یافته، اولین پایگاه خبری دارای مجوز در لرستان

خانه‌ای استیجاری در محله مولوی و خانواده‌ای که بهر امیدی، از روستای «پادروند» لرستان، راهی پایتخت شده‌اند؛ «که من ز بهر امیدی، از آشیانه پریدم».
 كوچه پس‌کوچه‌های خيابان مولوي را گذرانديم تا به پلاك مورد نظر برسيم. در آستانه دَرِ ورودي، چيزي به‌عنوان زنگ جهت اعلام حضور نيافتيم. به سبك قديم، بر پيكر در كوبيديم و كوبيديم تا دختركي 8 ساله، مقدمه ورود ما به خانه را فراهم كرد. اسمش «حلما» است و دانش‌آموز كلاس دوم دبستان. با ديدن چهره ناآشناي ما، هراسان مادرش را صدا مي‌كند. انسيه خانم به استقبالمان مي‌آيد. 35 ساله است و مادر 3 فرزند قدونيم قد. وارد 2 اتاق 12 متري مي‌شويم كه به واسطه دري از هم جدا شده‌اند. در يكي از اتاق‌ها سفره‌اي پهن است و بچه‌ها مشغول خوردن ماكاروني؛ غذايي كه نه رنگ و لعابي دارد و نه گوشت و نه حتي سويا! عباس، با آن چشم و ابروي سياهش، به ما نگاهي مي‌كند و نمكين مي‌خندد. 3 سالش است. غذا را با دست مي‌خورد و البته بالذت. حلما غذايش را با نان مي‌خورد چرا كه بايد اين قابلمه متوسط غذا، سهم سفره شامشان هم باشد. انسيه خانم ما را به سر سفره تعارف مي‌كند: «نمك ندارد، بفرماييد. نعمت خداست. اين سفره هم به لطف همسايگانمان باز است». تعارفش را قبول مي‌كنيم تا دلي نشكسته باشيم.
خانه‌شان دلگير است؛ نه به واسطه سفره كمرنگ و ظاهر بي‌رنگ و روي بچه‌ها و خلوتي خانه، بلكه رنگ سياه چهارديواري يكي از اتاق‌ها، نشاط و نور را از اين خانه گرفته است. علي 2 ساله با دست‌هاي كوچكش، ماكاروني را در دهان مادرش مي‌گذارد و خودش را در آغوش مادر لوس مي‌كند و دل مي‌برد؛ در خانه‌شان «رونق اگر نيست، صفا هست».
 
«در عرف ما نشستن يك مرد فاجعه است»
12 سال از عمر ازدواجشان مي‌گذرد. خانه بخت انسيه خانم، يكي از اتاق‌هاي خانه پدرشوهرش بود. خورد و خوراكشان مشترك بود، به همين دليل فقط يخچال، گاز، تلويزيون، ماشين لباسشويي، يك تخته فرش، يك دست سرويس چيني و چند تكه خرده‌ريز ديگر، سياهه جهيزيه‌اش بود.
برايمان تعريف مي‌كند: «شوهرم جوان ساده و صادقي بود و هست. خانواده خوبي داشت و همين براي جواب مثبت خانواده‌ام كافي بود. كارگري مي‌كرد و دستش جلوي پدر و مادرش دراز نبود. كم مي‌خورديم اما غر نمي‌زديم. كار همسرم دائمي نبود. بگيرونگير داشت. براي همين همسرم ماشين پسرخاله‌اش را مدتي قرض گرفت تا با آن به شهر برود و مسافركشي كند اما از اقبال بد ما، تصادف كرد و نزديك به 5 ميليون تومان به ماشين خسارت وارد شد. روزهاي سختي بود چرا كه شوهرم توان پرداخت خسارت را نداشت و به همين دليل با شكايت پسرخاله‌اش، بايد راهي زندان مي‌شد اما التماس‌هاي من و پادرمياني بزرگ‌ترهاي فاميل باعث شد تا از شكايتش منصرف شود. ما هنوز در طول اين 2 سال نتوانسته‌ايم ريالي از اين بدهي را پرداخت كنيم».
 اين تازه اول ماجرا بود. بعد از گذشت مدتي، آوارگي نيز به ديگر مشكلات اين خانواده اضافه شد؛ «با ازدواج برادرشوهرم، ديگر ما جايي در خانه پدر همسرم نداشتيم چرا كه نوبت او بود تا عروسش را به آن اتاق بياورد. در روستايمان امكان اجاره خانه يا حتي اتاقي، نه ممكن است و نه مرسوم، چرا كه هر خانواده‌اي اتاقش را در اختيار فرزندان خود قرار مي‌دهد. همسرم، هم بيكار بود و هم بدهكار، به همين دليل خيلي از اطرافيان، ما را تشويق كردند تا راهي تهران شويم.» و آن‌ها بار سفر بستند و به پايتخت آمدند.
 
