به نیت این که 2 پسرم را به پارک ببرم؛ آن‌ها را سوار بر موتورسیکلت سه‌چرخه‌ام کرده و راهی پارک نزدیک محل زندگی‌مان شدیم.
نزدیکی‌های پارک و درحالی‌که سرعتم زیاد بود بچه‌ای از درب منزل به داخل خیابان پرید؛  برای اینکه با او برخورد نکنم فرمان را به سمتی دیگر هدایت کردم که همین کار باعث شد از ارتفاع 12 متری سقوط کرده و موتور بر روی پای فرزندم (سعید 9 ساله) بیفتد، در آن لحظه وقتی سادگی بازیچه می‌شود/ سرگذشت عجیب و تلخ یک خانواده‌ی خرم‌آبادیخودم هم بی‌هوش شدم و تا یک هفته اصلاً متوجه چیزی نشدم، خوشبختانه پسر دیگرم احمدرضا اصلاً آسیب ندید.
پس‌ازاین توضیحات همسرش رشته‌ی کلام را به دست می‌گیرد و ادامه می‌دهد: همسایه‌ها با فریاد و ناله به من خبر دادند که شوهر و پسرم تصادف کرده‌اند، سراسیمه و شوک زده به محل رفتم، پای چپ سعید به‌شدت خون‌ریزی داشت و به‌نوعی پای او از زیر زانو له و آویزان شده بود، کمی آن‌طرف‌تر شوهرم غرق در خون و بی‌هوش کنار آسفالت افتاده بود؛ انگار دنیا روی سرم آوار شده بود؛ فقط گریه می‌کردم و به مردم التماس که آمبولانس خبر کنید.
پس از انتقال همسر و پسرم به بیمارستان؛ شوهرم به کما رفت و پزشکان اعلام کردند که باید هر چه سریع‌تر سعید را برای پیوند پای چپش به تهران منتقل کنیم؛ روز جمعه بود هر چه تلاش کردیم آمبولانس دولتی پیدا نشد و قادر به تأمین هزینه گران وسیله نقلیه شخصی نبودیم.
چند روز بعد با هزار دردسر یک آمبولانس شخصی موافقت کرد تا به‌صورت رایگان ما را به تهران منتقل کند؛ خودم تک‌وتنها همراه پسرم راهی تهران شدیم.
برای اولین بار بود به تهران می‌رفتم و جایی را بلد نبودم، برای درمان به چندین بیمارستان مراجعه کردیم و سرانجام در بیمارستان سینا پذیرش شدیم.
پس از معاینه، پزشکان اعلام کردند دیر آمده‌اید و به دلیل عفونت شدید می‌بایست پای سعید قطع شود، در ابتدا راضی نشدیم ولی بعد از چند روز که شوهرم به هوش آمد و برای پیگیری وضعیت سعید به ما در تهران ملحق شد و اینکه دکترها گفتند چون پای چپ و عفونت می‌تواند قلب سعید را از کار بیندازد و باعث مرگش شود؛ همسرم رضایت داد تا پای فرزندمان را قطع کنند.
وقتی سادگی بازیچه می‌شود/ سرگذشت عجیب و تلخ یک خانواده‌ی خرم‌آبادی
شرایط خیلی سختی بر ما حاکم بود، سعید 9 ساله راهی اتاق عمل شد و پای چپش از زیر زانو قطع شد، وقتی  سعید را در آن وضعیت دیدم، حالم بد شد و وقتی به خود آمدم بر روی تخت بیمارستان بودم؛ اصلاً حال خود را نمی‌فهمیدم، فرزند نوگلم پایش قطعه شده بود.
 بغض  مادر سعید سنگین می‌شود و دست‌هایش را به آسمان می‌گیرد و می‌گوید: خداوند هیچ مادری و پدری را در این شرایط قرار ندهد.
بازخوانی آن صحنه‌های وحشتناک شرایط روحی‌اش را بد می‌کند، لیوانی آب به دستش می‌دهم و  می‌خواهم ادامه ماجرا را بگذارند برای وقت مناسب دیگری؛ اما راضی نمی‌شود و ادامه می‌دهد: این شرایط بسیار سخت را در حالی پشت سر می‌گذاشتیم که من چهارماهه باردار بودم؛ همین فشارهای روحی روانی؛ تغذیه‌ی نامناسب و استرس مصادف شد با تولد فرزندم حدیث.
چند روز بعد از تولد حدیث متوجه شدم، یکی از چشمانش آبی شده است؛ سریع او را به چشم‌پزشکی بردم، یکی از بهترین چشم‌پزشکان ایران دخترم را ویزیت کرد و گفت: به دلیل آسیب جدی به شبکیه، قرنیه و همچنین کوچک بودن دور سرش، هیچ امیدی نیست و حدیث هم یک‌چشمش را از دست داد.
پدر خانواده بحث را پی می‌گیرد و بیان می‌کند: پس‌ازآن تصادف، گردن فرزند دیگرم احمدرضا مقداری متورم شد که زیاد اهمیت ندادیم ولی بعد از یک سال که به پزشک مراجعه کردیم و پس از آزمایش‌ها مشخص شد، احمدرضای 5 ساله به سرطان غدد لنفاوی مبتلا شده است.
مادر این بچه‌های خرم‌آبادی با آه سرد سینه‌سوزی اضافه می‌کند: چون پول نداشتیم  و هفته‌ای یک‌بار برای شیمی‌درمانی می‌بایست به تهران برویم، یک صندلی در اتوبوس می‌گرفتم و احمدرضا تا تهران روی پاهایم بود.
