راستی که این خرم‌آباد چه شهر عجیبی است. صبح تا شب که از کوچه پس‌کوچه‌هایش می‌گذری، خیلی چیزهایش ناراحتت می‌کند. خوب که فکر می‌کنی از خیابان‌های پر چاله‌چوله گرفته تا شیوه‌ي منحصر به فرد رانندگی رانندگانش و از اپیدمی بیکاری در بین جوانان جویای کار گرفته تا ترافیک سرسام‌آور خیابان‌های شهر همگی بهانه‌هایی می‌شوند برای انتقاد کردن از مردم، مسئولین، نماینده‌های مجلس، استان‌های هم‌جوار و خلاصه زمین و زمان.
جالب‌تر این‌جاست، همین‌که پایت را از شهر بیرون می‌گذاری دلت برای همه چیزش تنگ می‌شود. از تعویض روغنی‌های خیابان دکتر شریعتی! گرفته تا زیرگذرهای کج و معوجی که اخیراً نماد پیش‌رفت شهر شده‌اند.
نمی‌دانم، شاید مردم جاهای دیگر هم مثل ما شهرشان را دوست دارند. شاید عشق به وطن و زادگاه ربطی به زیبا بودن و مدرن بودنش ندارد. اما این را خوب می‌دانم که عشق و علاقه‌ام به این شهرِ دراز و باریک، خیلی خیلی به سادگی و غربتش و به نجابت و کم توقعی مردمش ربط دارد.
از قضا یک روز که توی تاکسی مشغول شمردن مشکلات و معضلات شهر بودم، چشمم به انبوه بنرها و اطلاعیه‌های نصب شده کنار خیابان‌ها افتاد که فوران هنر طراحان گرافیک در آن‌ها خودنمایی می‌کرد. اما در بین این همه بنر و پوستر، یکی توجهم را خیلی به خودش جلب کرد. بنری که استاد رضا سقایی را با لباسی محلی و در حال خواندن به تصویر کشیده بود. بله اشتباه نکرده بودم، رضا قرار بود دوباره بخواند.
همان موقع تصمیمم را گرفتم و همه‌ي برنامه‌های بعد‌ازظهر و شبم را جابه‌جا و جمع و جور کردم تا برای شنیدن دوباره‌ي صدای اسطوره‌ي موسیقی لرستان وقت کم نیاورم، از طرفی نگران شلوغی سینما هم بودم و با خودم فکر می‌کردم حتماً باید برای گرفتن بلیت خیلی زحمت بکشم و تلاش بکنم.
نمی‌دانم چطور از مردم توقع پیدا کرده بودم که برای دیدن مستند زندگی‌نامه رضا سقایی صف بکشند اما همین‌که دیدم سالن سینما بعد از مدت‌ها شلوغ شده و مردم خرم‌آباد این‌بار برای دیدن فیلمی مستند باز هم خاطره سالن‌های شلوغ دهه‌ي 60 را زنده کرده‌اند متوجه شدم توقع خیلی بی‌جایی هم نبوده که انتظار داشته باشم مردمی که همین چند سال پیش از کنار اسطوره‌ي‌شان به راحتی می‌گذشتند حالا برای دیدن فیلم زندگی‌اش سر و دست بشکنند.
فیلم که شروع شد کارگردان بعد از یک مقدمه‌ي خیلی کوتاه مستقیم رفت سر اصل مطلب و رضا شروع کرد به اجرای زنده، بدون هیچ سیستم صوتی و اِفِکتی، بدون هیچ پیرایه و افاده‌ای و بدون هیچ خودنمایی و تکبری و این کاری بود که معمولاً اکثر خوانندگان از انجام دادنش طفره می‌روند.
هر چه فیلم جلوتر می‌رفت بیش‌تر به همه چیز شک می‌کردم. آیا رضا واقعاً یک اسطوره است؟ شاید اسطوره‌ها باید مال خیلی وقت پیش‌ها باشند، یا شاید هم باید مال سرزمین‌های خیلی دور باشند. شاید سال‌ها باید بگذرد تا باور کنیم رضا اسطوره است. اصلاً شاید خوب نیست اسطوره این همه ساده و صاف باشد. وای خدای من یک آدم و این همه شاید...!
راستی رضا! چقدر شبیه خرم‌آبادی تو؟ ساده، غریب، نجیب و کم توقع. شاید به‌همین خاطر بود که می‌گفتی هرجا بروم خیلی زود بر می‌گردم. شاید می‌خواستی با صدایت اصالت سرزمین مادری‌ات را به جهان معرفی کنی اما خودت هم قربانی افسون غربتش شدی!