ما مي‌رويم، ماندن با درد فاجعه است
در عرف ما نشستن يك مرد فاجعه است.
 
كابوسي به نام اجاره خانه
براي استقرار در تهران، با هزار و يك واسطه، 6 ميليون تومان وام گرفتند تا توانستند خانه‌اي 40 متري در محله مولوي با اجاره‌بهای ماهي 300 هزار تومان اجاره كنند. انسيه خانم مي‌گويد: «7‌ماه است كه ساكن اين خانه‌ايم. شوهرم همان كار بنايي و جوشكاري را انجام مي‌دهد اما اينجا هم اوضاع كار چندان خوب نيست. ما حتي نتوانستيم خودمان را بيمه كنيم. ماهي 400 هزار تومان قسط وام را پرداخت مي‌كنيم كه بخش عمده آن از دريافت يارانه تأمين مي‌شود. صاحب‌خانه‌مان پسري تنها و معتاد است و در زيرزمين ساكن است. اگر کرایه‌خانه يك روز عقب بيفتد، آرامش را از ما مي‌گيرد. بچه‌هايم از ترسشان در حياط نمي‌روند. از صداي داد و بيداد صاحب‌خانه مي‌ترسند. حلما بيشتر از همه مي‌ترسد. همسرم صبح زود از خانه بيرون مي‌رود و اغلب تا ساعت 6 و شايد هم ديرتر سركار است. از ترسم هميشه دَرِ خانه را قفل مي‌كنم. چندبار ديده‌ام كه صاحب‌خانه، رفت‌وآمدهاي مشكوكي دارد. خيلي دلم مي‌خواهد از اين خانه و محله برويم اما با كدام پول؟! در تأمين و پرداخت اجاره چنين خانه‌اي هم درمانده‌ايم».
 
اهل غيرت روزي‌اش درد است
حرف كه مي‌زند، دستانش مي‌لرزد؛ دستاني كه چند جایش زخم و خراشيده است. متوجه نگاهمان به دست‌هایش مي‌شود؛ «پسرخاله همسرم، همان‌که بابت ماشين به او بدهكار هستيم، يك كار ساختماني در شيراز گرفته است و به شوهرم پيشنهاد داده تا با او همكاري كند كه البته قرارشان اين است كه از حقوقش بابت بدهكاري‌اش كم كند. دلم رضا به رفتن همسرم نيست، براي همين مي‌خواهم من هم كمك‌خرجش باشم. باراهنمایی چند خيّر، به مغازه‌هاي موتورفروشي در مولوي رفتم تا از آن‌ها كار بگيرم. هر چند وقت يك‌بار، چراغ موتور برايشان در خانه سرهم مي‌كنم و تحويل مي‌دهم. هر چراغ 30 تومان كه در‌ ماه 60 الي 100 هزار تومان، مي‌شود. البته اين كار، هميشگي نيست چراكه خودشان هم فروش بالايي ندارند.» بله! كار كردن و نان بازو خوردن «عار» نيست اما جنس اين كار، با ظرافت دست‌هاي زنانه‌اش، سنخيتي ندارد. او غيرتي دارد كه در كالبد يك «ريحانه» نمي‌گنجد.
 
