هر چند که همه‌ی ما در ضمیر ناخودآگاه‌مان بارها به "مرگ" اندیشیده‌ایم، اما بی‌گمان از شنیدن اين واژه، احساس ناخوشایندی داریم و تمایل آن‌چنانی برای بحث در مورد لحظه‌ي پايان زندگي خويش نداريم.
 نمی‌خواهیم مرگ را به عنوان یک واقعيت  بپذیریم و بعضاً از روی ترس آن‌چنان به زندگی می‌چسبیم که با فلسفه‌ی وجودی مرگ فاصله می‌گیریم.
درک فلسفه‌ی وجودی مرگ و کنار آمدن با آن می‌تواند زندگی بر روی کره‌ی خاکی را با واژه‌هایی چون: گذشت، مسئولیت‌پذیری، صبوری، بخشش و سخاوت شیرین‌تر و دارای حلاوتی خاصی نماید.
چند روزی می‌شود که پرداختن به موضوعی خاص سلول‌های خاکستری‌ام را بدجور قلقلک می‌دهد. در یکی از روزهای بارانی تصمیم قطعی‌ام را عملی مي‌كنم. برای واکاوی زوایای مختلف زندگی یک «مرده‌شور» به غسال‌خانه‌ی جدید خرم‌آباد مي‌روم. به‌رغم بارش شديد باران، سیل عظیم جمعیت که برای تشییع عزیزان خود آمده‌اند، مانع از حضورم در محل غسال‌خانه می‌شود.
دقایقی در جوار سنگ‌تراش‌های ابتداي قبرستان بهشت رضا منتظر می‌مانم تا جمعیت پراکنده شوند. اين‌جا همه‌ش گريه و زاري است؛ شايد آدم‌ها بيش‌تر به حال و روز مي‌گريند تا رفتگان! صدای هق‌هق گریه‌ها و ناله‌های صاحبان عزا فضا پر از حس غمگینی كرده‌است. به ياد بيتي نغز از فردوسي بزرگ مي‌افتم و آن را با خود زمزمه مي‌كنم:
«اگر مرگ داد است، بيداد چيست؟              ز داد اين همه بانگ و فرياد چيست؟»
آري مرگ يك «داد» است، يك واقعيت است و انسان‌گريزي و گزيري از آن ندارد...
عقربه‌های ساعت 10 و 15 دقیقه‌ی صبح را نشان می‌دهد. زمان به كندي سپري مي‌شود. دسته‌دسته مردم پشت سر تابوتي به آرامي راه مي‌روند و شخص متوفی را براي خاک‌سپاری به سمت قبرستان بدرقه می‌کنند.
در مقابل در ورودی غسال‌خانه صدای گریه و مویه‌های چند زن، ناگهان نگاهم را به آن سمت مي‌‌کشاند. آهی برمي‌آورم و راهم را ادامه می‌دهم. به سالن اصلی غسال‌خانه می‌رسم. مرده‌شور مشغول شست‌وشوی پیرمردی است که به‌دلیل کهولت سن از دنیاي فاني رخت بسته است. از پنجره‌ای که ریل حمل مرده نصب شده است، سرش را خم مي‌كند و با صدای بلند و محکم می‌گوید: تشریف بیاورید داخل! چند دقیقه‌ی دیگر کارمان تمام می‌شود!
از درب کناری، وارد سالن اصلی می‌شوم. پاهايم سست می‌شود! ضربان قلبم شدت مي‌يابد. دستم مي‌لرزد. فضا پر است از بوی کافور كه بدجور روی مخم تاثیر می‌گذارد، ولی سعی می‌کنم خودم را نگه دارم و با شرایط محیط کنار بیایم...
هر چقدر تعارف می‌کنند که جلوتر بروم با حسی آمیخته به ترس می‌گویم: ممنون، همین‌جا خوب است!
تلخ و شيرين‌هاي زندگي يك مرده‌شور/ از واقعه‌اي تو را خبر خواهم كرد!
