شهروندان عادی در یکی از پارکهای تهران روبه روی دوربین قرار گرفته بودند و به این پرسش پاسخ میدادند که هدفشان از زندگی چیست برخی از پاسخها عبارت بود از هدف خاصی ندارم، به دنبال چیز خاصی نیستم، فعلاً که هیچچیزی نیست، هدف گمشده است و بیشترین چیزی که هست تکرار است، به دنیا آمدهایم و مجبوریم زندگی کنیم، فکر نمیکنم خودت تعیینکننده هدفت باشی، بهش فکر نکردهام و فکر کنم هدفی در کار نیست اگر از این نکته بگذریم که ممکن است افرادی دیگر پاسخهایی دیگر هم به این پرسش داده باشند بدهند، پاسخهایی که در این ویدئو نیامده است، باز هم وجود این پاسخها که همگی سمت و سویی مشترک دارند جالبتوجه است اینکه کسانی برای زندگی خود هدف خاصی ندارند یا اصولاً تعیین هدف را از عهده خود خارج میبینند
مکتوب زیر مقالهای است در باب معنای زندگی از دکتر حسین شیخ رضایی عضو مرکز تحقیقات سیاست علمی کشور در ادامه بیشتر بخوانید:
واکنش شما به چنین اظهارنظرهایی چیست؟ و اگر از جانب خودتان یا دیگران مخاطب این سؤال قرار گیرید که هدفتان از زندگی چیست (و صد البته در شرایطی نباشید که حس کنید لازم است تظاهر و خود/دیگرفریبی کنید) چه پاسخی خواهید داد؟ شاید باشند کسانی از ما که بعد از دیدن چنین اظهارنظرهایی اظهار تأسف کنند که زندگی ماشینی و دیجیتال و رقابتی و تکراری امروز، معناداری و هدفمندی را از حیات بسیاری از ما سلب کرده و بهجای آن پوچی و بیمعنایی را نشانده است؛ و اصولاً زندگی بیهدف و بیمعنا امری مذموم است که باید به هر طریقی معنا و هدف را در آن تزریق کرد. پیشنهادهای این افراد برای دمیدن هدفمندی و معناداری در زندگی میتواند مواردی همچون روی آوردن به دین و معنویت، بازگشتن به دامان طبیعت، انجام کارهای خیر و عامالمنفعه، روی آوردن به هنر، اختصاص وقت بیشتر به خانواده و دوستان، لذت بردن از زندگی یا تعیین اهدافی بلندمدت در زندگی را شامل شود.
اما شاید بشود به این موضوع از زاویهای دیگر هم نگریست. دونده دوی استقامت یا نقاشی را در نظر آورید که هر کدام در رشته و کار خود موفق و سرآمدند. آن دونده چنان با دویدن در مسیرهای طولانی و از میان جنگل و جاده و کوه عجین و اخت شده است که بهترین لحظاتش را در زمان دویدن تجربه میکند و آن هنرمند بیآنکه خود بداند چه و چرا میکشد نقاشیهایی انتزاعی و بدون معنا خلق میکند که تجربهای لذتبخش به او میدهد و از قضا خریدارانی هم دارد که گویی در این تجربه با او شریکند و برای خرید تابلوهایش مبالغ قابلتوجهی پول میدهند. حال تصور کنید طبق رسم رایج کشور ما این دو را به نمایشی تلویزیونی بیاورند و مجری با سؤالاتی کلیشهای برای باز کردن باب صحبت به آنها بگوید هدفتان از دویدن/نقاشی کردن چیست یا اصولاً تعریف دویدن یا نقاشی کردن چیست و مثلاً چه تفاوتی با تند راه رفتن یا خطاطی کردن دارد؟ همه دیدهایم که چنین ورزشکاران و هنرمندانی در مقابل این سؤالات حرف زیادی برای گفتن ندارند و اگر صادق باشند و تلاش نکنند پاسخهایی کلیشهای همچون هدفم شاد کردن مردم است بدهند، چند جمله شکسته و آشفته خواهند گفت و هرگز نخواهند توانست آنچه را در عمل در انجام آن مهارت دارند، در نظر و در قالب گزاره نیز وصف و تبیین کنند.
