داشتم شعر فروغ را زمزمه می‌کردم...
چرا همیشه مرا زیر دریا نگاه می‌داری؟
راستی چرا ما دیگران همیشه زیر آب نگه می‌داریم. چرا می‌ترسیم که آن‌ها از ما بزرگ‌تر یا عمیق‌تر باشند. چرا این سنت غلط را ادامه می‌دهیم.
اگر من در دیگری تأثیری داشته باشم؛ چرا در باد تأثیر و سایه نهال‌ام ننشینم. او بزرگ می‌شود و من از وجوه او متأثر شوم. به او رجوع کنم.
جلوه او باعث درس‌هایی برای من شود. من شاگرد شاگرد خود شوم. چرا به وجه افتخار به او ننگرم.
بیست‌وپنج سال پیش که اولین مطلب‌ام منتشر شد کسی راهنمایی‌ام نکرد که حالا که رسماً قلم می‌زنی، دیگر راهی شروع شده که آدابی دارد. من هرچه گشتم به گذشته انکار و حقد بود. دیدم همه آنچه آموخته‌اند را دو دستی چسبیده‌اند. پیران از ناخودآگاه ژرف کودکان نمی‌آموزند. آن‌ها را کوچک می‌خواهند نه کودک. راهی که جلوی من بود نفی پیران بود تا خود را اثبات کنم؛ اما دل کندم از این دعوا. پیر شدم بی‌آنکه فرصت اشتباهات جوانی داشته باشم.
دیدم دو راهی بر سر راهم است. نزدیک بیست سال پیش وقتی که کانون نویسندگی را در شهرم بپا کردم؛ پیران تکفیرم کردند. کمکی نکردند. با شرمندگی رفتم و معلم نوشتن شدم. باید کتاب‌هایم را چاپ می‌کردم؛ اما گفتم یاد دهم. دوراهی که بر سر راهم بود برای من خیلی زود رسیده بود.
می‌دانید نسل پروری با نوچه پروری فرق دارد.
نسل پروری یعنی اینکه تو خود را فدای آدم‌هایی کنی که بزرگ‌تر از خودت بشوند. نوچه پروری یعنی تو زیر زیری افرادی را بپروری که تو را همچون قله کلیمانجارو در افریقای تخت ببینند و همیشه خود را فدای تو کنند. آخر ما کجا و کلیمانجارو؟
می‌خواهم دراین‌باره سخن بگویم اما سخن آغاز نمی‌شود.
بین این دوراهی، یک‌راه دیگر هست. تو توانایی تأثیر در کسی را داشته باشی که روزی استادت شود. اصلاً یک روز تو استاد باشی و یک روز او نه به شکل مزورانه‌اش که تعارف کنی و تعارف بشنوی. به شکلی که این گفتگو و دادوستد ابدی اتفاق بیفتد. برای من این اتفاق افتاد؛ اما کاش از قبل در تجربه شخصی‌ام این الگوی آموختن را به چشم می‌دیدم. ندیدم.
حالا هم کم بینم و تحقیر و سوءنیت و سوءتفاهم بیش از آن است که بتوانی ثابت کنی راه دیگری هم در کارگاه‌ها و گروهای نوشتن هست. کسی دست دیگری را نمی‌گیرد. او را زیر آب نگه می‌دارد تا همیشه ملتمس آن دست باشد. حوصله اثباتش هم دیگر نیست.


علی صارمیان