یکی از مرده‌شورها که آخرین سال‌های خدمتش را می‌گذراند به سمت طاقچه‌ی سالن مي‌رود. قاشقش را داخل ظرف یک‌بار مصرف سفیدرنگي مي‌برد و چیزی میل می‌کند. پیرمرد را کفن‌پوش مي‌كند! داخل تابوت مي‌گذارد. جسد را با یک تخت چرخ‌دار به سوی سردخانه هل مي‌دهد.
حین انتقال جسد پیرمرد به سردخانه دو زن میان‌سال همراه با دختری بسیار جوان با گریه و ناله به سمت سالن دیگر غسال‌خانه که محل شست‌وشوی زن‌هاست، مي‌روند.
دارم به مرگ مي‌انديشم، در این افکار سير مي‌كنم؛ صداي "سید اسماعیل" - مرده‌شور 37 ساله- رشته‌ي افكارم را از مي‌گسلد و مرا به سمت اتاق استراحت دعوت مي‌كند.
 دقایقی تنها مي‌نشينم تا برود دست‌هایش را بشورد. در حالی که تسبیح زرد رنگی دور دستش پيچيده است، وارد اتاق مي‌شود. روبه‌رویم مي‌نشيند. از او به خاطر این‌که وقتش را در اختیارم گذاشته سپاس‌گزاري مي‌كنم.
بي‌درنگ مي‌پرسم: امروز چند نفر را شسته‌ای؟ پاسخ مي‌دهد: سه نفر! دو نفر که به دلیل کهولت سن و یک نفر نیز به دلیل ایست قلبی فوت كرده بودند.
سید اسماعیل تا قبل از شهریور 86 که به عنوان نیروی شرکتی به استخدام سازمان آرامستان‌ها درآید، در محله‌ي درب دلاکان خرم‌آباد به میوه‌فروشی مشغول بوده است؛ اما آن زمان یکی از سخت‌ترین و بزرگ‌ترین تصمیم‌های زندگی‌اش را مي‌گيرد؛ پیشنهاد کار در غسال‌خانه را مي‌پذيرد و به قول خودش در کم‌تر از 24 ساعت استخدام و مشغول به کار مي‌شود!
او اولین روز کاری‌اش را ‌چنین تشریح می‌کند: «اول پیاله و بد مستی ... روز اول کارم جسدی را برای شست‌وشو به غسال‌خانه  آوردند که 16 یا 17 قطعه شده بود! (جوانی که برای تخریب مین شهید شده بود) با کمک همین همکارم که 33 سال از خدمت‌اش به می‌گذرد، جسد را شست‌وشو دادم.»
از احساسش پس از رفتن به خانه مي‌پرسم، كه در پاسخ می‌گويد: «راستش دلم به غذا خوردن نمی‌رفت، یعنی اصلاً نمی‌توانستم غذا بخورم! ولی از روز بعد شرایط روحی‌ام بهتر شد. با گذشت چند روز دیگر همه چیز برایم عادی عادی شد. با گذشت سال‌ها دیگر به این کار عادت کرده‌ام، به راحتی روی سنگی که روی آن مرده می‌شورم می‌توانم سفره پهن کنم و غذا بخورم، بارها پیش آمده است که به دلیل حجم بالای کار نتوانسته‌ام به اتاق استراحت بروم و گلویی تازه کنم، در همین محل شست‌وشوی اجساد، چای یا آبی می‌نوشم و دوباره کارم را شروع می‌کنم...»
سید اسماعیل به موضوع جالبی اشاره می‌کند: «یادتان هست غسال‌خانه‌ي قدیمی در ابتدای خضر؟» (خضر: نام گورستان قديمي خرم‌آباد)
 می‌گویم: بله، کاملاً به یاد دارم.
ادامه می‌دهد: در دوران نوجوانی و حتا جوانی از آن‌جا که رد می‌شدم خیلی می‌ترسیدم، حتا بعضی وقت‌‌ها که از مقابل درِ غسالخانه مي‌گذشتم، اصلاً خودم را به آن راه می‌زدم.