آیا ممکن است زندگی نیز چنین باشد؟ آیا ممکن است کسانی ماهرانه از پیچوخم زندگی بگذرند و هرگز هم این پرسش برایشان پیش نیاید که معنا و هدف زندگی چیست و آنگاه وقتی مقابل دوربین قرار میگیرند ببینند حرف زیادی برای گفتن ندارند و مثلاً در پاسخ بگویند: «گمان نمیکنم هدف خاصی در زندگی وجود داشته باشد.» نگارنده می پندارد چنین وضعیتی نه تنها ممکن است بلکه بسیار رایج، شایع و محتمل نیز هست.
درماندن در پاسخگویی به چنین سؤالاتی لزوماً به معنای پوچی و نابهنجاری زندگی پاسخ گوینده نیست. از سوی دیگر، می توان تصور کرد و نمونه هایی نیز برای آن یافت که کسی پاسخ هایی دهان پرکن در برابر این پرسش که «هدف از زندگی چیست؟» داشته باشد، اما در عمل زندگی او نمونه چندان خوبی از زندگی معنادار و هدفمند به حساب نیاید.
اگر بپذیریم که زیستن معنادار و هدفمند (با هر معنا و هدفی) عمدتاً نوعی مهارت «عملی» است و توان پاسخگویی به این پرسش که «هدف از زندگی چیست؟» عمدتاً نوعی مهارت «نظری» است و این دو مهارت لزوماً با هم همراه نیستند، می توان این نکته را هم اضافه کرد که در برخی موارد پیش آمدن این پرسش را که «معنا و هدف زندگی چیست؟» شاید بتوان نشانه و علامت نوعی نابهنجاری و مختل شدن رویه ها و روال هایی دانست که سابقاً درست کار می کرده اند. اگر دونده یا نقاش مثال ما آسیبی بدنی ببینند به احتمال زیاد این پرسش ذهنشان را درگیر می کند که هدف از آن همه دویدن و نقاشی کشیدن چه بود.
در زندگی روزمره نیز ملال، رسیدن به سطح بالایی از برخورداری های مادی، افتادن در وادی میانسالی، تکرار مفرط امور و رویه ها و مواردی از این دست می تواند این پرسش را که «معنا و هدف زندگی چیست؟» برانگیزد و گاه آن را به دغدغه اصلی و سرنوشت ساز فرد تبدیل کند.
پرسش از معنا و هدف زندگی برای برخی فیلسوفان، خصوصاً پس از جنگ جهانی دوم، نیز مطرح بوده است و آنان بنا به ماهیت رشته خود کوشیده اند با محوریت این پرسش فلسفه ورزی کنند. برخی فیلسوفان در مواجهه با این پرسش در پی آن برآمده اند که بررسی کنند آیا این پرسش اصولاً معنادار است یا خیر؟ و چه نکات معنایی و مفهومی می توان در مورد آن مطرح کرد؟ مثلاً عموماً «معناداری» امری است که به جملات و عبارت های زبانی نسبت داده می شود و یک پرسش مفهومی آن است که آیا می توان از معنای چیزی به نام «زندگی» صحبت کرد یا خیر؟ در نمونه ای دیگر این پرسش مد نظر قرار گرفته است که آیا معناداری زندگی همان هدفمندی آن است؟ و آیا می توان زندگی ای هدفمند اما بی معنا، یا بر عکس زندگی ای بی هدف اما معنادار، تصور کرد؟
گروه دوم فیلسوفان، کسانی اند که نه به سراغ تحلیل های معنایی و مفهومی بلکه به سراغ پاسخگویی به اصل این سؤال که «معنای زندگی چیست؟» رفته اند. مثلاً برخی استدلال کرده اند که «فداکاری برای دیگران» معنای زندگی است یا اشتغال به فعالیت هایی هنرگونه می تواند معنای زندگی باشد و...
اما شاید آنچه در نحوه مواجهه بسیاری از فیلسوفان از هر دو گروه بتواند محل ایراد و تأمل باشد پیش فرض «یگانه انگارانه» آنان است. منظور از «یگانه انگاری» این است که گویی چیز و امر واحدی به نام «معنا/هدف زندگی» وجود دارد که برای همه افراد و در همه فرهنگ ها و سنین و برای همه جنسیت ها و مشاغل و... یکی است و اکنون وظیفه فیلسوف، تحلیل این امر یگانه یا ارائه پاسخ به سؤال از چیستی آن است.
در این پیش فرض یگانه انگار در نظر گرفته نمی شود که اصولاً شاید معنای زندگی اصطلاحاً «نوع طبیعی» و یگانه ای نباشد و ما به جای «معنا/هدف زندگی» با «معانی/اهداف زندگی ها» مواجه باشیم و این معانی و اهداف چنان متنوع و ناهمگون و گسترده باشد که نتوان وجه مشترکی برای آنها (البته جز تشابه اسمی) یافت.