به دلیل استفاده از داروهای شیمی‌درمانی، بچه‌ام در داخل اتوبوس خیلی اذیت بود و بارها دچار حالت تهوع می‌شد که این موضوع با اعتراض دیگر مسافران همراه بود.
پس از یک سال و بارها شیمی‌درمانی خوشبختانه بیماری احمدرضا مهار شد و به‌صورت معجزه‌آسا از این بیماری مهلک جان سالم به دربرد؛ در حال حاضر هرچند ماه برای چکاب او را به تهران می‌بریم و خدا را شکر مشکلش مرتفع شده است.
پدر به داستان سعید بازمی‌گردد و می‌افزاید: یک پای ما تهران بود یک‌پا خرم‌آباد؛ ما که چیزی نداشتیم ولی سرمایه اندکمان صرف درمان سعید می‌شد.
دریکی از سفرها به تهران؛ در کلینیکی به‌صورت کاملاً اتفاقی شخصی پیشنهاد داد در برنامه‌ای تحت عنوان (زندگیمون قصه نبود) تولید شبکه آموزش صداوسیما حضور پیدا کنیم و داستان پر غصه‌ی زندگی‌مان را مطرح کنیم، شاید فرد خیری پیدا شود و بخشی از مشکلات مالی ما را حل نماید.
 پدر خانواده ادامه می‌دهد: فردایش به آدرسی که به ما دادند رفتیم، تهیه‌کننده‌ی برنامه به ما گفت: تمامی زندگی‌تان را روبروی دوربین تعریف کنید؛ ما قصد داریم کمکتان کنیم. قبول کردیم و عصر همان روز در استودیو روبروی دوربین نشستیم برنامه به‌صورت ضبط‌شده تهیه شد.
 ما همه‌ی زندگی‌مان را در کمال صداقت تعریف کردیم، تقریباً 5 دقیقه به انتهای برنامه مانده بود که دخترم حدیث با کلیدی در دست بر روی صحنه آمد؛ مجری کلید را گرفت و رو به دوربین گفت: پس از شنیدن زندگی این خانواده یک آدم خیری در اطراف تهران برای شما خانه خریده است و ما هم از این اتفاق خوب شاد و سرمست منتظر انتهای برنامه شدیم.
برنامه که تمام شد کلید را از ما پس گرفتند و اعلام کردند؛ فردا بیایید؛ شب با قرض کردن در تهران ماندیم و صبح به همان محل که دفترشان بود رفتیم.
 عوامل برنامه به ما گفتند بروید و یک هفته بعد بیایید و خانه را تحویل بگیرید؛ بعد از یک هفته دوباره مراجعه کردیم اما داستان امروز و فردا کردن ما تا دو ماه ادامه پیدا کرد.
بعد از دو ماه به ما گفتند: فرد خیر پشیمان شده و خبری از خانه نیست!
ما هم به آن‌ها تأکید کردیم که با این تفاصیل حق پخش برنامه را ندارید!
چند ماه که گذشت، یکی از همسایگان نزد ما آمد و با خوشحالی به ما تبریک گفت؛ گیج و مبهوت علت تبریک را پرسیدم.
همسایه به ما گفت که شب گذشته در شبکه آموزش در برنامه‌ای صحبت‌های شما پخش‌شده و یک خیر اعلام شد که یک‌خانه به شما داده است. سریع به تهیه‌کننده‌ی برنامه زنگ زدم و اعتراض کردم، گفت: برنامه سی‌قسمتی بوده و مجبور شدیم که برنامه را پخش‌کنیم،
به تهیه‌کننده برنامه اعتراض کردم که حق پخش برنامه را نداشته‌اید و او برای اینکه ما را آرام کند گفت که در عوض در اطراف تهران برایتان تا هر وقت که بخواهید می‌توانیم خانه رهن کنیم.
ما هم به‌ناچار همین شرایط را قبول کردیم چون در تهران کارگری می‌کردم؛ از خدا می‌خواستم که زن و بچه‌ام در کنارم باشند.
چند روز بعد که برای تحویل‌خانه مراجعه کردم، متوجه شدم آن‌ها قصد دارند منزلی را یک‌ساله برای ما رهن و اجاره کنند.
دوباره اعتراض کردم و گفتم که خودتان قول دادید تا هر وقت بخواهیم در این منزل بمانیم، چرا مدت رهن را یک‌ساله قید کرده‌اید؟
در جواب اعتراضمان گفتند: همین‌که هست، اگر خانه را نمی‌خواهید بروید و هر کاری که می‌توانید انجام دهید.
الآن چند ماهی از این ماجرا می‌گذرد و ما هم از مجاری قانونی شکایت کرده‌ایم و خواهان رسیدگی به این موضوع هستم؛ آن‌ها از سادگی و صداقت ما سوءاستفاده کردند؛ درحالی‌که درگیر پروتز برای پای سعید هستیم چند روزی می‌شود پایمان به دادگاه نیز بازشده است؛ ما به‌جز خدا هیچ‌کسی را نداریم و انتظار داریم قوه قضاییه به داد ما برسد و باکسانی که ما را بازیچه‌ی خود قراردادند برخورد قانونی کند.
گزارش: رضا  طولابی
 
* قابل‌ ذکر است فیلم برنامه (زندگی‌مون قصه نبود) که پاییز 94 با حضور این خانواده ضبط و پخش شده؛ در اختیار خبرنگار پایگاه خبری یافته قرار دارد.
* توضیح: "زندگیمون قصه نبود" برنامه‌ی اجتماعی با محوریت سورپرایز یا اتفاق در 26 قسمت پاییز و زمستان سال 94، جمعه‌ها و شنبه‌ها ساعت 22 از شبکه آموزش سیما پخش می‌شد.