از او می‌خواهم در مورد واکنش همسرش پس از شنیدن شغل‌اش برایم بگوید،
در کمال صداقت مي‌گويد: «اول یک دروغ مصلحتی گفتم! به همسرم گفتم در سازمان آرامستان بلوک و آهک برای قبرها جابه‌جا می‌کنم. مدتی گذشت تا این‌که زن عمویم در حین کار مرا دید و همه چیز را کف دست همسرم گذاشت. در حالی که زن عمو قول داده بود این راز بین ما باقی بماند، ظهر به منزل برگشتم، همسرم پرسید چه خبر از بلوک و آهک‌ها‌؟! من هم خیلی عادی گفتم: مثل همیشه.چند دقیقه بعد پوزخندی زد و گفت: تو به خاطر من و فرزندانت این کار را قبول کرده‌ای، دلیلی ندارد خجالت بکشی و این موضوع را از من مخفی کنی، من به وجود تو افتخار می‌کنم.»
سید اسماعیل در پاسخ به دو سوالم مبنی بر این‌ که آیا آخرین باری که گریه کرده‌ای به یاد داری؟ و این ‌که، در زندگی آیا از چیزی ترسیده‌ای؟ می‌گوید: «راستش زیاد اهل گریه نیستم. تا به حال از چیزی هم نترسیده‌ام.»
از جایش بلند می‌شود. از اتاق بیرون می‌رود. در حالی که سبد زرد‌رنگی در میان انگشت‌های استخوانی‌اش قرار گرفته است، به داخل اتاق برمی‌گردد. پیمانه‌ی چای را پر کرده داخل سماور می‌ریزد. منتظر دیگر سوالاتم می‌ماند.
سید! شلوغ‌ترين روز كاري‌ات كي بوده؟ مکثی کوتاه مي‌كند و می‌گوید: «روزی که آن اتفاق تلخ در پادگان امام علی(ع) به‌وقوع پیوست و 21 نفر به درجه‌ی رفیع شهادت رسیدند. صبح آن روز 11 نفر از اموات مراجعين را به اتفاق همکارم شستیم. عصر هم از ساعت 5 غروب تا 10 شب 21 نفر را که در اثر آن حادثه‌ی جانکاه شهید شدند، شست‌وشو دادیم.
بخاري برقی کنار اتاق را خاموش مي‌كند. پنجره را باز می‌گشايد. بوی باران فضای درون اتاق را پركرده‌است. آرامش خاصی در چهره‌اش نمايان است. به دور دست‌ها خيره شده است. لحظاتي سکوت می‌کنم. تنها صدای شُرشُر باران است که به گوش می‌رسد.
غسال‌خانه خلوت خلوت شده است. خودش پیشنهاد می‌دهد سوال بپرسید، از او می‌خواهم در کمال صداقت بگوید: آیا از کارش راضی است؟
می‌گوید: «از ته دلم کارم را دوست دارم و به آن علاقه‌مندم. قبلاً که در خیابان میوه‌فروشی می‌کردم خیلی تنش داشتم، از وقتی که به این‌جا آمده‌ام بسیار آرامش دارم. تنها دغدغه‌ی من استخدام به صورت نیروی شرکتی است. متاسفانه نیروی شرکتی امنیت شغلی ندارد. این موضوع تنها نگرانی من است. چند سال قبل با بخش‌نامه‌ی دولت بسیاری از نیروهای شرکتی تبدیل وضعیت شدند. ولی ما هنوز شرکتی مانده‌ایم.»
سپس دستی به میان ته ریش‌اش می‌کشد و می‌گوید: «خدای ما هم کریم است و راضی هستیم به رضای او.»