برای روشن شدن این نکته اجازه دهید مثالی بزنیم. اسوالد هنفلینگ در کتاب در «جست وجوی معنا» (ترجمه امیرحسین خداپرست و غزاله حجتی، نشر کرگدن، 1396) در جایی به تبعیت از «شلیک»، فیلسوف معروف پوزیتیویست، استدلال می کند که لزوماً هدفداری زندگی به معنای معناداری آن نیست و از قضا زندگی معنادار آن است که اعمال و رویدادهای آن نه در پی هدفی خاص بلکه برای لذت بردن از خود آن اعمال و رویدادها پی گرفته شود (صص 54-61).
شیوه مرسوم فیلسوفان تحلیلی برای نشان دادن اینکه هدفمندی و معناداری «این همانی» ندارند این است که نشان دهند می توان مثال هایی زد که در آن یکی باشد و دیگری خیر. نتیجه ای که از این مثال های نقض گرفته می شود آن است که «معناداری زندگی» همان «هدفداری زندگی» نیست. چنانکه ملاحظه می شود پیش فرض چنین استدلالی آن است که گویی امری واحد، ثابت، جهانشمول و یگانه به نام «معنای زندگی» وجود دارد که برای همه مردمان به یک معنا است و اگر تنها با یک مثال نقض بتوان نشان داد که ممکن است در جایی زندگی معنادار باشد و هدفمند نباشد، آنگاه این حکم کلی ثابت شده است که «معناداری» همان «هدفمندی» نیست.
اما اگر معناداری زندگی را نه امری یگانه که امری متکثر و سیال و متغیر از فردی به فردی و از جامعه ای به جامعه ای و از سنی به سنی بدانیم؛ آنگاه چنین استدلال هایی مشروعیت خود را تا حد زیادی از دست خواهد داد. برای بسیاری، حداقل در سن و شرایطی خاص، پرسش از معناداری می تواند با اشاره به هدفمندی پاسخ داده شود و آنان را از سرگشتگی برهاند. معلمی که از تکرار مکرر درس هایش طی 30 سال دوره خدمت، ملول شده است می تواند خود را با این پاسخ آرام کند که «هدف» از نهاد آموزش در یک جامعه چیست و با تصور کردن خود به عنوان کسی که در رسیدن به این هدف مشارکت داشته است زندگی خود را معنادار بیابد. این توسل به هدف ممکن است برای همین معلم در دوران جوانی راه حلی موفقیت آمیز نبوده باشد یا مثلاً برای شاغلان به کارهایی دیگر (دونده مثال ما) در دسترس نباشد و لازم باشد آنان راه حل های خاص و موقعیت مند ویژه خود را بیابند. استدلال های فیلسوفانی که صرفاً وجود یک مثال نقض برای تعریفی خاص از معناداری را برای رد آن کافی می دانند به خصلت ناهمگون و سیال «معنا های زندگی ها» بی توجه است.
اگر بار دیگر به مثال ویدئویی که در ابتدای این نوشته ذکرش رفت بازگردیم، از نظر نگارنده نه لزوماً چنین پاسخ هایی نشان دهنده پوچی و بی معنایی زندگی پاسخ دهندگان است و نه اصولاً به آن معنا است که معنای زندگی برای همه آنان دغدغه ای ویژه بوده است. این دغدغه نبودن به هیچ روی نکته ای منفی نیست و از قضا دغدغه شدن موضوع معنای زندگی خود در بسیاری موارد نشانه نوعی نابهنجاری و اشکال در زندگی فرد است.
در مواجهه با این پرسش نه پاسخی یگانه وجود دارد و نه آن دسته از استدلال های فلسفی که معنای زندگی را امری یگانه و ثابت می داند، کارگشا است. معنای زندگی هر فرد به میزان زیادی شبیه بدن او است: امری منحصر به فرد و خاص در عین برخورداری از شباهت با بدن های دیگر. همان گونه که در طب جدید هر بدنی با توجه به ویژگی های خاص خود به درمانی ویژه نیاز دارد، هر آن کس که پرسش از معنای زندگی برای او به دغدغه تبدیل شده است نیز بنا به مقتضیات ویژه خود باید پاسخی خاص و درخور بیابد. معنای جهانشمولی برای زندگی در کار نیست.