه در كنار چوببستها بالاي گلدستهها قرار گرفته و به فيلمبرداري ميپرداختيم.
در عربستان سعودي دو نوع پليس وجود دارد: يكي پليس شهري كه مانند پليسهاي خودمان انجام وظيفه ميكند و ديگري پليس شرعي كه زير فرمان مفتي و روحاني بزرگ انجام وظيفه ميكند و همه آنها بسيار متعصب به شرع اسلام هستند.
در مورد ما اگر چه به چند تن از پليسهاي شهر دستور داده بودند كه با ما تشريك مساعي كنند، معهذا ترس و وحشت ما بيشتر از پليس شرع بود كه هيچگونه گذشتي بهجز انجام وظيفه مذهبي ندارند و با چنين موقعيتي بود كه از اماكن مقدسه فيلمبرداري كرديم كه شايد پيش از ما كسي هرگز اين جسارت را نشان نداده بود.
اين اولين فيلم مستندي بود كه تا آن زمان موفق شديم از خانه خدا و مراسم حج تهيه كرديم. به هنگام نماز ظهر اگر كسي بدون جهت در كوچهها و معابر و بهخصوص در اطراف حرم ايستاده باشد مأموران امر به معرف بدون اعلام جرم او را به باد چوب ميگيرند.
شيخ صباح و چند تن ديگر براي اين كه ترقيات روزانه عربستان سعودي را به ما نشان دهند ما را به بازديد ساختمان جاده مكه به طايف بردند. طايف در 58 كيلومتري روي كوههاي مرتفع قرار دارد و به منزله ييلاق مكه است. روي اين جاده نوساز ميتوان با سرعت از مكه تقريباً همسطح دريا است به ارتفاع دو هزار متر، به وسيله اتومبيل صعود كرد و به طايف رسيد.
اينجا براي افراد مكه و جده مانند «شميران» ما خواهد بود. ساختمان اين جاده در كنترات مردي است به نام «بنلادن» كه از ثروتمند ترين اعراب به شمار مي رود و مكنت او شايد با «راكفلر» برابري ميكند. بناي كليه موسسات عربستان منجمله بناي جديد مكه در كنترات اين مرد است.
وي در تجديد بناي بيتالمـقدس كه ويران شده بود و هيچ دولتي متحمل مخارج مرمت آن نميشد پيشگام گرديد و از ثروت خود ميليونها تومان خرج مرمت آنجا كرد... اتومبيل از مكه خارج شد و ابتدا 15 كيلومتر در پايين دره حركت كرد و آنگاه از شيب ملايمي بالا رفت.
اين قسمت از جاده در ناحيه «مني» و «عرفات» كه در فصل حج در آن خيمهگاه حجاج كشيده شده است قرار دارد. در اينجا براستي يكي از شاهكارهاي جادهسازي به چشم ميخورد.
با ماشين هاي گوناگون دل كوه و سنگهاي سخت را مي شكافتند و سوراخ مي كردند. موقعيت اين محل براي جادهسازي آنقدر مشكل بود كه براي خطكشي و تعيين راه ابتدا چند نفر كوهنورد استخدام كرده بودند. در محلي كه كارگران مشغول جادهسازي بودند با راكفلر عربستان ملاقات كرديم. او هم مانند ساير كارگران مشغول كار بود و علاقه عجيبي در ساختمان آن جاده نشان مي داد.
شامگاهان كه كارها تعطيل شد ما را براي صرف شام به خيمهگاه خود دعوت كرد. شگفت آن اين مرد با چنين ايدههاي بزرگ سواد خواندن و نوشتن نداشت و هنوز پايش را از حجاز بيرون نگذاشته بود!
او داراي سه هواپيماي شخصي است اما هرگز از صفحات شرقي عربستان سعودي هم ديدن نكرده است. وي از شنيدن چگونگي عبور ما از صحراي ربعالخالي غرق شگفتي شد و گفت: كوچك بودن اتومبيل دليل نيست، اما بستگي دارد به اين كه چه شخصي اتومبيل را هدايت كند. موقعي كه سيني بزرگي را كه محتوي برنج و يك گوسفند درسته بود روي قاليهاي نفيس در ميان خيمه قرار دادند آستينها بالا رفت و 16 نفر اطراف سيني حلقه زدند. هر كدامشان بهترين قسمت گوشت را جدا ميساختند و به عنوان احترام به مهمانان خود جلوي ما پرتاب ميكردند، به طوري كه قسمت بيشتري گوشت جلو ما انباشته شده بود.
اعراب به راستي مهماننواز هستند. در اين موقع آقاي «بنلادن» چشم گوسفند را با دست از حدقه بيرون كشيد و به عنوان پيشكش به ما داد. گر چه تا كنون چشم گوسفند را نخورده بوديم اما فكر كرديم كه بالاخره هر چه باشد چشم گوسفند بدتر از گوشت ميمون نيست كه در جنگلهاي آمازون ميخورديم و آن را خورديم!
روزهاي حضور عيسي امیدوار در موزه برادران اميدوار كاخ سعدآباد
آقای عیسی امیدوار، یکشنبه اول هر ماه در موزه برادران امیدوار در کاخ موزه سعد آباد حضور دارند. علاقمندان به ملاقات حضوری با ایشان میتوانند در یکشنبه اول هر ماه حدود ساعت 10 صبح تا یک بعد از ظهر با ایشان دیدار کنند.
ملاقات عیسی و عبداله بعد از سالها
دو برادر که تمامی سفرها را با هم بودند و اینک هر کدام در بخشی از کره خاکی هستند اما دلهایشان هر لحظه با هم است بعد از سالها با همدیگر ملاقات کردند. آقای عیسی امیدوار طی سفری که به شیلی داشت بعد از سالها با عبدالله دیدار کرد.
عبدالله امیدوار هم اینک در شیلی ساکن است و صاحب کمپانی فیلمسازی است.
----------------------
پينويس:
(1) سعود بن عبد العزیز متولد 1281 و متوفي 1348 هجري شمسي است كه از سال 1332 تا 1343 پادشاه عربستان بود. او از تاریخ ۹ نوامبر ۱۹۵۳ تا ۲ نوامبر ۱۹۶۴ در عربستان سعودی حکومت کرد و با کودتای برادرش فیصل از قدرت برکنار شد. ملك سعود ۲۳ فوریه ۱۹۶۹ درگذشت. وي با ۵ پادشاه سعودي پس از خود، برادر است.
دیدگاهها
________________________
جايدري: سلام و سپاس. اميدوارم سال خوبي داشته باشيد
گویا این عمل(بریدن سر وکوچک کردن آن با فرایندی شیمایی یا فیزیکی) برای قبیله ی مقابل افتخاری محسوب می گردیده است.
خوشبختانه در چند سال اخیر سازمان میراث فرهنگی وضعیت این موزه و سایر موزه ها را ساماندهی نموده است، پیش تر وسایل نقلیه ی برادران امیدوار در فضای آزاد رها شده بودند ولی با قرار دادن انها در این فضا بهتر نگه داری می شوند.
با تشکر از آقای جایدری به خاطر تهیه ی این گزارش جالب و پرمحتوا
به نقل ازپدرم که در اوایل دهه ی 40 شمسی در این مجموعه سرباز بوده؛ گویااین ساختمان آن زمان محل نگه داری حیوانات اهلی (گاو، بز،الاغ...) متعلق به ولیعهد بوده است.
همت شما دو برادر عزیزواقعا ستودنیه