از سید اسماعیل می‌پرسم: پارسال شایعه‌ای دهان به دهان میان مردم چرخید که یک نفر به پیشنهاد خودش و جهت مداوای یک بیماری به این‌جا آمده است و گفته که اگر من روی سنگ مرده شورخانه دراز بكشم و شسته شوم از بیماری رها خواهم شد! در حالی که شما مشغول شست‌وشوی او بوده‌اید و خودش نیز با شما در این کار همکاری می‌کرده است؛ سه نفر که جهت تحویل جسد به داخل غسالخانه مراجعه می‌کنند، با مشاهده‌ی این صحنه وحشت‌زده مي‌شوند و یکی از افراد در همان لحظه سکته‌ی قلبی مي‌كند! آیا این موضوع صحت دارد؟
لبخند سردی بر لبان‌اش می‌نشيند و می‌گوید: «اصلاً صحت ندارد. حتا از شبکه یک نیز به این‌جا آمدند و در خصوص همین اتفاق با ما صحبت کردند که تکذیب کردیم.»
سید اسماعیل در خصوص احتمال زنده شدن یک مرده می‌گوید: «این چنین احتمالی وجود ندارد و کسی که می‌میرد دیگر بازگشتی وجود نخواهد داشت. تنها یک مورد من شنیده‌ام که آن هم مربوط به اعدام مردی بود که به‌رغم بالا کشیدن طناب توسط جرثقیل و بعد از حتا 15 دقیقه هنوز هم آن مرد نفس داشت، دلیلش این بود که طناب محکم بر روی گردن قرار نگرفته بود و همین کوچک‌ترین روزنه برای نفس کشیدن کافی بود تا آن مرد بعد از 15 دقیقه بالای دار هنوز هم زنده بماند. البته مجدداً طناب را به دورگردنش محكم بستند و اعدامش کردند.»
خسته است و می‌خواهد برای چند ساعت استراحت به منزل برود. وقت کاری‌اش 7 و 30 دقيقه صبح تا 11 و 30 دقیقه و عصرها نیز از 2 تا 4 است. دوباره از او تشکر می‌کنم که به‌رغم خستگی با صبوری جوابگوی سوالاتم بود.
از سید اسماعیل خداحافظی می‌کنم. باران هم‌چنان مي‌بارد. دوست دارم كمي از راه را پياده طي كنم. به زندگي ناپايدار مي‌انديشم. در اين خيالات و افكار غرق شده‌ام؛ بيتي از مولوي به ذهنم خطور مي‌كند آن را با خودم زمزمه مي‌كنم:
مرگ اگر مرد است گو پیش من آی                     تا در آغوشش بگیرم تنگ؛ تنگ
من از او جانی ستانم جاودان                      او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ
 با بوق ممتد يك خودرو به خود مي‌آيم. راننده مي‌گويد: «حواست كجاست مر...تي...كه!» در دل، به خود و او مي‌گويم: كاش با هم مهربان‌تر بوديم و همديگر را مي‌فهميدم و به جاي پرخاشگري، صبورتر بوديم اي همسفرِ چند روزه‌ي من در اين دنيا!
 با سکوتِ سردِ گورستانِ شهر، بدرود مي‌گويم؛ هر چند مي‌دانم دير يا زود گذر پوست به دباغ‌خانه خواهد افتاد!
به سمت مرکز شهر حرکت می‌کنم. بزرگ‌ترین حسن این گفت‌و‌گوی 2 ساعته با مرده‌شور شهرم، رضایت قلبی سید اسماعیل از شغلش بود. در جامعه‌ای که اکثر افراد از شغل‌های خود شاکی هستند و همیشه گلايه‌مند، سید اسماعیل با قاطعیت از شغل‌اش ابراز رضایت مي‌كند و می‌گويد: «‌دوست دارد این کار را تا زمانی که زنده است ادامه دهد.»
گزارش و عكس: رضا طولابی
توضيح: این گزارش 23 آبان ماه 94 در صفحه 3 شماره 340 هفته نامه سیمره منتشر شد.
 بازنشر در پایگاه خبری یافته