دلـم بـراي دوران کودکیـم تنگ شـده اسـت؛ بـراي آن کوچههای بلند بنبست کـه هـر لحظه صـداي ترانـه و لبخنـد چون رودي خروشـان در آن جـاري بـود و خندههای کودکیـم از زندگـي لبریز میشد.
دلـم بـراي شادیهای بیدلیل بـراي آن ایـام کـه بـراي شـنیدن قصـه مادربزرگ بهسوی خانـه میدویدیم و مـادر بـه اسـتقبال خسـتگي هامـان میآمد. کجاسـت آن خاطـرات خـوش زندگـي دوران کودکـي مـا؟
شـادمانه دوبـاره متولـد میشدیم دلـم براي آن روزهـا تنـگ اسـت. امـروز همـه آن خاطرات، روزهایـم را بـا خـود بـرد بـزرگ کـه شـدم بغضهای زیـادي را بیصدا در سینهام دفـن شـد. بـزرگ کـه شـدم غصههایم زودتـر از خـودم قد کشـیدند غافـل از آنکـه لبخندهایـم را در آلبـوم کودکیام جـا گذاشـته بـودم دوران کودکیـم که با سـرعت سـپري شـد بهترین روز دوران دبسـتان بـراي مـن همچنـان خاطـره سـاز شـد معلـم ابتدا حـرف الـف و سـپس «ب» از حـروف الفبـا را بـه مـن آموخـت از ترکیـب این دو حـرف آب و بابا را آموختـم امـا هیچگاه سـه حـرف (م-ر-گ) را بـراي مـن هجـي نکـرد.
بهتریـن روز دبسـتانم زمانـي بـود کـه در کلاس پنجم مـا را براي اردوي پایـان دورهای دبسـتان بـه منطقـه کاکا رضـا بردنـد در آن روز دلنشین مـن بـه همـراه مادرم چـه لذتـي از طبیعـت بهـاري بردیم امیـد به ادامه زندگـي در مـن همچنـان مـرا بـه فـردا دلخوش کـرده بود شـاید طلـوع روز خوشبختی در آینده را بـراي مـن بـه ارمغـان آورده بود.
مـن همچنـان دختـري شـاداب و سـرزنده بـودم عمـر زودگـذر بهعنوان دانشآموز دبیرسـتاني بـه اسـتقبال مـن آمـد بـا خـود گفتم یاد باد آن روزگاران دوران کودکیـم یاد باد.
دلـم تنـگ میشود وقتـي بـا خاطـرات گذشـته در دبیرسـتان در پشـت نیمکـت نشسـته و زمزمـه محبـت دبیـران خوب مـن طلیعـه امیدوارکنندهای را بـه مـن نویـد میدادند؛ من درسـت بخاطر دارم بهعنوان دبیـر انگلیسـي در کلاس درسـي حضـور داشـتم که دانشآموزانش خاطرات دوره نوجوانیشان با خوشیها و سختیها سـپري شـده بـود و بـه آیندهای روشنفکر میکردند؛ یکـي از دانـش آمـوزان خـوب و سختکوش مـن مرجـان (ب) بـود بـه زبـان انگلیسـي علاقهای وافـر داشـت دیـري نگذشـت کـه خبري برقآسا در محوطـه دبیرسـتان غیرانتفاعـي طنینانداز شـد مرجان بـه جمـع متاهلین پیوسـت وي دختر شـاداب و بـا طراوتـي بـود و در نزد دانـش آموزان جایـگاه رفیعـي داشـت بـراي وي سرنوشـت طور دیگـري رقـم خـورد.
هیچگاه فرامـوش نمیکنم یکـي از هنرمندان خرمآبادی کـه قصـد ازدواج بـا او را داشـت از مـن خواسـت کـه از فضایـل اخلاقـي و شخصیت او صحبـت کنـم؛ او را بهعنوان دختـري نجیـب و متدیـن بـه او معرفـي کـردم بعـد از گرفتـن دیپلـم وي بـه خانـه بخت رفـت؛ همچنـان کـه ایـن مطلـب را نـگارش میکنم اشـک حسـرت بـر چهرهام جـاري میشود خداي بزرگ انسـاني بـا اینهمه آرزو بایـد چهـره در نقـاب خـاک بکشـد.
درسـت دو هفته پیـش بـود همسـر مرجـان را در بانـک ملـي سهراهی اسـدآبادي دیـدم خیلـي پیـر بـه نظـر میرسید امـا ردپـاي نگرانـي در چهرهاش هویـدا بـود احـوال مرجـان را پرسـیدم چهرهاش بـه پیشـواز خشـم رفـت و مـوج غـم بـر چهرهاش نشسـت.
