قلمم کم آورده؛ خسته شدیم از بس دنیا را فرق کردند و کچلترین قسمتش را به شهرمان دادند.
همگی نقاشهای خوبی هستیم از بس چشمبسته میتوانیم درد بکشیم.
مشکلات اجتماعی، فقر، بیکاری، بیکاری، بیکاری افکارمان را فلج کرده و بغض گلوی شهرمان را میفشارد، اما دستهای پشت پرده همچنان هر روز صبح قسمت اعظم موهای دنیا را ژل میزنند و کت و شلوارهای شیکشان را میپوشند و عمیقاً ادای "مردمفهمی" در میآورند...
بگذار قصه را از اول برایت بگویم:
یکی بود، نبود، حالا دوباره هست اما چه بودنی؟!
لج کرده بود با باران، هر چه بیشتر میبارید انسانیتش بیشتر گل میکرد.
آمده بود زخم بیتفاوتی را ببندد و گره کور بزند به ماجرای پیدا شدنش...
نگران بودم، شاگردان صفرزاده بالاخره باید دینشان را ادا کنند؟! دست کدام پیکری را ببوسند که هنوز پیدا نشده است به نشانه ی احترام؟!
تا این که تاسوعا پرده برداشت از ماجرا.
آبها هم عجب دنیای عجیبی دارند! یکی بودشان مرگ آور است یکی نبودشان، اما همین که آب چرخید و چرخید و امانتیاش را این روزها پس داد، یعنی کاظم صفرزاده از کاروان کربلا جا نمانده است، یعنی شهید است... یعنی کوچهها و خیابانها عزادارش هستند.
معلوم نیست فرزندانش آبها را به چه کسی قسم دادهاند که پدرشان درست روز شهادت پسر زهرا دفن میشود، اما... بدا به حال زبانهایی که هر وقت ندای حق بلند میشود، لال میشوند! قلمهایی که شکسته میشوند و بسياري از مسوولان نمایشيمان که حتی همدردی ظاهریشان را دریغ میکنند.
کاظم صفرزاده در لباس شغل انبیا، رسالت روی دوش معلمان را سنگینتر کرده و تقدس پیشهیشان را بیشتر.
زین پس هرکه لایق شد معلم میشود ...
خدایش بیامرزد.
ارسال کننده: بهناز ابوالوفایی
ارسال کننده: بهناز ابوالوفایی
دیدگاهها
...