یافته، اولین پایگاه خبری دارای مجوز در لرستان

سعی کردم به کسی نگويم کجا می‌روم، آخر می‌خواستم خیلی راحت و خودمانی با آن‌ها حرف بزنم و درد و دل‌هاي‌شان را بشنوم. فقط رضا در جریان بود که اصلاً خودش دعوت کرده بود و ظاهراً پری که متوجه نشدم چجوری خبردار شده بود هر چند که سرزده رفتن و بدون هماهنگی كمي دردسر داشت، ولی چون ما را می‌شناختند مشکلی ايجاد نشد.

با اين وجود خانم ... سایه به سایه همرامان بود. ظاهراً دستور داشت كه اين كار را بكند! این را زمانی متوجه شدم که گفتم: شما به کارهايت برس ما می‌خواهیم باهاشون راحت حرف بزنیم!

گفت: باید باهاتون باشم! آن‌جا حال و هوای همیشگی‌اش را نداشت. یك جوری بود! صدای سوزناک و دلگیری از یکی ازاتاق‌ها ما را به سمت خودش کشاند. عمو ... بود که از ته دل می‌خواند و دلم را بدجور به درد آورد. یاد مویه‌های پدرم افتادم که بعد از مرگ مادرم از او می‌شنیدم.

متوجه حضور ماشد و خودش را جمع و جورکرد. گفت: خوش اومایته بفرماید بنشینید. آقاي ... هفت پسر دارد. این طور که خودش می‌گفت هیچ‌کدام به دردش نخوردند وگرنه جايش آن‌جا نبود. آخه مشکل قلبی داشت...

از پری پرسيدم: عمو نعمت نیست؟ پری گفت: جرات نمی‌کنم حالش را بپرسم چون حس می‌کنم ...

عمو ... اومد داخل و بدون مقدمه و به سختی (آخه زبونش خوب توي دهنش نمی‌چرخید. اینم به خاطر بیماریه خاصش بود) گفت: می‌دونید عمو نعمت مُرد؟! خودم را به چارچوب در تکیه دادم که نیفتم. ادامه داد که از موقعی که از تخت افتاد پاش بدجوری آسیب دید و بعد زمین‌گیر شد و بی‌اشتها و این اواخر هم دیگه دارو و سرم هم جواب نداد...

صدای موسیقی حزن‌انگیزی از سالن زنان می‌آمد. حدس زدم از اتاق فریبا باشد. فریباتازه وارد 30 سالگی‌اش شده بود و حضورش در آن محیط که همه مسن بودند تعجب برانگیز بود.

به همان خانمي که حالا دیگر حضورش آن سنگینیه اولیه را نداشت گفتم: ما را ببر پیشش. نزدیک اتاقش شدیم. متوجه صدای پاهاي‌مان شده بود. به پری‌خانم که جلوی ما حرکت می‌کرد اشاره کرده بود که نیایند توي اتاق تا خودم را مرتب کنم.

صدای من را شنید و گفت: آقای درگاهی خوب شد آمدی! یك عکسی توی سیستم کامپیوترمه که می‌دانم فقط تو می‌شناسیش!

حرف زدنش را به سختی متوجه می‌شدی و برای کسی که اولین بار می‌شنید تقریباً نامفهوم بود. پاک زمین گیر شده بود. بیماری ام‌اس دست وپايش را حسابی فلج کرده طوری که دیگه موس كامپيوتر را هم به زحمت می‌توانست تکان بدهد. از پری خواست که عکس را برايش پیدا کند.

از رضا پرسيدم: می‌دانستی استاد کامپیوتره؟ عکس را پیدا کردیم و بهش گفتم کیه! ذوق‌زده شد و خوشحال، آخه این برايش چند روزی معما شده بود. حس و حال عجیبی در اتاقش بود. بهش گفتم: فریبا یه جوری شدی! خسته‌ای یا ... که همون خانمه گفت روزه است! گفتم: آره فریبا؟ آخه شرایطش طوری بود که امکانش نبود و خودش گفت نه!  رو به خانمه کرد و لبشو گزید و متوجه شدم که روزه است.

پری گفت: ما کجاییم و این کجا؟! و دوباره به چارچوب در تکیه زدم و به خدایی فکر کردم که فریبا داشت و چقدر نزدیک بود به ما و متوجهش نشدیم! فریبا اما خوب می‌دیدش و لمسش می‌کرد آخه پر و بالشو شکونده که مال خودش باشه.

توی افکار خودم بودم که رضا گفت: فریبا روزه نگیر گناهش گردن من! اما فریبا گفت که گناه هر کسی گردن خودشه.

من که همش به این جمله پری فکر می‌کردم که ما کجاییم و این کجا، سرم را انداختم پایین و با یه خداحافظی سرسری و سریع خودم را به بیرون محوطه رساندم. آخه خدای فریبا خیلی بزرگ بود و منِ کوچک، تحمل آن همه بزرگی‌اش را نداشتم ...

پیامکی از آقای ... آمد که کجایی؟!  پاسخ دادم: سرای سالمندان صدیق. برايم نوشت: خوش به حالت! و لبخند تلخ من كه ...

 عزت  درگاهي

 

 

 

 

دیدگاه‌ها  

#1 ایلیااهورا 1392-04-30 10:10
سلام ممنون عزیزدلم
نقل قول کردن
#2 عبدالرضا قاسمی 1392-04-31 08:02
درود بر عزت درگاهی با کارهای زیبایش
نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تذكر: نظرات حاوي توهين يا افترا به ديگران، مطابق قوانين مطبوعات منتشر نمي‌شوند

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

بازگشت به بالا