خواهـش کـردم در مـورد همسـرش بیشـتر صحبـت کنـد اما با یـک جمله غمبار وي سـکوت را شکسـت و مـرا در میـان بهـت ناباورانـه ایـن ضایعـه اسـفبار باقـي گذاشـت
مرجـان چهـار ماه پیـش بـه بیمـاري سـرطان مبتلا شـد و با زندگی وداع کـرد.
بـا خـود گفتـم خـداي بـزرگ بیمـاري صعبالعلاج سـرطان انسانهای بـا عظمتـي را از صحنـه زندگـي محـو میکند.
همسـرش میگفت او در جـدال بـا زندگـي و مـرگ همـواره میگفت دوسـت نـدارم بمیـرم میخواهم زنـده بمانـم؛ امـا سـرطان اجـازه نـداد دو کودکـم را بـزرگ کنـم.
آنها وقتـي میدیدند آن خاطرات خـوش زندگـي من دسـتخوش یک بیمـاري صعبالعلاج شـده اسـت زار زار گریـه میکردند و میگفتند مـادر خواهـش میکنم زنده بمـان دوري رد ُ و هجـران تـرا نمیتوانیم تحملکنیم؛ مادرم امـا در جایجای خانـه بـوي خـوش مهربانیهای مـادر هنـوز هـم بـه مشـام میرسد.
دلـم مـادر میخواهد تـا عطر یاس را بـه ایـوان خانهمان دعـوت کند. میدانـي دلتنگی یعنـي چـه؟
یعنـي اینکـه بنشـیني بـه خاطراتـت بـا مـادر و دردی کـه از یـک بیمـاري مرمـوز باعـث گسسـت کانـون گرم خانوادهات شـده اسـت فکـر کنـي مـادر وقتیکه رفتـي بهـار بـود و از آن روز کـه رفتـي بهـار هـم رفـت.
کـودک کـه بـودم وقتـي زمیـن میخوردم مـادرم مرا میبوسید و دردهایـم از یادم میرفت یکـي میآید و یکـي میرود و این قانـون بقـاي زندگـي اسـت اما مـادر تو کـه رفتي هیچکس نیامـد.
بـه ایـن هنرمنـد عزیـز گفتـم باید صبور باشـي او گفـت دو بچهام مرتـب بـه در خانـه خیـره میشوند و فکـر میکنند روزي مادرشـان بـه دیـدار آنها خواهد آمد بـراي تو دوسـت عزیـز صبر و شکیبایی آرزومنـدم.
نمیخواهم بميرم
با كه بايد گفت؟
كجا بايد صدا سر داد؟
در زير كدامين آسمان،
روي كدامين كوه؟
...
كه در ذرات هستي رَه بَرَد توفان اين اندوه
كه از افلاك عالم بگذرد پژواك اين فرياد!
كجا بايد صدا سر داد؟
فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمين كر، آسمان كور است
نمیخواهم بميرم، با كه بايد گفت؟
اگر زشت و اگر زيبا
اگر دون و اگر والا
من اين دنياي فاني را
هزاران بار از آن دنياي باقي دوستتر دارم.
به دوشم گرچه بار غم توانفرساست
وجودم گرچه گردآلود سختیهاست
نمیخواهم از اين جا دست بردارم!
تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب نازنين بسته است.
دلم با صد هزاران رشته، با اين خلق
با اين مهر، با اين ماه
با اين خاك با اين آب ...
پيوسته است.
مراد از زنده ماندن، امتداد خورد و خوابم نيست
توان ديدن دنياي ره گم كرده در رنج و عذابم نيست
هواي همنشینی با گل و ساز و شرابم نيست.
جهان بيمار و رنجور است.
دو روزي را كه بر بالين اين بيمار بايد زيست
اگر دردي ز جانش برندارم ناجوانمردي است.
نمیخواهم بميرم تا محبت را به انسانها بياموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم، بيفروزم
خرد را، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
بهپیش پاي فرداهاي بهتر گل برافشانم
چه فردائي، چه دنيائي!
جهان سرشار از عشق و گل و موسيقي و نور است ...
نمیخواهم بميرم، اي خدا!
اي آسمان!
اي شب!
نمیخواهم
نمیخواهم
نمیخواهم
فریدون مشیری
به قلم: محمد مهراننژاد/ صدای ملت
*شـایان ذکر اسـت مرجـان ب نام واقعـي دختر دبیرسـتاني نیست.
دیدگاهها