«از درد، آه! با تو چه گويم؟ نگفتني ست»
تن نحيف‌ولاغر بچه‌ها حكايت از حسرت خوردن وعده‌هاي غذايي مقوي دارد. رشد بچه‌ها نياز به غذا دارد اما در اين خانه سهمیه‌اي براي غذا و تأمين نيازهاي ضروري بدن وجود ندارد. انسيه‌خانم كه سعي در كنترل اشك‌هايش دارد، مي‌گويد: «عباس به‌شدت دچار سوءتغذيه بود. الآن 5 ماهي است كه به لطف يكي از هم‌محلي‌ها، مقداري گوشت برايش مي‌پزم تا بخورد. حتي روي پاهايش هم نمي‌توانست بايستد چراكه قوت نداشت. اغلب، غذايمان سيب‌زميني و تخم‌مرغ است و به‌ندرت بتوانيم ‌ميوه‌اي تهيه كنيم. مغازه‌داري، يخچال جهيزيه‌ام را 800 هزار تومان قيمت گذاشته است. مي‌خواهم بفروشمش چراكه بودنش كمكي به زندگي‌مان نمي‌كند. غيرت همسرم، ارزش فداكاري و از خودگذشتگي دارد». آرزوهاي اين مادر، قد و قامتي ندارند؛ «ناشكري نمي‌كنيم. سلامتي بزرگ‌ترين نعمت و سرمايه ماست. دل‌تنگ خانواده‌ام هستم اما بايد با دل‌تنگی كنار بيايم. بهاي رفع دل‌تنگی‌ام را ندارم. بايد شهريه مدرسه حلما را پرداخت كنم والا كارنامه به ما نمي‌دهند. مبلغ شهريه زياد نيست اما براي ما كه نداريم كم يا زيادش فرقي نمي‌كند. بچه‌ها تفريحي ندارند. حلما دلش مي‌خواهد به پارك برود. پارك بردن مشكل من نيست، ديدن بستني، پفك و... در دست ديگر بچه‌ها برايم عذاب است چرا كه مي‌دانم در دل بچه‌هايم چه مي‌گذرد.» حلما در عين اينكه بسيار زيباست خيلي هم خجالتي است. مادرش مي‌گويد: «در جمع بودن را دوست ندارد. كم‌حرف است. يادگيري‌اش ضعيف است. بارها از مدرسه با چشم گريان به خانه آمده. خودش را با دوستانش مقايسه مي‌كند. او هم دفتر و كيف فلان مدل دوستش را مي‌خواهد؛ يا حتي تغذيه‌اي كه دوستش مي‌آورد. چند روز پيش مي‌گفت من هم در انجام كار (سرهم كردن چراغ موتور) كمكت مي‌كنم تا با پولش تبلت بخرم. آخر مامان! راحله، دوستم تبلت دارد». لباس‌هاي بچه‌ها و حتي مادر و پدر اين خانواده، همه دست دوم است. سليقه‌شان ديگر اهميتي ندارد تنها چيزي كه مهم است، اندازه بودن البسه است.
گوشم چو حديث درد چشم تو شنيد
في‌الحال دلم خون شد و از ديده چكيد.
اسامي ذكر شده، مستعار است.
 
شما چه مي‌كنيد؟
انسيه خانم به همراه خانواده‌اش در جنوب تهران زندگي مي‌كند و پاي بدهي‌هاي همسرش ايستاده است.
همشهری - زهرا جاهد

دیدگاه‌ها  

#1 اکبر-ظ 1396-02-20 08:26
بله گزارش بسیار جالب و پند اموزی بود . زمانی دم از حلبی اباد می زدند غافل از اینکه امروزه صدها حلبی اباد در حاشیه شهرها ساخته شده .
نقل قول کردن
#2 ابراهیم آریاوند 1396-02-20 20:03
تهران رفتن جزبدبختی برای آدم ندارد،درشهرخودت بیکارهم باشی بهتراست تابری تهران
نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تذكر: نظرات حاوي توهين يا افترا به ديگران، مطابق قوانين مطبوعات منتشر نمي‌شوند

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

بازگشت به بالا