آخ رضا چقدر به همه چیزت شک دارم. مگر می‌شود هم‌کلاسی اساتید بزرگ موسیقی ایران و خواننده ماندگارترین تصنیف یک قرن اخیر این کشور بود و برای خواندن در مراسم عروسی یک هم‌ولایتی سختی سفر تا آبادان را به جان خرید.
مگر می‌شود صاحب خاص‌ترین صدای ایران و کسی که در زمانی به این کوتاهی آوازه‌اش این‌گونه در کشور پیچیده یک ماشین مدل بالا سوار نشود. و بالای شهر، یک خانه از آن‌هایی که پولدارها در آن زندگی می‌کنند نداشته باشد.
مگر می‌شود سالار موسیقی لرستان در شهر خودش هم غریب باشد و زیباترین خیابان شهر را به نامش نکنند. مگر می‌شود حتا یک مجسمه هم از رویش نسازند و در پارکی هرچند خلوت و متروک نصب نکنند.
آخ رضا خیلی از سوال‌ها را جواب نداده رفتی، چه می‌دانم شاید زیادی کم توقع بودی، شاید زیادی ساده بودی، شاید زیادی زود باوریم و شاید زیادی صافیم که همیشه یک قدم از بقیه عقب‌تریم.
اما یک چیز را خوب می‌دانم. ساده یا زرنگ، کم‌توقع یا پرتوقع، زودباور یا دیرباور، صاف یا پیچیده، زندگی با آدم‌هایی مثل تو را خیلی دوست دارم، آدم‌هایی که وقتی روبروی‌شان می‌نشینی همه ابعادشان را می‌بینی و مطمئنی نمی‌توانند هیچ چیز خودشان را از تو پنهان کنند.
حالا فهمیدم؛ حتماً برای همین است که وقتی از خرم‌آباد عزیزم دور می‌شوم دلم برایش تنگ می‌شود. آخر ما آدم زندگی‌های پیچیده نیستیم و خوب می‌دانم حتا اگر هم خواسته باشی؛ نتوانسته‌ای پیچیده و چند لایه زندگی کنی. راستش خوب یا بدش را نمی‌دانم. اما مطمئنم این‌جوری خیلی بیشتر خوش می‌گذرد.
رضا جان تو اسطوره باشی یا نباشی نفیر مظلومیت لرستان سرافرازی، تو تنها کسی هستی که یک گام بالاتر از اشترانکوه خواند. تو آواز دشت‌های صاف و سرسبز کاسیتی و صدایت خیلی شبیه نجوای باد است در گوش بلوط‌های پیر.
راستی چطور «دایه‌دایه» را آن‌قدر خوب خواندی که این‌گونه صدایت بر دل می‌نشیند و آدم را به اوج سلح‌شوری و حماسه می‌خواند؟ شاید دایه‌ی نادیده‌ات را از پس سال‌ها دوری و حسرت دستان گرمش صدا می‌زدی که سوز صدایت تا مغز استخوان آدم را می‌سوزاند.
وای که چقدر خوب می‌شد اگر دوباره می‌توانستی بخوانی و ما چقدر می‌توانستیم قیافه بگیریم که این صدای رضا سقایی خواننده‌ي هم‌زبان ماست. حالا اگر هم مسئولان از تو تقدیر نمی‌کردند خودمان می‌توانستیم توی تلگرام برایت جشن بگیریم و با فرستادن تصاویر دست‌های درحال کف زدن حتی اگر به صورت مجازی هم که شده لحظاتی بایستیم و تشویقت کنیم.
استاد سقایی! شاید ما باید ساده بمانیم تا خوبی‌ها در پیچیدگی دنیای بعضی‌ها گم نشوند. تا اقلیت ساده‌ها گواهی باشند بر این‌که می‌شود ساده بود و ساده رفت و ساده از زندگی لذت برد. بدون این‌که کسی را بپیچانی یا خودت را چنان پیچیده کنی که برای هیچ کس نسيم عباسيحوصله‌ای برای کشفت باقی نگذاری.
استاد سقایی!
تو اسطوره باشی یا نباشی، نماد یک رنگی و بی‌پیرایگی مردم این سرزمینی، تو آیینه‌ي تمام‌قد خرم‌آبادِ عجیب اما غریبی.
و تو صدای مظلومیت لرستان عزیزی.
 
نسيم  عباسي
منبع: سيمره‌ - شماره‌ي 327 صفحه‌ي 3 (14 مرداد 94)